/**//*]]>*/
در من درختانیاست، توفانی است
هر چند چون برگی غمانگیزم
هنگام بارانهای پاییزی
من پیش چشمان تو میریزم
پاییز –میبینی- عجب فصلیست!
فصلی که آدم خواب میبیند-
-چون شاخة ناری در آیینه است
خود را در آن آیینه میچیند
پاییز، فصل خِش خِش بودن
تصویر ماتِ محشر کبری
تا باز هم تصمیم میگیری
در زیر باران دفتر کبری…
تو باز هم تصمیم میگیری
باران درون سینه میبارد
پاییز! به به! باز پاییز است!
انگور در آیینه میبارد!
هر نیمه شب انگور میبارد
بر گورها در دشت ها، در کوه
صبح است، برخیز ای گل کوچک!
سهم تو یک شبنم از این انبوه
سهم تو یک شبنم از این اندوه
یک قاصدک با حرفهایی تر
پاییز! به به! باز پاییز است!
ای دل چه می خواهی از این بهتر؟
+ نوشته شده در دوشنبه دوازدهم بهمن ۱۳۸۸ساعت 19:5  علی محمد مودب
|