عاشقانه های پسر نوح   

(شعرها و نوشته هایی از علی محمد مودب)

 

اگر چه بر سر زلفش، مجال دعوا نیست

شکایت دل من آن چنان معما نیست

مرا به شعر چه کارست و غیر شعر چه کار؟

به ذوق بستن مضمون دهان من وا نیست

چقدر منظره دیدم، چه کهکشان هایی!

دو روز عمر ولی فرصت تماشا نیست

ز گریه های نخستین به فکر معراجم

به لطف دیده ی پر اشک جای حاشا نیست

 

نماز ها همه وحشت شدند و می بینم

که ظهر واقعه غیر از حسین تنها نیست

بهل که هند مرا بار بار مثله کند

به لطف زخم، دلم جای دشنه اما نیست

جگر که زخم تو برداشت، کی دریده شود؟

بخوان ز دیده حدیث حیا که پیدا نیست

به جرم گفتن اسرار جان، به دار تنم

که سبزوار جهان تو، جای غوغا نیست



+ نوشته شده در  پنجشنبه سوم مرداد ۱۳۹۲ساعت 9:23   علی محمد مودب  | 



به جان درآویز با تن من‌، اگر چه صدها زبانه دارد
غروب و دلْ‌‌خسته مردت از شهر،  باز رو سوی خانه دارد

به مهر و گرمی به بَر بگیرش‌، که نغمه در جان او نمیرد
اگر چه ساز دلش شکسته‌، هنوز بر لب ترانه دارد

درخت واری به باغ رُستم‌،  ولی گُدازه به جوی‌ها بود
به جان در آویز با درختت، اگر چه صدها زبانه دارد

نپرس شاخ از چه بر سرم رُست، چیزهایی عجیب دیدم
خیال کُن قاطری ببینی، که جای دم تازیانه دارد!

عجب نباشد ز دوش ضحاک‌، رستن اژدها به قصه
عجایب است این‌که اژدهایی، کبوترانی به شانه دارد
....
اجاق‌ها بود و داغ‌ها بود، هر آن‌چه دل هر کجا که دیدم
به سرخی دیده‌ام نظر کن، کز آن‌چه دیده نشانه دارد


+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و ششم تیر ۱۳۹۲ساعت 2:42   علی محمد مودب  | 

 

ای غم ای رویای زیبا از تو ممنونم

ای صمیمی ای هم‌آوا، از تو ممنونم

 

ای درخت خرم ، ای تنها پناه من!

مثل گنجشکان تنها از تو ممنونم

 

چون نهالی تازه در دستان فروردین

باغبان من! سراپا از تو ممنونم

 

بین انبوه نمک‌نشناس‌ها ، ای عشق

ای همه شیرین‌ترین ها از تو ممنونم

 

ای تو باران عزیز صبح زود دشت

چون شب آرام دریا از تو ممنونم

 

مثل رودی بی نهایت با تو خشنودم

چون گلی در دست صحرا از تو ممنونم

 

با گلوی خشک صدها کوزه می‌خوانم

تشنه‌ام یک عمر اما از تو ممنونم

 

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و پنجم تیر ۱۳۹۲ساعت 19:32   علی محمد مودب  | 


....

از آیینه پرهیز کن جان من!

در آیینه خود را نظر می زنی


جهان کر شد از صحبت صلح تو

در این کوچه حرف از خطر می زنی


به همسایه لبخند یعنی که چه

که همخانه ها را تشر می زنی


...

.....................................................

یعنی می شود با اوباما و آمریکایی که فقط در عراق و افغانستان چقدر آدم کشته اند مذاکره کرد  و تازه باید  مدام به آنها چراغ سبز نشان داد. و با علی لاریجانی نمی شود مذاکره کرد؟- بر فرض که همه حرفها  و ادعاها هم درست باشد- ، روز بدی بود دیروز مجلس ما، خجالت آور است. این رفتار کسی است که مدعی امیر کبیر بودن است. فرض محال که محال نیست، فرض کن ثروت گران سنگ الگوی برخورد پدرانه امام و رهبری را نداریم. این ها را که می شود از گاندی هندو هم یاد بگیریم؟ از ماندلا  هم می شود یاد بگیریم. یک بار بنشینید سرنوشت ماندلا را بخوانید، فیلمش را دو ساعت ببینید. واحیرتا! این به بازی گرفتن آبروی یک ملت است.تازه آن هم وقتی که تورم و بی تدبیری و  تحریم دارد روزی چقدر از پس انداز های این ملت صبور را که رهن خانه ها و  در صندوق بانکهاست، بر باد می دهد و جیب ها را خالی می کند. .از آن طرف هم کری خوانی ها و شادی برد در چهره و حرکات مجلسیون گریه آور بود. چنان رئیس را با خنده می بوسند که انگار تیم حماسه ساز ملبورن اند و استرالیا را برده اند.

پناه بر خدا از عاقبت سوء!

 گریه دارد آقایان،توبه کنید

خون نزدیک به چهارصد هزار شهید ما شوخی نیست. هر که این وسط قصد شطرنج بازی کند، رسوا خواهد شد. آه این ملت دامنگیر است

حذر کن ز دود درونهای ریش!

............

خدایا به حق خون شهیدان، به حق مادران شهیدان این مملکت را از آسیب های این خودخواهی ها حفظ کن

خدایا اینها را هدایت کن!

اللهم اصلح کل فاسد من امور المسلمین

ان شاا... که عاقبت همه ما به خیر باشد!

 



http://alef.ir/vdccmmqsm2bqme8.ala2.html?177677

+ نوشته شده در  یکشنبه پانزدهم بهمن ۱۳۹۱ساعت 16:51   علی محمد مودب  | 




عطش های محرم در نگاهش بوده هر لحظه

علی در روزگار غربت خود چاه اگر کنده است



بیتی از غزلی تازه



+ نوشته شده در  یکشنبه سوم دی ۱۳۹۱ساعت 9:17   علی محمد مودب  | 


غبار کربلا دشت بلا حاشا که بنشیند   

مگر این ماجرا آرام دارد تا که بنشیند


هزاران شعله جاوید در هر گوشه رقصان است

ندارد ورنه هر پروانه ای پروا که بنشیند


مگر این کهکشان ها جز غبار کربلا چیزی است

مگر مهلت گرفت از فتنه این غوغا که بنشیند


چه دریایی است دریایی که از توفان بپرهیزد

چه مردابی است هول انگیز آن دریا که بنشیند


اسیر داغ عاشوراست با فوجی کبوتر دل

کجا کنج قفس بیچاره یابد جا که بنشیند


دوباره قامت یاد علی اکبر قیامت کرد

قیامت چیست یادش در دل لیلا که بنشیند


غبار کربلا برخاست، اسبی بی سوار آمد

غبار دیگری باید، سواری تا که بنشیند




برچسب‌ها: شعر عاشورایی, غزل
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۱ساعت 15:1   علی محمد مودب  | 



عشق ما نامه ای است رد نشده

مثل جرمی که مستند نشده!

تو همه بغض، بغض آن که چرا

آنچه باید و  می شود  نشده

راستی هم چه غنچه ای هستی!

خنده لبهات را بلد نشده

یا چه متنی است قلب غافل من

نکته هایی که گوشزد نشده

تو خودت رود رود یخ زده ای

دل بیچاره ام که سد نشده

 

دو دل آشنا! چه توفیقی!

با تو هستم غریبه! بد نشده!







برچسب‌ها: عاشقانه, غزل
+ نوشته شده در  شنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۱ساعت 8:57   علی محمد مودب  | 




هوا برخاست، ما برخاستیم و شهر کوچک بود

و «آزادی» ـ عروس شهر ـ در چشمت عروسک بود


زمین جا ماند، دریا ابر شد، هم‌پای ما آمد

زمین خشکش زد و واماند، خیلی بی‌تو دلقک بود!


تو را دزدیده بودم از زمین کوچک مردم

تو بودی حاصل سال زمین، باقی مترسک بود


جهان من شدی، با من شدی؛ دنیا دلش می‌سوخت

دلم دنیا که شد، دنیای من بازیچه‌ی شک بود


جهان آمد بیاشوبد مرا، یعنی تو را، کم شد

و روی صندلی خم شد، خجل شد، بعد کودک بود


«دکی دک دک دکی!»، در کودکی‌ها گم شدی با من

نگاهم را نمی‌فهمید کودک، محو عینک بود


تو می‌گفتی نمی‌فهمم، نمی‌فهمیدمش من هم!

قشنگش هم همین جوری است، بازی راستی تک بود

 


هواپیما خودش را کشت تا ما را زمینی کرد

چراغان تو می‌شد شهر غمگینم، مبارک بود

 

 

 

دکی دکی ما خراسانیان همان دالی دالی تهرانی ها و دای دای همدانی هاست




(از مجموعه غزل الف های غلط/سوره مهر)



+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و سوم آذر ۱۳۹۱ساعت 15:43   علی محمد مودب  | 

                                                 تسلیتی به سیدوحید سمنانی و مبین اردستانی در سوگ عموخلیل


سرریز از ترانه، سرشار از بهارند

سرشاخه های جوشی ، جوش شکوفه دارند

هر شاخه صد پرنده، هر حنجره صد آواز

در سایه شان همیشه آواز ها به بارند

گلها شکیل و مومن، گلها رشید و روشن

تصویر آفتاب است هر دانه ای بکارند

جوبارها زلالند در سایه سار آن ها

خود گرچه گاه تاریک، گمگشته در غبارند

آرامش بسا گل از شانه های آنهاست

هرچند با نسیمی آرام بی قرارند

در کوهسار رویا، محکم تر از حقیقت

سرشاخه ها به جوشند زین گونه بی شمارند

سرشاخه های جوشی، آغاز رودخانه

دریایی از شکوفه، در چشم چشمه سارند

دل گرم مهر خورشید، سر گرم با شکفتن

مثل همیشه حتی وقتی که داغدارند

 

سرشاخه های جوشی با پوشش شکوفه

تزیین جاده های غمگین انتظارند



جوشی در روستای ما تقی آباد بالا جام ، به آدم غمخور می گویند، غمخوار همه کس و هر چیزی



برچسب‌ها: سوگسرود خلیل عمرانی
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۱ساعت 10:58   علی محمد مودب  | 



یخ بسته که بودم نخی از نور تو تابید

تا راه مرا برد به پیراهن خورشید

یخ بسته که بودم، به تنور تو نشستم

در حسرت توفان تو تا لحظه ی تایید

دلگرم به دیدار تو کی هیمه ی دنیاست؟

کز شعله تفاوت کندش سایه گه بید

در فهم پرستو ز ارسطو چه توقع؟

این فلسفه ها را مگر از فیل بپرسید

 

گهگاه به نزدیک خیال تو خرابم

ای یاد تو جمعیت آبادی تبعید

 

دل می طپد از عشق تو، مشتی است نمونه

گفتی که اگر دل بتواند، بتوانید!






+ با تنور حضرت صادق علیه السلام الفتی پیدا کرده ام و با هرچه تنور از قصه نوح علیه السلام تا کوفه، و چه تنوری است روزگار ما،اللَّهُمَّ إِنّا نَشْکُو إِلَيْکَ فَقْدَ نَبِيِّنا وَغَيْبَةَ وَلِيِّنا وَ شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَيْنا وَ وُقُوعَ الفِتَنِ بِنا وَ تَظاهُرَ الأَعْدآءِ عَلَيْنا وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنا وَقِلَّةَ عَدَدِنا. اَللَّهُمَّ فَافَرُجْ ذلِکَ بِفَتْحٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ وَ نَصْرٍ مِنْکَ ...





+ نوشته شده در  یکشنبه دوازدهم آذر ۱۳۹۱ساعت 11:24   علی محمد مودب  | 

1-


به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد

که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد

 

سری گردن کشید از مرگ، قدر نیزه‌ای روزی

که نامش آفتاب جان سرگردان ما باشد

 

لبش بر نیزه قرآن خواند تا ثقلین جمع آیند

لبش بر نیزه قرآن خواند تا قرآن ما باشد

 

چراغ چشم‌هایش زیر نعل اسب‌ها می سوخت

که مصباح الهدای دیده حیران ما باشد

 

لب و دندان او را چوب زد دست ستم باری

که طعم خیزران همواره با دندان ما باشد

 

 

کنون ننگ است ما را تا قیامت، مرگ در بستر

حسین آمد به سوی کوفه تا مهمان ما باشد


2-


سبو افتاد‌، او افتاد‌، ما ماندیم، واماندیم

روان شد خون او بر ریگ صحرا‌، رفت‌، جا ماندیم

 

فرو رفتیم تا گردن به سودای سرابی دور

به بوی گندم ری‌، در تنور کربلا ماندیم

 

رها بر نیزه تن‌هایمان‌، بیهوده پوسیدیم

به مرگی این چنین از کاروان نیزه‌ها ماندیم

 

سبو او بود، سقا بود‌، دستی شعله‌ور بر موج

گِلی ناپخته و بی‌ دست و پا ما، زیر پا ماندیم

 

گلو‌یش را بریدند و بیابان محشر از ما بود

که چون خاری سمج در دیدگان مرتضی ماندیم

 

همیشه عصر عاشوراست‌، او پر بسته‌، ما هستیم

دریغا دیده‌ای روشن که وا بیند کجا ماندیم

 


نشانی دانلود غزل اول/روضه شب سوم محرم/ میثم  مطیعی 

http://www.gomnam.ir/index.aspx?siteid=1&pageid=141&newsview=685





برچسب‌ها: غزل عاشورایی
+ نوشته شده در  شنبه بیست و هفتم آبان ۱۳۹۱ساعت 17:37   علی محمد مودب  | 



چرا به گوش تو از آتش نهان گفتن؟

خوش است در نظر طفل، داستان گفتن


ز عالمی دگرم، چشم دیدنم دگر است

به کور دل، سخن دل نمی توان گفتن


کنون که زمره بوزینه، گرم شبتابند

بخواب مرغک دانا! چه سودشان گفتن؟


در این سیاه که هر کوچه تیزبازاری است

شکسته نرخ مرا سخت، رایگان گفتن


تنور حضرت صادق، مگر نه مکتب ماست

چگونه مدرسه شد صرف آب و نان گفتن


به آن گلوی بریده، چقدر مدیونم

که یاد داد مرا شعر خون چکان گفتن

 


بهل به روز قیامت حدیث هجران را

که وقت نیست از آن غم در این جهان گفتن




برچسب‌ها: غزل, شعر امام صادق ع
+ نوشته شده در  سه شنبه دوم آبان ۱۳۹۱ساعت 18:32   علی محمد مودب  | 


نق نق و افسوس و افسون، شعر باری این نبود

شوکران هم بود مستی داشت، ناشیرین نبود

 

ناله هم از غنچه زار لاله می آمد به گوش

گوش شاعر در شنید سرخوشی سنگین نبود

 

شک نمک می شد به شوخی بر سر خوان سخن

بی نمک بازی نبود و شاعر بی دین نبود

 

شعر رسمی داشت روشن، شاعر اسمی داشت نیز

هزل هم آیینگی ها داشت، بی آیین نبود

 

هر به چندی ابلهی در شعر می پیچید لیک

ابلهی خود شیوه، وانگه درخور تحسین نبود!

 

  

شعله در شعله هوس بالید و حکمت دود شد

نق نق و افسوس و افسون، شعر باری این نبود!



مدتی در فکر این بلا بودم/امروز این لینک را دیدم و سرمست شدم

http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13910716000408






برچسب‌ها: درباره شعر
+ نوشته شده در  پنجشنبه سیزدهم مهر ۱۳۹۱ساعت 6:55   علی محمد مودب  | 

یا رسول ا... 


هر احد خسته تر از تیغ تو ابروی من است

زخمی وحشی این حادثه، پهلوی من است


هر که از کوچه تاریخ گذشته دیده

که کبود از اثر واقعه بازوی من است


تو شکستی که مرا آینه خویش کنی

بی نهایت خبرت از دل صد توی من است


سر پیچیدن با زلف تو  دارد سر من

نیزه ای هست که شاهین ترازوی من است


بسته و خسته دامی و کمندی که منم

جز رضایت چه ضمان دل آهوی من است






+ نوشته شده در  چهارشنبه پنجم مهر ۱۳۹۱ساعت 10:28   علی محمد مودب  | 



 
باری است برآیینه غباری و ترک هم
با تازگی زخم دلم تازه نمک هم

زآنروز که رفتی دلم از گریه نخفته است
این خانه تکان خورده از این پیشترک هم

دل را که طلایی شده در کوره فتنه
باکی نه که کتمان کندش سنگ محک هم

چون سرمه که با خاک سر کوی تو آمیخت
ما را نتوان یافت به غربال فلک هم

این چار ستون قفس ریخته شاهد
ما نیز ندیدیم از آن وعده دو یک هم

تنها نه منم روضه این مجلس خاکی
از لاله ی داغ است چراغان فدک هم

من تیر بلا بر سرم از سقف فرو ریخت
از تیر سه شعبه زده بر عرش شتک هم

باز آی به ویرانه ما تا که ببینی
تمثال یقینی است نیالوده به شک هم

هستی همه آغشته خونی است مقدس
این فدیه عشق است از این بیشترک هم


برچسب‌ها: شعر برای زلزله
+ نوشته شده در  چهارشنبه یکم شهریور ۱۳۹۱ساعت 4:31   علی محمد مودب  | 

 

زمین شکست، زمان هم، تو هم، جهات شکستند

شکست سقف و شکستی و خاطرات شکستند


صدای خنده کودک شکست و تاب رها شد

درختها همه بی تاب در حیات شکستند



عروسکان جوانمرگ را چگونه نگریم

به کام خاک بسی شاخه ی نبات شکستند


چه نامه ها همه ننوشته ماند تا به قیامت

چقدر خط نهان در نی و دوات شکستند


به عکس کوچک تو خیره ام، شکسته کوچک!

چقدر دل که در این لحظه ها برات شکستند

 


نرفته دست و دل من، مگر به از تو نوشتن

از آن شب آن شب تیره که دستهات شکستند







برچسب‌ها: شعر برای زلزله
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۱ساعت 12:48   علی محمد مودب  | 

 
 
 
نوح رمضان* آمد و من خاک نشینم

تا در دل توفان تماشا چه ببینم


نوح رمضان آمد و من مار به دوشم

با جفتی از این گونه، به کشتی چه نشینم


اینک چه نصیبم ز بسا معجز موسی

باری که ز قارون صفتی غرق زمینم



هر بار دمیدند دمی عیسوی افسوس!

گل تر شدم از پیش به عذری که همینم



گفتند هلال رمضان است عیان است

گفتندم و گفتم بگذارید ببینم
 

 

 * (رمضان کشتی نوح است نمانید شما/ترسم آن است که خود را نرسانید شما-علی رضا قزوه)

 

و اما بگذارید ببینیم  میانمار را:

 

شعری از علیرضا قزوه

شعری از عباس احمدی

شعری از مجید سعدآبادی

شعری از میلاد عرفانپور

شعری از جواد شیخ‌الاسلامی

شعری از محمد دهقانی

شعری از محمدرضا وحیدزاده

 طرحی از وهب رامزی

 

لینک‌های مرتبط:

روز شمار نسل كشي مسلمانان ميانمار

مستندی از آوارگان مسلمان میانماری

مستندی دیگر از آوارگان مسلمان میانماری

فایل صوتی سخنرانی حجت‌الاسلام انجوی‌نژاد

بیانیه شاعران مسلمان در دفاع از مسلمانان مظلوم میانمار

 
 
 

برچسب‌ها: شعر مذهبی, غزل
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۱ساعت 10:52   علی محمد مودب  | 

 

 

بیهوده به سودای دل خلق نکوشند

ما را نخریدند مگر تا بفروشند

سگ‌های رمه، هار در افتاده به گلّه

انبار و خیابان، همه پر گربه و موش‌اند

دیوی است سیا، غول چراغ فن و تِخنه

وین زمره به خوش‌رقصی او حلقه به ‌گوش‌اند

از خاک شهیدان همه‌سو ناله بلند است

هر چند که با دیدة پر خاک خموش‌اند

فرداست که این بادیه بی شیر بماند

گوساله‌پرستان اگر این‌گونه بدوشند

 

ای شاخة برخاستة از ریشة کوثر

این فوج نهالان به هوای تو بجوشند

ما را مهل ای پیر به خاموشی این قوم

هر چند همه، شب همه شب، بانگ سروش‌اند!

شلاق تو باید که در این گردنة صعب

پیلان علیل‌اند و ستوران چموش‌اند

از قصة یاران خراسانی خود پرس

کاین طایفه در غربت ری، خانه‌بدوش‌اند




بعدالتحریر ( شوخی و جدی!):صبح داشتم  روضه در تکیه پروتستانها" ی خودم  را می خواندم ! پیش بینی بحران شیر فعلی و خدای نکرده بحران شیران در آینده، چند سال پیش در این شعر جالب بود! 




+ نوشته شده در  دوشنبه نوزدهم تیر ۱۳۹۱ساعت 8:37   علی محمد مودب  | 








....

 

مردمان دریای اندوه‌اند‌، کوه‌های هول‌ناک یخ

آب خواهد کردشان آخر‌، چشم‌های رو به پایانم








+ نوشته شده در  یکشنبه هجدهم تیر ۱۳۹۱ساعت 6:3   علی محمد مودب 

 

چشم وا کن که تماشایی دیدار شوم

دیده بگشا که به هوش آیم و بیدار شوم

 

جلوه کن دخترم ای خاطره صبح ازل

تا من گمشده تر نیز پدیدار شوم

 

گریه ات را غزل شادتری خواهم خواند

اگر از شاعری غصه سبکبار شوم

 

بی شک انگار نبوده است و نبودم به جهان

گر نه در آینه چشم تو تکرار شوم

 

پدر آری پدر! آن واژه که خواهم خندید

سال ها، هر چه به فرمان تو احضار شوم

 

دخترم! پنجره تازه دیدار خدا

چهره بگشا! نکند یکسره دیوار شوم

 

ظهر نهم مهر 1390 - تهرانپارس

 

 

+ نوشته شده در  دوشنبه دوازدهم تیر ۱۳۹۱ساعت 10:31   علی محمد مودب  | 

 

 

زندان تیره از نفسش روشنا شده

صد یاکریم گاه قنوتش رها شده

تا دیده کنج خلوت زندان، شکسته بال

در سجده آمده همه جانش دعا شده

از فتنه های سلسله تیرگی تنش

هر بند شرح واقعه نی نوا شده

آزادی است از دو جهان یاد او ولی

زنجیر بس که خورده تنش توتیا شده

این جامه فتاده به  گودال قتلگاه

تصویری از حماسه کرببلا شده

هر گوشه گوشه تربت نوباوگان او

آیینه دار حرمت دین خدا شده

امروز کیمیای جهان سرزمین ماست

این خاک اگر طلا شده هم از رضا شده

معصومه، کوثری است کز امواج حلم و علم

دریای خفته در دل ایران ما شده

دیدیم اینکه تا به ثریا توان رسید

هر دم به یمن پنجره هایی که وا شده

موسای دیگری ست، کنون نیل دیگری ست

فرعون هاست غرقه دام بلا شده

 

من پابرهنه آمدم از خویشتن برون

ای بشر آن بشارت محزون کجا شده

 

دریابمان که دربه در نفس سفله ایم

ای کز کرامتت فقرا اغنیا شده

یارا دری گشا که تو باب الحوائجی

دل در سیاهچاله دنیا فنا شده

 

 همین شعر با صدای میثم مطیعی/هیئت شهدای گمنام

 

 

 


برچسب‌ها: قصیده واره, امام موسی کاظم علیه السلام, شعر مذهبی
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و پنجم خرداد ۱۳۹۱ساعت 19:25   علی محمد مودب  | 


بعد سالها رفتم قبرستان روستامان فاتحه خواندم


1-

قبر من کدام تویی؟ قبرها سلام! سلام!

کی به گریه می شوی ای، طنز ناتمام تمام؟


راستی که غربت من، از خودم بزرگ تری!

من چقدر شکل توام! من، تو، هان! کدام کدام؟


خودکشی است هر نفسی، بس که شوکران غم است

هر چه می کنم نفسم، دم به دم، حرام ،حرام!


تو چقدر روشن و من، سردچار حیرت خویش

آفتابی تو شدم، صبر کن برام، برآم!


بی نهایت آینه ام، پیش روی آینه گی ت

قبر من ببین که چقدر، بین قبرهام رهام!


من جواب پرسش تو، لقمه دهان توام

من دلیل تازه که هست، پشت هر کلام کلام


2-

 

گم شدم در این شب سنگی مرا پیدا کنید

از خیابان های دلتنگی مرا پیدا کنید


مثل دریا تشنه طعم هزاران بوسه ام

آه ماهیها به هر رنگی مرا پیدا کنید


زخمی ام از چشمهای نازنین، شمشیرها

در هیاهوی چنین جنگی مرا پیدا کنید


مثل ریگی زیر پای آبشار صخره ها

از هجوم این همه لنگی مرا پیدا کنید


دل قناری زیست اما در لک آواز مرد

خاک شد با سوت آهنگی مرا پیدا کنید


نیمه شب بیست و پنجم بهمن نود/تهرانپارس




+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و ششم بهمن ۱۳۹۰ساعت 9:11   علی محمد مودب  | 


 

 

سوگوارم چون درختی‌، ریشه‌های خویش را

کز چه کژ برداشتم آن روز پای خویش را

 

سرفه کردم‌، کوه لرزید و امانت باز ماند

جراتی کو تا بلرزانم صدای خویش را

 

رنج‌ها می‌بیند از من، هر که بر گِرد من است

بس که دارم گردباد آسا هوای خویش را

 

عرضه کردم از چه رو بر دلّه‌گان کوی عشق

راست همچون استخوان، مهر و وفای خویش را

 

من که پابوس در شاه غریبانم چرا

در غریبی‌ها بجویم آشنای خویش را

 

در حریم امن عترت، احترامی داشتم

در به در کردم دل بی‌ماجرای خویش را

 

من که مدحت‌گوی اصحاب کِسایم در سخن

از چه بر هر ناکس افکندم ردای خویش را

 

بر نی تن ماندم و پوسیدم و مختار‌وار

با سر نی وانهادم مقتدای خویش را

 

دلو‌گون افکندمت در چاه هر چشم سفید

چشم من آوخ! ندانستم بهای خویش را

 

چشم من آوخ! ندانستم که یوسف خود منم

باختم یک‌سر همه سرمایه‌های خویش را



+ نوشته شده در  یکشنبه دوم بهمن ۱۳۹۰ساعت 2:28   علی محمد مودب  | 

چند خط به احترام خون شهید مصطفی احمدی روشن

 

 به خون خفته چشمان او خیره مانده

به فردا به آینده روشن ما

(محمدحسین نعمتی)

 

2-

 

اگر چه غرقه در خون شد تن تو

نخواهد رست هرگز دشمن تو

 

تو افتادی به خاک اما دل ما

پر است از آفتاب روشن تو

 

به یمن خون تو جوشیده هر سو

هزاران گل به باغ میهن تو

 

تو فهمیدی حسینی زیستن را

جهان وا مانده در فهمیدن تو

 

مبارک باد می گوید به هستی

شهیدی تازه در پیراهن تو

 

(علی محمد مودب)

 

3-

 

نوری که بر آفاق جهان تابیدی

چون قله رفیع و خالی از تردیدی

از واقعه عروج تو روشن شد

طراح جهانی شدن خورشیدی

(یعقوب کریمی)

 

۴-

با نام خدا که نیت رفتن کرد

پیراهن مشکی عزا را تن کرد

این است ببین معجزه خون شهید

یک اسم فضای شعر را روشن کرد

علی محمد مودب

 

(صفحه ویژه شعر برای شهدای علم در سایت شهرستان ادب)




+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و دوم دی ۱۳۹۰ساعت 0:33   علی محمد مودب  | 

 

 به شهید عزیز ما دکتر مجید شهریاری

 

تو را به خاطر دانستن، تو را به خاطر ما کشتند

تو را گروه خدانشناس، به قصد جان خدا کشتند

 

تو ذهن روشن ما بودی، پر از تلالوء آینده

برای آنکه نیندیشی، جنود جهل تو را کشتند

  

تو ذهن مردم ما، آری، تو جان مردم ما بودی

به کشتنت نه تو را، ما را، یکی یکی همه جا کشتند

 

جهان سکوت غم انگیزی است، نه یک دقیقه که صدها قرن

جهان که عربده جویانش تو را به جرم صدا کشتند.

 

تو جوهر قلمی بودی که خونبهای شهیدان بود.

 به کشتن تو شهیدان را دوباره حرمله ها کشتند.

 

ولی همیشه خدا هست و همیشه اهل خدا هستند

همیشه اهل وفا هستند،...چقدر کرببلا کشتند!

 

 

 

 

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه هشتم دی ۱۳۹۰ساعت 1:28   علی محمد مودب  | 

1-


در صدایت بهترین آهنگ ها را جمع کن
نغمه تنهایی دلتنگ ها را جمع کن


خسته ام از جلوه های رنگ رنگ روزگار
نازنین! جارو بیاور، رنگ ها را جمع کن


رودم، آری می روم، اما تو محض عاشقی
از مسیلم بغض ها و سنگ ها را جمع کن



با تو اقیانوسی آرامم، فقط از ساحلم
دانه دانه لاشه خرچنگ ها را جمع کن


پاییز 1382-تهران


 

2- مضحکه های رسانه ملی یا شاید این جماعت مرگ ندارند!

 

 

دیشب چند دقیقه از برنامه چهل دقیقه بدون قضاوت را از تلویزیون دیدم، ایده برنامه خوب بود و به هر حال برنامه متفاوتی بود، ولی نچسب بود، یک بازیگر(سیما تیرانداز) کیست که این طور با یک کودک-بخوانید نوجوان- کار حرف بزند. بر فرض هم اگر از بازیگر ها کسی انتخاب می شود باید طرف سواد داشته باشد و آدم متفاوتی باشد. یا اینکه مشاوره جدی علمی داشته باشد. نکته خیلی بد برنامه هم خندیدنها و صمیمی شدنهای بیهوده و بی مورد این خانم با این پسر نوجوان بود و جالب اینکه آن پسر با اینکه ماهواره هم داشت باحیا بود و معذب و حرفهای ماندگاری هم زد!

 

متاسفانه جماعت آشنا به فن غربزده از هر نوعی از بازیگری تا کارگردانی و ... ارزشها و نحوه زندگیشان را دارند به جامعه مسلمان ما تحمیل می کنند، این نوع خندیدن ها و مضحکه ها ممکن است در کلاسهای بازیگری رایج باشد، اما این جنس سلوک در حیطه های جدی اجتماع، ترویج و اشاعه شیوه زندگی غربی است. تا چند سال پیش زنها روی صندلی جلوی تاکسی، کنار راننده نمی نشتند و اگر هم مجبور می شدند معذب بودند، اما امروز به برکت صدا و سیما و همین چرندیات خیلی از رفتارهای زشت رایج شده است و متاسفانه حیا از روابط در برخی لایه های اجتماع دارد رخت می بندد.

چند روز پیش که آن روحانی جوان چشمش را به خاطر دفاع از یک دختر از دست داد، شبکه چهار در اقدامی انقلابی! در برنامه پارک دانشجو موضوع غیرت دینی را مورد بحث قرار داد. خیلی دردناک و مضحکه بود. یک خانم جوان با مانتو و مقنعه آبی که به جای خود خوب هم هست! وسط چهار پنج دانشجوی جوان که نصفشان هم مذهبی شدید و بسیجی بودند نشسته بود و هی چشم توی چشم آنها حرف توی حرف می آورد و مثلا بحث غیرت دینی و ناموسی را پیش می برد!   واقعا که!

http://akkasemosalman.ir/1390/04/04/219/

(این بلاگفا هم ! هر چند روز یکبار قسمت لینکش خراب می شود!)

آقایان حیا کنید ! این جنس برنامه های شما دارد حیا را نه در فرمانیه و قیطریه که در روستاهای دورافتاده این کشور هم از بین می برد!

 

نمی دانم شاید این جماعت مرگ ندارند!


3-

جالب است فرهنگستان به پارک می گوید بوستان آن وقت تلویزیون دو تا برنامه  پارکی دارد پارک دانشجو  که ذکرش رفت و پارک ملت! که  این دومی به نظرم برنامه خوبی است، یعنی دست کم یکی دو برنامه اش که من دیدم عالی بود!



+ نوشته شده در  سه شنبه چهاردهم تیر ۱۳۹۰ساعت 15:28   علی محمد مودب  | 

 

 

برای حسین آقا نظافت‌چی خوابگاه دانشجویی

 

آهسته چون نسیم، تو با دست‌های سرد

هر روز رُفته‌ای زِ رخ خوابگاه گرد

خو کرده با حضور تو یخچال، اجاق‌گاز

دلگرم با وجود تو انگار گرم و سرد

جارو به خنده می‌زنی، از راه می‌رسی

پاکیزه می‌شود دل من از هزار درد

این خنده رضایت تو پادشاهی است

فرعون با تمام بساطش چه کار کرد؟

مُلکی جز این به جان نگین‌‌‌[1]‌ات نبوده است

از روز برقراری این سقف لاجورد

 

من شاعرم ولی تو خدای تغزلی

از هیچ غُصه خسته نباشی بزرگ‌مرد!

 

 

یادگاری است از دوره دانشجویی و دوستی با حسین آقا که جهانی است!
 


[1] دختر کوچک حسین آقا که به من می‌‌گوید عمو شاعر!

+ نوشته شده در  دوشنبه شانزدهم خرداد ۱۳۹۰ساعت 19:2   علی محمد مودب  | 

 

 غزلی در بدرقه برادرم سید ضیا قاسمی

 

می روید آنجا و سقفی دست و پا خواهید کرد .

کنج " حویلی " هم نهالانی نشا خواهید کرد .

هم برای بازی " مهرانه " فکری می کنید

هم "علی " را با وطن ، زود آشنا خواهید کرد

خانه ای آرام با کلکینچه هایی رو به غیب

چاره دلتنگی "سیدضیا " خواهید کرد.

خواهرم"محبوبه" به گلهای کابل می رسد

زخمهایی را شما آنجا دوا خواهید کرد

"روضه سبز سخی " هم هست ،گاهی جمعه ها

بچه ها را با کبوترها رها خواهید کرد

 

ما پریم از خاطرات خوب بودن با شما

گاه گاهی هم به شادی ، یاد ما خواهید کرد

 

 

 

+ نوشته شده در  شنبه هفتم خرداد ۱۳۹۰ساعت 15:35   علی محمد مودب  | 

 

 

                              (به آستان مقدس حضرت سید الکریم)

از بلبلان هماره پیام تو را شنید

گل جامه چاک کرد ، چو نام تو را شنید

 

رونق نداشت گلشن ایران بدون تو

سرسبز شد همین که سلام تو را شنید

 

این خاک زیر پای تو بستان  شیعه شد

وقتی دلیل محکم گام تو را شنید

 

هر کس که برد توشه ای از بوستان علم

فقه تو را شناخت، کلام تو را شنید

 

هر جا دلی پرید به شوق نگاه دوست

آواز بال کفتر بام تو را شنید

 

از شرم، روی گندم ری سرخ شد دمی

کز تو حدیث قتل امام تو را شنید

 

مستی پرید از سر میخانه فریب

تا قصه شکستن جام تو را شنید

 

 

کلیدواژه ها: شعر برای حضرت عبدالعظیم علیه السلام



+ نوشته شده در  شنبه هفتم خرداد ۱۳۹۰ساعت 15:31   علی محمد مودب  | 

 

 

  یا علی ابن موسی‌الرضا ع

یله کن باز نظر را که غزالی بزند

دلی از عاشق در حال زوالی بزند

می‌زند تن به قفس، کفتر دل تا بپرد

دور گلدستة قدت پر و بالی بزند

با نگاه تو دل سوخته، ماهی شده تا

غوطه در صحن چنین آب زلالی بزند

چون شود روی تو بر دیدة مخمور حرام

بی‌مرام است اگر لب به حلالی بزند

 

دل آهوی مرا عاقبت آزاد کند

چه کند؟ خوش تر از این قصه مثالی بزند

 

 

کلیدواژه ها:  شعر رضوی، غزل رضوی



 

+ نوشته شده در  شنبه هفتم خرداد ۱۳۹۰ساعت 15:22   علی محمد مودب  | 

مطالب قدیمی‌تر