چو دشتي پريشان و تنها
اگرچند عمري
دل آشفته از شيوه گردباد تو بودم
ولي باز هر بار
به محض طلوع سكوتي
پر از قاصدك هاي ياد تو بودم!
(شعرها و نوشته هایی از علی محمد مودب)
چو دشتي پريشان و تنها
اگرچند عمري
دل آشفته از شيوه گردباد تو بودم
ولي باز هر بار
به محض طلوع سكوتي
پر از قاصدك هاي ياد تو بودم!
حرف خاموشی او نیست
سایه تصویر فراموشی ماست
و شغال فیلپیکر، نعشها را بو کشید
کشتهها را شمرد
هر جنازهای یک رای به حساب آمد
دموکراسی بدینسان بدون شلیک گلوله
یا انفجار بمبهای تبلیغاتی رای آورد!
و کفتارهای آمریکایی به سادگی وارد هائیتی شدند
حتی آسانتر از وقتی که
دندان بر گلوی چاههای نفت عراق گذاشتند!
امروز سوگوار شمایم
با آنکه نه چهرهای از هیچکدامتان در خاطرم هست
و نه نامی
تنها کلمة هائیتی را بلدم
اما میدانم کفتارها روزی فراری خواهند شد
میدانم شما مردهاید
اما هائیتی که نمرده است!
http://www.tabnak.com/nbody.php?id=24785
http://www.khabaronline.ir/news-37654.aspx
http://www.irna.ir/View/FullStory/?NewsId=901103
او میدود
او میدود
او میدود
همسایهاش
در سایهاش
خوابیده است!
بازنده نیستم
که عشق باخته ام
همین نام تو که برده ام
فردا
برگ برنده من است
سبو افتاد، او افتاد، ما ماندیم، واماندیم
روان شد خون او بر ریگ صحرا، رفت، جا ماندیم
فرو رفتیم تا گردن به سودای سرابی دور
به بوی گندم ری، در تنور کربلا ماندیم
رها بر نیزه تنهایمان، بیهوده پوسیدیم
به مرگی این چنین از کاروان نیزهها ماندیم
سبو او بود، سقا بود، دستی شعلهور بر موج
گِلی ناپخته و بی دست و پا ما، زیر پا ماندیم
گلویش را بریدند و بیابان محشر از ما بود
که چون خاری سمج در دیدگان مرتضی ماندیم
همیشه عصر عاشوراست، او پر بسته، ما هستیم
دریغا دیدهای روشن که وا بیند کجا ماندیم
از یاد بردهام
از یاد بردهای
از یاد برده است
از یاد بردهایم
که از یاد رفتهایم!
بارها با بهارها گفتم
دوست دارم گل همیشهبهار
ولی افسوس کوه یخ ماندم
ماند یک عمر پشت شیشه بهار
قاصدکها مرا فرا خواندند
بارها صبح و شب به تازه شدن
من ولی چون درختی افتاده
کیف میکردم از جنازه شدن
روزی انگشتهای جوباری
قلقلک داد ریشههایم را
حیف اما نشد که هضم کند
حجم سنگین دست و پایم را
چون فسیل پرندهای ویران
بالهایم به ناکجا وا بود
گفته بودم که میپرم اما
پشت هر جملهام صد اما بود
نوبهارا! به آذرخش بگو
دستگیر درخت پیر شود
بر من و موریانههای هراس
بزند پیش از آنکه دیر شود!
(از مجموعه تازه منتشر شده روضه در تکیه پروتستان ها،
سپیده باوران، مشهد 2238613 - 2222204)
در تمام لحظهها،
در تمام عکسها
جای خالی کسی به چشم میخورد
ای امام عصرها!
که عصر ما چشم دیدن تو را نداشت
نوری از نوازش تو را
در هزار چهره شهید دیدهام
گرچه جز دریغ حاصلی نبردهام
آنچنان که گوییا سماحت حسین را
از نگاه لشکر یزید دیدهام!
تیر سهشعبه آمد
و از گلوی خشک علیاصغر
خون دیده حسین علی را فرا گرفت
تیر سهشعبه آمد
و از کسوف خون بر روی آفتاب
تا صبح حشر، سخت دل ماسوی گرفت
تاریخ از آن به بعد محرم بود
وقتی تیر سهشعبه آمد
آن تیر، آن تیغ! ...
تیغی که در گلوی علی هم بود!
جاوید و سربلند
چون معبدی به ذروه کوهی
بشکوه بر ستیغ کلام ایستاده است
بیمرگ، بیهراس
چونان فرشتهای که فرود آورد عذاب
بر شام این جماعت کوفی
- این قوم ناسپاس! -
خود ایمن از تطاول فتنه چو آفتاب
بر قله بلیغ سلام ایستاده است
-بانگ علی به گوش جماعت چه آشناست!
اینبار از گلوی شما بانو!
هر چند، این مردمان کجاند
هستی به احترام امام ایستاده است
فوارهای سرخ
در حوضهای آبی بسیار روشن شد
آن دم که تکلیف گلوی تو معین شد
تا باد بوی خون به جای شیر میآورد
پستان برخی حوریان رگ کرد
تصویر طفلی در چهره خورشید میتابید
درمانده آب بود
درمانده آب بود
که بر خاک مانده بود
سقا که از وظیفه خود دست برنداشت!
ای فدای تو زمین و آسمان
این جهان و آن جهان
یا محمدا!
به کربلا نگاه میکنی
با دو چشم خونچکان
با دلی که چاکچاک
عکس چهره عزیز توست
چهره مقدس حسین
نقشبسته روی جویبار خاک!
آدما هميشه بين شادي و غم ميمونن
شادي و غم، تنها جفتياَن كه با هم ميمونن
اونا كه بين غم و شادي باشن، بهشتياَن
اونا كه غرق يكی شَن تو جهنم ميمونن
بعضي دردا رُ با گريه ميگي و خلاص ميشي
بعضي از غصهها هستن كه با آدم ميمونن
يه چيزايي هس كه بايد با نگفتن بگيشون
مث بيگناهي حضرت مريم ميمونن
ابرا كوهاي بخارن، كوها ابر سنگياَن
نه كه ابرا رُ گمون كني كه محكم ميمونن
نه که مثل ابرا از راه ببرن بادا تو رُ
نکنه گمون کنی بادای عالم میمونن
دلاشون هزار تاي چشمه و درياس، آدما
پشت شيشههاي دنيا قد شبنم ميمونن
دلاشون تنگِ براي جاهاي دور، آدما
مرغاي دريا كنار بركهها كم ميمونن
سادهتر بگویم
اهل کوچههای خاکی ترانه نیستم
با دقایق وجود،ساعت دلم تکان نمیخورد
دارم از خودم ناامید میشوم
قد حرفهای عاشقانه نیستم
من قیافهام به عاشقان نمیخورد
سال هاست فکر میکنم
من که راسخ و دقیق
چون عمود خیمهگاه شرک
با ستون لشکر یزید ایستادهام
کی شهید میشوم ؟
ای جانِ جانِ جانِ جهانهای مختلف!
ایمان عاشقانهی جانهای مختلف!
روحِ سلام در تنِ هستی که زندهای
همواره در نُسوج زبانهای مختلف
رؤیای دلنواز صدفهای ساحلی،
دریای مهربانِ کرانهای مختلف
تنها به آبروی تو آرام مانده است
آتشفشانی فورانهای مختلف
ما ماندهایم چون رمههایی رها شده
در گرگ و میشِ ذهنِ شبانهای مختلف
دارد یقینِ چوبیمان تیغ میخورد
در آتش هجومِ گمانهای مختلف
آقا! درآ به عرصهی هَیجای روزگار
ما را بگیر از هیجانهای مختلف
سقراط نيستي
كه شوكران نوشيده باشي در محاصرهي آتنيان معذب
اميركبير نيستي
كه دست شسته باشي از زندگي
وقتي مي لرزد دستان قاتل با آب خونين حوض فين
و ناصرالدينشاه سبيلش را ميجود در خواب
حلاج نيستي
كه اناالحق گفته باشي بر سرِ دار
نه شمسي نه عين القضات
تو مثل خودت هستي محمدعلي
احتمالا گلولهاي خوردهاي و نالهاي كشيدهاي
نالههايي
يا در كسري از ثانيه با چند همسنگرت
خاكستر شده اي
تو مثل خودت هستي محمدعلي
چوپاني سادهدل كه هميشه زير دندانهايت داري
مزهی برف كوههاي تربت جام را
ولو كه كاسهی سرت مانده باشد سالها
روي خاك گرم خوزستان
يكي هستي از همين استخوانهايي كه هر روز ميآورند
كه مينامند شهيد گمنام
كه هيچكدامشان هم نيستي
تو مثل خدا هستي محمدعلي
اين را فرزندت خوب ميفهمد
تو رفتي،باقرٍ بيبي زهرا رفت
حسينِ عمو رفت،حسنِ عمو رفت
اما هيچ اتفاق مهمي نيفتاد
تنها بعضي از دختران ده گيسوهايشان را
دور از چشم شويشان سپيد كردند
تنها مادرت بعضي شبها
گريه كرد و حرف زد با قاب عكسات
در گوشهي خانه
كه قبري نداشتي
دايي هر شب قرصهايش را خورد و هذيانهايش را گفت
فقط اگر بودي تشنه نميمرد شايد
شايد اگر بودي
يك غروب كه برميگشتي با بار علف براي گوسالهها
مهمان تهراني تو ميشدم من
كه با سادگي روستاييات احوال جناحهاي سياسي پايتخت را
از من سوال كني
صغري چاي بريزد
تو بگويي كه درتلويزيون ديدهایً م
كه شعر ميخواندهام
و مغرورانه به همسرت نگاه كني
به ياد تو نبودم
وقتي در پاركهاي تهران شعر ميخواندم براي دختران
به ياد تو نبودم وقتي در هتلٍ آزادي
ملخ دريايي ميخوردم با شاعران عرب
و از آرمان قدس حرف ميزدند
به ياد تو نبودم
در اتوبوسهاي جمالزاده-تجريش
وقتي نيازمنديهاي روزنامه ها را مرور ميكردند
حتي گاهي مادرت از ياد ميبَرد تو را
در صفهاي شلوغ نانواييهاي گُلشهر*
ميبيني
بعد از تو هيچ اتفاق مهمي نيفتاد
داريم همانجور زندگي ميكنيم
دارند همينجور ميميرند
نشستهاند هزاران کتاب در قفسه
زبون و ساکت و پر اضطراب در قفسه
یکی بزرگتر از دیگران؛ قدیمیتر
ملقباند به عالیجناب در قفسه
مراقبش دو سه گردن کلفت دور و برش
که تا تکان نخورد آب از آب در قفسه
خزانهدار عددهای دولتش شدهاند
کتابهای درشت حساب در قفسه
کتابهای مقدس، کتابهای ملول
خزیدهاند به کنج ثواب در قفسه
کتابهای اصول و فروع بیداری
نشستهاند همه گیج و خواب در قفسه
نشستهاند دو زانو کتابهای دعا
هزار وعدهی نامستجاب در قفسه
کتاب فلسفه با ژست عاقلانهی پوچ
نشسته محکم و حاضر جواب در قفسه
کتاب شعر دهن بسته است و توی دلش
نخوانده مانده غزلهای ناب در قفسه
کتابخانهی تاریک و پردههای عبوس
هوای مردهی بیآفتاب در قفسه
کبوتر دل دفترچههای خاطره، خون
شکسته بال و غریب و خراب در قفسه
کپکزده رد دندان به نان خشک خیال
کپک دمیده به بطری آب در قفسه
غروب، سکته و سیگار روشن شاعر
و رقص شعله و دود کباب در قفسه!
سرفه کردم، برفها از دوش نیشابور ریخت
قلب آهوبرههای نازک مغرور ریختیادم آمد من که اسماعیل بودم، آسمان-
کارد وقتی کند شد بر گردنم ساطور ریخت
من ولی برخاستم، بعداً خودم را یافتم
یافتم بعداً سرم را، از نگاهم نور ریخت
تا کمی روشن شدم، در حسرت صیدی عزیز
چشم ماهیگیر من دریا به دریا تور ریخت
او شرابی تازه در جامی سفالین، من خمار
مرد کوچک شد، صدا زد، زن خودش را دور ریخت
از خماری مُردم اما دای تاکستان شدم
از سر دوشم هزاران خوشهٔ انگور ریخت
خوب میدانم چرا این قدر میمیرد دلم
در گِلم آخر خدا یک مشت خاک گور ریخت
چو شب زد خیمه بر اردوی شن ها
جهان نیزار خاموشی شد و خفتز یوسف، بند پیراهن بمانی