عاشقانه های پسر نوح   

(شعرها و نوشته هایی از علی محمد مودب)

 

 

 

1-

روز هشتم نمایشگاه بود

با علی داوودی و محمدحسین نعمتی و امیر تیموری و مبین اردستانی  و سید محمد حسینی و سید علی لواسانی و بعضی رفقای دیگر رفتیم نمایشگاه

چرخیدیم و حرف زدیم و رفقا را دیدیم و ...

حوالی غروب، کتاب خریدم و  با یکی دو تا از بچه ها از نمایشگاه کتاب آمدم بیرون

با یک راننده تاکسی که چهره اش را آفتاب سوزانده بود، درباره کرایه حرف زدم و توافقمان نشد، با بچه ها راه افتادیم به سمت بزرگراه رسالت که از آنجا با تاکسی خطی بروم، همان راننده دوید دنبالم که برگرد و به قیمت من راضی شد منتها گفت که یک مسافر دیگر هم زده و در مسیر او را هم می رساند. امیر هم با من آمد و وسط راه پیاده شد. بعد از پیاده شدن امیر، راننده که تازه از ترافیک خلاص شده بود و به تعبیری نفسش جا آمده بود، شروع کرد با آن یکی مسافر که روحانی جاافتاده ای بود به بحث و حرف و روحانی هم حرفهای قشنگی زد به قول معروف حرفهای خدا پیغمبری زد، وقتی آن بنده خدا پیاده شد، راننده گفت که من راننده ام و صبح تا شب، درگیر خیابان و دوییدن دنبال یک لقمه، وقت ندارم که کتاب بخوانم و کلاس بروم، مردم هم که پول زیاد نمی دهند، سعیی می کنم از هر کسی چیزی یاد بگیرم، مخصوصا وقتی فکر کنم که طرف اهل علم است و ... نمی گذارم بحث بیخود بکنند مسافرهایم، بحث سیاسی بی فایده و نق نق، سعی می کنم درباره چیزی حرف بزنم که نتیجه ای عایدم شود، این هم می شود به نوعی روزی من که دو کلمه حرف حساب برای زن و بچه ام ببرم، بعد هم پیچید به من که شما چه کاره ای و تا رسیدیم خانه بحث خوبی با هم کردیم.

اتفاقا چند روز بعد هم که قصد رفتن به نمایشگاه داشتم در میدان رسالت مرا از دور شناخت و صدا زد و با هم تا نمایشگاه همسفر شدیم، حالا من در میان راننده های تاکسی معلمی دارم که حتی نامش را هم نمی دانم.

 

2-

چند سال قبل، شبی از آن شب ها که حوالی میدان گمرک با یکی دو تا از رفقا، همسایه خدابیامرز آقاسی بودیم، زیر باران گرفتار شدم و چون خسته بودم به اولین مسافربر گفتم: دربست!

وقتی سوار ماشینش شدم، آرامش و نشاط عجیبی  در فضای کوچک ماشین احساس کردم، داشتیم می رفتیم و ملت زیر باران مانده بودند، به راننده گفتم، خواستی مسافر سوار کن و پولش را هم بگیر

راننده با آرامش گفت: نه آقا ! شما که کرایه ما را دادی، بگذار اینها را هم یکی دیگر سوار کند و چیزی نصیب او بشود!

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 16:28   علی محمد مودب  | 

 

 

تازه دانستم نه با آب و نه با نان زنده ام

تازه فهمیدم نه با جسم و نه با جان زنده ام

تازگی ها باورم شد اینکه مثل هر غریب

دورتر از خود دلی دارم که با آن زنده ام

هر کجا رفتم به چشمان من آمد خاک او

دور نزدیکی که از او سخت حیران زنده ام

گرم او بودم دریغا دیر فهمیدم که من

با چه گرمایی در آغوش زمستان زنده ام

کم نمی آرم که در امروز و در فردای خود

از سرانگشتان آن لطف فراوان زنده ام

سایه وار از خود ندارم هیچ دور از آفتاب

هر کجا باشم به خورشید خراسان زنده ام

 

 

این غزل باز هم از کتاب اخیر عباس چشامی عزیز انتخاب شده 

 چشامی شاعری است که خیلی دوستش دارم، خودش را و شعرش را

و اگر جلوی خودم را نگیرم، خیلی از شعرهایش را اینجا منتشر می کنم!

 

 

 

 


برچسب‌ها: عباس چشامی
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 12:12   علی محمد مودب  | 

 

 

صدایت از تلفن می رسد؛ فقط گوشم

تو حرف می زنی و جرعه جرعه می نوشم

تو حرف می زنی و داغ داغ داغم من

تو نیستی که ببینی چقدر می جوشم

به من از آن طرف خط چقدر نزدیکی

سلام می کنی و می پری در آغوشم

سلام سرد شده روزگار من، گل من!

برای من نگران نیستی چه می پوشم؟

 چگونه ای؟ چه عجب شد که یاد من کردی؟

منی که بیشتر از مرده ها فراموشم

 

صدا صدای تو بود این، خود خود تو هنوز

نکرده باور اما اتاق خاموشم.

 

 

از نامه های ننوشته عباس چشامی-انجمن شاعران ایران

 

 


برچسب‌ها: عباس چشامی
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 12:20   علی محمد مودب  | 

 

 

تو را دوست دارم

تو را دوست دارم

تو را دوست دارم

ببین هیچ حرف جدیدی ندارم

به جز این که تا زنده هستم:

تو را دوست دارم

تو را دوست دارم

تو را دوست دارم

 

 

 

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 17:35   علی محمد مودب  | 

 

 

فانتزی شدن تا سر حد مرگ، اپیدمی جدید بخشی از جامعه ماست. اپیدمی شیرین و خوشمزه ای که ممکن است شیرینی آن ما را از جنبه های دردناک و سهمگینش غافل کند.

در خیابان مدل های موی تیفوسی و ویروسی یا به طور خلاصه ویرگولی! و لباس های جادویی، چروک و سنگشور و دامن های کوتاه و بلند و پاره پاره ما را به آرامی از واقعیت به دنیای خیال می لغزاند. نکته غلط انداز ماجرا این است که از واقعی به غیرواقعی نمی گریزیم، بلکه به دلیل ضعف در بخشی از واقعیت به بخش دیگری از واقعیت پناه می بریم. فرقی نمی کند به کودکی بگریزیم یا به عالم وحشت یا شهوت یا .... فراری فراری است! تقریبا تمامی لغزش های بزرگ بشر به همین سادگی و به همین شیرینی اتفاق می افتند. به عبارت دیگر به جای ستیز و فتح نصیبمان از واقعیت، ما در حال گریز هستیم و بدین گونه به مرور وجود ما ضعیف و نحیف می شود.

در تعریف فانتزی آورده اند که ویژگی اصلی فانتزی دارا بودن عناصر خیالی در فضایی خود-منسجم است، فضایی که منطق و قوانین خاص خود را دارد که با منطق عادی متفاوت است. بدینگونه می توان مثل شرک- آن غول سبز- مرداب خود را بنیان نهاد و در آن فارغ البال بود، و به خود قبولاند که من تنها بخشی از من است!

نگاهی به عناوین و قالب و عکس های وبلاگ ها آدم را از رویارویی با این همه فانتزی به هراس می اندازد.اگر در مترو بلوتوث تلفن همراه خود را روشن کنید، اسامی بلوتوث ها چنان است که ممکن است گمان کنید که شما هم یکی از بازیگران یک پویانمایی هالیوودی هستید.

پیام ها، آی دی و مسنجر دوستان و همکاران هم به مرور در حال فانتزی شدن است، فانتزی شدن، فانتزی شدن، فانتزی شدن، فانتزی شدن تا سرحد مرگ!

 

حالا ما آن قدر خوشبخت شده ایم که گاه گاه در بزرگراه های واقعی خودروهای فانتزی را با موسیقی ها و سرعت های فانتزی می بینیم. گاهی شهرداری ها و سازمان های خدمات دهنده هم به تقلید از غرب به این فانتزی کمک می کنند و با ساخت مجسمه ها و آب نما ها و .. دست ما را می گیرند تا با هم در فانتزی غرق شویم!

شاتسخین را که خاطرتان هست، دختران بزرگی که عروسک بغل می کنند؛ بی شک همسران و مادران کاملی نخواهند بود؛ چرا بخشی از جامعه شهری ما که تمایل زیادی به مدرن شدن دارد، این همه به فانتزی علاقه نشان می دهد؟

واقعیت این است که آمریکا و غرب مدرن که با آیین نو تراشیده اما سابقه دار!خود و در حاشیه انحصار طلبی و استکبار وجودی اش، به عنوان اسکروچی مهربان ! سعی در خوشبخت کردن گرسنگان اتیوپی و آوارگان فلسطین و عراق و افغانستان و ساحل عاج دارد، جز فانتزی چیزی در کیسه ندارد، چرا که نمی تواند آن التذاذ مادی و تنعم و شادخواری و لاابالی گری را که وعده می دهد جز در محصولات فرهنگی و هنری اش تامین کند، لذاست که برای جبران نیاز انسان به وسعت و آرامش به فانتزی روی می آورد. حتی در صورتی که همه آن التذاذ هم تامین شود، باز بشر آرامش نمی یابد و نیاز به قدم نهادن در ساحت غیب دارد، لذاست که غرب که پنبه وحی و غیب را زده است، جامه خرافه و فانتزی را به تن می کند.

موسیقی جای ذکر را می گیرد، تا شاید جای خالی آرامش و وسعت ناشی از متذکر بودن را پرکند، تا تنها می شویم تلویزیون ها روشن می شوند تا در آغوش روح بزگ فن آوری در آرامش تخدیری فانتزی غرق شویم.  اگر چند دقیقه پیاده روی می کنیم، دستگاه تلفن همراه ما با موسیقی و با پیامک های فانتزی نیاز ما را به آرامش و وسعت با فانتزی پاسخ می دهد! در مترو و اتوبوس بلوتوث بازی می کنیم و پشت میز اداره، ایمیل های فانتزی را می خوانیم و با آی دی های فانتزی چت می کنیم،

بدیهی است که فانتزی با مسئولیت سر سازگاری ندارد، هر کسی ما را ببیند خود را خوشوقت می پندارد چرا که از مدل مو و لباس و نام بلوتوث و آدی و جنس حرف زدن -و تاکید می کنم که جنس حرف زدن- و شوخی های ما گمان می کند که با یکی از قهرمانان سرخوش پویانمایی های هالیوود رویرو شده است! اما واقعیت این است که در هجوم این همه فانتزی سبک، احضاریه دادگاه طلاق همسرمان یا- اگر این قدر تلخ تصور نکنیم- نامه مدرسه فرزندمان  و ... در جیب مان سنگینی می کند!

 

 

 هفته نامه پنجره-سال سوم شماره ۸۸

 

 

 

+ نوشته شده در  سه شنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 6:34   علی محمد مودب  | 

 

 

خدا حفظ کند سید حبیب نظاری و دل آفتابی اش را

چند سال پیش روزی زنگ زد که برای داوری یک مسابقه ادبی بیا قم ،

خلاصه روز موعود رفتیم و رسیدیم به ساختمانی متعلق به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان داخل یک بوستان

 بچه ها می آمدند و با تپش قلب و رنگ پریدگی و بعضا هم آرام و مطمئن پشت تریبون می ایستادند و شعرهایی را که در مهد کودک و این طرف آن طرف یاد گرفته بودند می خواندند: یه توپ دارم قلقلیه! سلخ و سفید و آبیه! من هم روی کاغذی که سید دستم داده بود به همه نمره عالی می دادم!

خدا بیامرزد رسول سلیمانی نقاش عزیز اصفهانی را که به علی داوودی نقاش و گرافیست عزیز همدانی- که خدا حفظش کند- گفته بود:گرافیک به علت درگیری اش با اغراض و اینها آفت هایی دارد، هر از گاهی یک کار بی غرض بکنید، مثلا دوربین بردارید از بچه همسایه عکس بگیرید و رویش کار کنید یا نقاشی اش را بکشید و به او هدیه بدهید، فقط برای اینکه خوشحالش کنید

 

 دانلود فیلم شعر خوانی آیات

 وبلاگ آیات القرمزی

 شکنجه ربیع شریر شاعر لیبیایی

 

 

 

 

 

 

 

+ نوشته شده در  شنبه سوم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 14:4   علی محمد مودب  |