عاشقانه های پسر نوح   

(شعرها و نوشته هایی از علی محمد مودب)

 

 

قصه چشم تو را آهو به آهو مي‌برد

باد تا مي‌آيد از لبخند گل بو مي‌برد

سرو گردن مي‌كشد گلدسته‌قد تو را

سبزه حظ خويشتن را بي‌هياهو مي‌برد

صبح از روي تو تقليد شكفتن مي‌كند

شب ولي دزديده خط از طرز گيسو مي‌برد

نه روایات تو را تنها كه زنجير طلاست

خاك پايت را ترازو از ترازو مي‌برد

دست بيضاي تو، حتي بي‌عصا، موساي طوس!

رونق از بازار گرم هرچه جادو مي‌برد

درپي هرگام تو، بي‌خويش مي‌گردد زمين

پابه هرجا مي‌گذاري، سجده آن‌سو مي‌برد

مستطيع حج تقوي مي‌كند يادت مرا

باد را با خود به درياها، پرقو مي‌برد

 

شرط توحيد است چشمان تو، اشك من گواست

گريه را لبخنده‌ي عدل تو از رو مي‌برد


درضريح زرنگاري عشق زنداني شده است

آخر اما بازي تاريخ را او مي‌برد

 

 

کلیدواژه ها: شعر رضوی، امام رضا علیه السلام، غزل رضوی



 

 

+ نوشته شده در  شنبه هفتم خرداد ۱۳۹۰ساعت 15:20   علی محمد مودب  | 

 

 

 

آرام در رثای خودم گریه می‌کنم

در مجلس عزای خودم گریه می‌کنم

یک گوشه می نشینم و هی مثل بچه ها

لج می‌کنم برای خودم، گریه می‌کنم

چونان مسافری که کسی نیست خویش او

چون چشمه پشت پای خودم گریه می‌کنم

پیش چراغ‌های جهان سرخ می‌شوم

از شرم چشم‌های خودم گریه می‌‌کنم

بسیار ساده‌ام من آواره، مدتی است

با یاد روستای خودم گریه می‌کنم

 

ای دل عجیب خسته‌ام از درد مردمان

امشب فقط به ‌جای خودم گریه می‌کنم

 

 

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه چهارم خرداد ۱۳۹۰ساعت 17:43   علی محمد مودب  | 

 

 

سهم من دریاست‌، باران است‌، سهم باران را نمی‌دانم

زیر باران زنده‌تر هستم ، زیر باران زنده می‌مانم

ایستاده روی ایوان‌ها‌،  با دهان باز گلدان‌ها

می‌کشم فریاد تا شاید چشم سرما را بترسانم

بی مجوز‌، بی گذرنامه‌، بی حکایت‌، بی سفرنامه

هر طرف تِی می‌کشد باران‌، من سپوری پیر می‌مانم

من نمی‌گویم زمین چرکین‌، من نمی‌گویم هوا سرد است

هر طرف تِی می‌کشد باران‌، من برایش شعر می‌خوانم

چون سلامی گرم‌، چون قلبم‌، پاسخی از کس نمی‌خواهم

خوب می‌دانم یخ دنیا‌، وا نخواهد شد به فرمانم

شاعرم اما نمی‌خواهم زشت و خِنزرْ پِنزری باشم

خوش ندارم با پز شاعر باز سیگاری بگیرانم!

دلقکم اما نه محض نان‌، من اداهای شما هستم

عزم دارم تا بخندانم، مردمان را تا بگریانم

خوب می‌دانم زمین چرکین‌، خوب می‌دانم هوا سرد است

چون که در اخبار می‌بینم‌، چون که در اخبار می‌خوانم!

خوب می‌دانم که در دنیا گرگ‌ها و گوسفندان‌اند

من ولی سرشار ایمانم‌، من ولی تا هستم انسانم

 

مردمان دریای اندوه‌اند‌، کوه‌های هول‌ناک یخ

آب خواهد کردشان آخر‌، چشم‌های رو به پایانم


 

آذر 85-تهران

 

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه چهارم خرداد ۱۳۹۰ساعت 12:25   علی محمد مودب  | 

 

 

آخرش یک روز من دنبال کارم می‌روم

می‌روم یک‌روزی آقا می‌گذارم می‌روم

با هزاران بند یعنی قدر آهو نیستم

من که این‌جا این‌قَدَر بی‌اعتبارم می‌روم

شب، تمام نورها را از زمین دزدیده است

عشق را پیشت امانت می‌گذارم می‌روم

دست‌هایت را ضریح سایه‌های من نکن

اشک این همسایه‌ها را در بیارم می‌روم

 

بی‌خیال چشم‌هایت می‌شوم، گفتم ولی

دست‌کم حالا نگاهم کن که دارم می‌روم

 

*غزلی آهوانه که در صحن مطهر  رضوی سروده شد هفت هشت ده سال پیش! امروز در فایل هایم پیدایش کردم!

خاطره ای است برای من و جمعی که آن سال در اختتامیه اردوی نیشابور کفا  حاضر بودند

 

 

 

 

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه چهارم خرداد ۱۳۹۰ساعت 11:9   علی محمد مودب  | 

 

 

تازه دانستم نه با آب و نه با نان زنده ام

تازه فهمیدم نه با جسم و نه با جان زنده ام

تازگی ها باورم شد اینکه مثل هر غریب

دورتر از خود دلی دارم که با آن زنده ام

هر کجا رفتم به چشمان من آمد خاک او

دور نزدیکی که از او سخت حیران زنده ام

گرم او بودم دریغا دیر فهمیدم که من

با چه گرمایی در آغوش زمستان زنده ام

کم نمی آرم که در امروز و در فردای خود

از سرانگشتان آن لطف فراوان زنده ام

سایه وار از خود ندارم هیچ دور از آفتاب

هر کجا باشم به خورشید خراسان زنده ام

 

 

این غزل باز هم از کتاب اخیر عباس چشامی عزیز انتخاب شده 

 چشامی شاعری است که خیلی دوستش دارم، خودش را و شعرش را

و اگر جلوی خودم را نگیرم، خیلی از شعرهایش را اینجا منتشر می کنم!

 

 

 

 


برچسب‌ها: عباس چشامی
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 12:12   علی محمد مودب  | 

 

 

صدایت از تلفن می رسد؛ فقط گوشم

تو حرف می زنی و جرعه جرعه می نوشم

تو حرف می زنی و داغ داغ داغم من

تو نیستی که ببینی چقدر می جوشم

به من از آن طرف خط چقدر نزدیکی

سلام می کنی و می پری در آغوشم

سلام سرد شده روزگار من، گل من!

برای من نگران نیستی چه می پوشم؟

 چگونه ای؟ چه عجب شد که یاد من کردی؟

منی که بیشتر از مرده ها فراموشم

 

صدا صدای تو بود این، خود خود تو هنوز

نکرده باور اما اتاق خاموشم.

 

 

از نامه های ننوشته عباس چشامی-انجمن شاعران ایران

 

 


برچسب‌ها: عباس چشامی
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 12:20   علی محمد مودب  | 

 

 ۱-

دریا چه بق کرده است، دریا کودکانه است

بی حرف، بی جاشو و بی موج و ترانه است

 

ترسیده از چیزی مگر دریا کز اینسان

با موج موجش رعشه های بی بهانه است

 

شور است اما شوری اش از جنس اشک است

انگار از پلک زمین اشکی روانه است

 

با بادها هم شوق بازی کردنش نیست

دریا که چون مرداب ها نیلوفرانه است

 

امشب چرا جز لو ءلوء  خونین ندارد

امشب چرا چون لخته هایی بیکرانه است

 

در ساحل خونین آن سو دیده شاید-

شب را که گرم جستجو – خانه به خانه – است

 

 

رگموج هایش سوخته از بس که دیده

در  نخلهاشان شعله سرگرم زبانه است

 

 

با ماهیان قرمز از دریا نگویید

دیگر نه آن دریای شعر عاشقانه است

 

از حیرت آلاله های ساحلش سرخ

دریا چه بق کرده است، بغضی جاودانه است

 

 

۲-

 

آیات نام کوچک توفان ها

نامی که در کتاب خدا زنده است

نامی که تا همیشه نماز ما

در محضرش شکسته و شرمنده است

 

آیات شعر زلزله ها را گفت

حرف سطوح گمشده در گل را

چون نخل طور شعله کشید ایات

آوازهای سوخته در دل را

 

با گردبادهای مهیب و سرد

بی ترس از نسیم و شکفتن خواند

در پیچش سیاهی عالمگیر

آن خطبه را چه محکم و روشن خواند

 

آیات نام کوچک مهتاب است

نام بلند هر چه که خورشید است

سیلی خور کسوف نخواهد ماند

صبحی که صبح روشن امید است

 

 ترجمه شعر فوق

 

آیات،

اسم  صغیر للعواصف

إسم الحی فی کتاب الله

إسم الذی صلاتنا مهزومة و ذوحیاء

فی محضره الی الابد

   

آیات، أنشدت شعر الزلازل

کلام السطوح الضائع فی الزهرة

آیات، اشعلت اصوات قلبها المحروقه کمثل نخل الطور

 

غنت بلاخوف من النسیم و الانفتاح

مع العواصف الموحشة و الباردة

   

قرأت ذلک الخطاب فی نور و ثبات

فی انعطاف العالم المظلم

 

   

آیات، اسم صغیر لضوء القمر

آیات،اسم عالی لکل شمس

 

صباح الذی هو صباح الرجاء و الأمل

لاتبقی تحت هزیمة الکسوف

 

 یوم الرعب علی الشاعره البحرینیه

 http://awam44.homeip.net/index.php?act=artc&id=13765

  

 فایل صوتی شعرهای من برای بحرین

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه سی و یکم فروردین ۱۳۹۰ساعت 16:22   علی محمد مودب  | 

 

 غزلی برای حال و هوای زهرایی بحرین

 

نه وحشت است که حیرت شکسته دلها را

گرفته فوج ملخ، موج موج دریا را

ملخ! هجوم ملخ بر مزارع گل سرخ!

ملخ وزیده و آشفته باغ و صحرا را

یهود امت احمد دوباره خیبری اند!

شکسته اند در خانه های زهرا را

سیاهکارتر از وحشیان سفیان کیست؟

که می درند جگرهای حمزه آسا را

نژادگان عرب! این حماسه های شکم!

به زیر پیل فکندند پیر و برنا را

به جنگ دخترکان رمیده آمده اند

دریده دیده خورشید این تماشا را

بهوش ای همه زالوفشان ساحل خون!

که موج گریه خبر کرده است دنیا را

بهوش کز همه تان هیچ هم نخواهد ماند

دمی که غیرت توفان گذشت دریا را

 

"دل رمیده ما را که باز می گیرد"

فغان ز خون جگری  بی نگاهتان یارا !

 

 علت بازداشت این دختر جوان شیعه، خواندن شعر علیه رژیم آل سعود بود

 

 

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۰ساعت 20:34   علی محمد مودب  | 

   

علی محمد مودب

نگاهی به بی خوابی عمیق مجموعه شعر محمد مهدی سیار

 

محمدمهدی سیار شاعری است که بسیار پیشتر از ( بی خوابی عمیق) با برخی شعرهای  این کتاب برای دوستداران شعر شناخته شده است. شعرهایی مثل( مالک رسیده است به آن خیمه سیاه) و (مباد سفرة رنگینتان کپک بزند)و (از کتاب درسی آن سال‌ها) و (شطرنج) از این دست شعرها هستند. چنین اقبالی برای یک شاعر جوان نتیجة چیست؟

سیار دانشجوی دکترای فلسفه است و با علوم اسلامی نیز تا سطح یک حوزه آشناست و همین مشخصه وقتی به توانایی های فنی او اضافه می شود، به سرعت به شعر او درخشش خاصی می‌بخشد که شعر جوان امروز ما کمتر از آن برخوردار است. مسئلة مهم این است که موضوع شعرتحرک انسان،در میان مفاهیمی همچون زندگی، خدا، عشق و مرگ است و طبیعتا کسی که آگاهی های بهتری نسبت به این مفاهیم داشته باشد، در مسابقه با کسانی که از بعد فنی با او مساوی‌اند، بسیار پیش خواهد افتاد.

شاعران برجسته تاریخ ما، همگی دانش‌آموختة نظام‌های آموزشی سنتی بوده‌اند و به همین دلیل، در حوزه شناخت این مفاهیم استاد و سرآمد بوده اند. اما سیستم نوین آموزش دانشگاهی ، موجب فقر اندیشگی بخش عمده‌ای از جریان شعر امروز شده است. چگونه انتظار داریم که یک دانش‌آموخته فیزیک یا الکترونیک و یا حتی ادبیات بتواند با همان دقتی دربارة مفاهیم انسانی سخن بگوید که شاعری مثل سعدی یا مولوی سخن گفته است.

بی‌خوابی  عمیق چنان که از نامش برمی‌آید، محصول تامل و تعمق است. و از این نظر در عرصه شعر امروز جوان کم‌نظیر به نظر می‌رسد. چنانچه زندگی را به سه قسمت معاش، عبادت و خلوت و تفریح تقسیم کنیم، بی‌خوابی عمیق بیشتر محصول ساعت خلوت است و  البته برخی شعرهایش هم به دو ساعت دیگر می‌پردازند. شعر نخست کتاب به نام( پایان) با توحید سر و کار دارد و شعر دوم درگیری عمیق و آهسته و پیوسته ای با مرگ‌آگاهی و نوعی قیامت همواره را روایت می کند. و همین خط در تمام کتاب ادامه می‌یابد.

هنر امروز و به ویژه سینما که تاثیرگذارترین هنرهاست، البته بیشتر درگیر آن‌دو حیطة دیگر است و از این نظر تحت تاثیر جریان هنر روز غرب است. مسئلة مهم این است که زندگی ایرانی باید با مرکزیت ساعت خلوت و عبادت، تنظیم شود، که الگوی وارداتی،آن دو ساعت دیگر و به‌ویژه تفریح و سرگرمی را محور قرار می‌دهد و با فربه کردن آن ساعت‌ها ساعت خلوت و عبادت را از کار می‌اندازد و وقتی این ساعت محور نباشد،تمام حیطه‌های زندگی ما رنگ و بوی بومی خود را از دست می‌دهند. البته یک کم‌کاری عمدة ما آن است که در حوزه های سه‌گانه فکر،هنر و رسانه برای آن دو ساعت متن نداریم و برای این یکی هم عمدتا به متون تاریخی مان متکی هستیم بی‌آنکه به بازتولید شایستة آن‌ها موفق شویم.

 مجموعه( بی‌خوابی عمیق) شامل شعرهایی در قالب‌های سپید، غزل،قطعه، رباعی و نیمایی است و نشان از توانایی شاعر در قالب‌های متفاوت دارد. البته این مجموعه همة شعرهای محمدمهدی سیار نیست و  او بسیاری از آن‌ها را به دلایلی برای مجموعه‌ای دیگر کنار گذاشته است. این انتخاب‌گری،خود نشان از درک حرفه‌ای شاعر دارد که سعی کرده است شعرهایی متناسب با هم را در یک مجموعه جای دهد.

از حیث تکنیک، محمد مهدی سیار  شاعری  با حیای تکنیکی بالاست، چرا که از عادات مرسوم برخی شعرهای جوان که ویژگی‌های فنی‌شان را به اصطلاح به رخ می‌کشند و حتی به چشم مخاطب فرو می‌کنند! مبراست و هنرنمایی‌هایش بسیار آهسته و پیوسته است و لحظاتی مثل(فال حافظ هم هر بار که می‌گیرم باز/ مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید ‌) را خلق می‌کند. تازگی و زیبایی این سطر را مقایسه کنید با اقسام پشتک و وارو زدن‌های تکنیکی برخی شعرها (می ریز ریز ریز...)

و نکتة آخر این‌که موفقیت سیار در نیمایی‌ها نشان می‌دهد که میراث ادبی نیما که آخرین بار در هیئت دلآرای قیصر عزیز، علی رغم تمام بی‌مهری‌های زمانه جلوه کرده بود، در میان شاعران جوانی مثل محمد مهدی سیار  همچنان زنده است و به حرکت بالندة خود ادامه می‌دهد. جریانی که به نظر من می‌تواند بهترین شیوه‌ها و نمونه‌های نوآوری مبتنی بر سنت را ارائه دهد.

 منتشر شده در مجله فرهنگی اجتماعی راه

 دو غزل از محمدمهدی سیار

۱-

هنوز مثل زمین در طواف خورشیدم

 

ولی زمین نشدم،گرد خود نچرخیدم

 

حکایت من و باران که میگریست یکیست

از آسمان به زمین کرده اند تبعیدم

 

مرور میکنم این سالهای هجری را

پر از تلاقی ماه محرم و عیدم

 

بگو به باد که من آفتابگردانم

جز آفتاب به ساز کسی نرقصیدم

 

گل محمدی ام من،سلامم و صلوات

ولی سراپا تیغم اگر بچینیدم!

 

ستارگان سحر پیشمرگ خورشیدند

ستاره سحرم پیشمرگ خورشیدم

 

 ۲-

 

ای دل تو که مستی - چه بنوشی چه ننوشی-

با هر میٍ نا پخته نبینم که بجوشی

 

این منزل دلباز نه دزدی ست نه غصبی

میراث رسیده ست به ما خانه به دوشی

 

دلسردم و بیزار از این گرمی بازار

غمهای دم دستی و دلهای فروشی

 

رفته ست ز یاد آن همه فریاد و نمانده ست

جز چند اذان چند اذان در گوشی

 

نه کفر ابوجهل و نه ایمان ابوذر

ماییم و میانمایگی عصر خموشی

 

ما شاعرکان قافیه بافیم و زبان باز

در ما ندمیده ست نه دیوی نه سروشی

 

 بوطیقای صدرایی به قلم محمدمهدی سیار منتشر می شود

 

 

 


برچسب‌ها: حیای تکنیک, شعر, محمد مهدی سیار, مهدی سیار
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و دوم فروردین ۱۳۹۰ساعت 18:20   علی محمد مودب  | 



بی تو قلب عاشق من، ناگهان می ایستد

بی دل تنگ من از گردش، جهان می ایستد

چشمه سار آشنایی، میهن ماهی و ماه!

گر نجوشی دم به دم با من، زمان می ایستد

در حضورت شعله های دوزخی یخ می کنند

بی تو باری خون به قلب حوریان می ایستد

بانگ غم دارد به سودای لجن زاران وزغ!

با تو اما مرغ و ماهی، شادمان می ایستد

پیچک، آویزان دیوار و در همسایه هاست

سرو اما در کنارت جاودان می ایستد

با زبان سرخ من، باک از سر سبزم مباد

سبز و سرخ پرچمت تا در امان می ایستد

بی خیال پچ پچ خفاشکان، تا شعر من

بر هزاران قله با ببر بیان می ایستد

 

هر کسی آیینة اسرار پنهان خود است

این میان، بوزینه شکل این و آن می ایستد

 

 

 





+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۸۹ساعت 12:4   علی محمد مودب  | 

 

۱-

شانه می گیرم که بنشینی مترسک می شوم

ای قناری! با تو من از خویش منفک می شوم

 

 غیرت توفان نوحم ای سلیمانی بهار!

توی دست نازک تو بادبادک می شوم

 

 شان سیمرغانه ام باقیست قوی نازکم!

گرچه در دریای مهرت جوجه اردک می شوم!

 

 بغض تاریخم شکوه گریه های سربلند

تا بخندانم تو را این قدر دلقک می شوم!

 

 

 

 هی نخند ار دوست داری کبریای مرد را

تو نمی بینی که من این جور کوچک می شوم؟!

    

  ۲-

                

 بکش این را به نگاهی که من آن را بکشم!

کمکم کن همه ی دیده وران را بکشم!

 

 باید از غیرت عشق تو چو چنگیز مغول

روز و شب یکسره ابنای زمان را بکشم!

 

 مثلا کار من این است که امشب بروم

اصفهان تا به سحر نصف جهان را بکشم!

 

 صبح از آن جا بپرم بندر عباس و به قهر

تا که آرام شوم پیر و جوان را بکشم

 

 ببرم عقربه ها را به عقب تا که سرِ

خواندن از ناز تو مرحوم بنان را بکشم!

 

 یا نه هر طور شده سعی کنم توی دلم

این همه هول و ولا و هیجان را بکشم

 

 آخرش چاره ام این است گمانم که شبی

خودم این شیفته ی دل نگران را بکشم!

 

 

+ نوشته شده در  جمعه سی ام مهر ۱۳۸۹ساعت 12:5   علی محمد مودب  | 

 

                                                    برای شهید محمدحسین مودب

نسيم زنده صبحي هوا پر است از تو
تمام حافظه كوه‌ها پر است از تو

بهار جلوه لبخند توست بر لب گُل
بهار گُل كه كند باغ ما پر است از تو

قنات روي قنوت نماز تو جاري است
زبان شاخه زمان دعا پر است از تو

دهاتيان غزل گم شدند در شب شهر
سر اهالي اين روستا پر است از تو

هنوز شانه تابوت گريه مي‌طلبد
گرفته بغض گلوي مرا پر است از تو

به گوش مردم خالي حسين سنگين است
غزل سراي سكوتم، صدا پر است از تو

 

 

+ نوشته شده در  جمعه سی ام مهر ۱۳۸۹ساعت 11:54   علی محمد مودب  | 

 

 

 

"من بودم و تو بودی و فصل بهار بود"

دل چشمه زلال‌ترین انتظار بود

جوبار چشمم آینه زلف بیدها

گیسوی بیدهای جوان آبشار بود

دل بی‌قرار بود و جهان پرشکوفه بود

دل بی قرار بود و جهان بی‌قرار بود

در سایه هزار شکوفه دو سیب سرخ

شادی در آن میانه به دار و به بار بود

سرسبز مثل سبزترین سرو کاشمر

عهد من و تو بود که سخت استوار بود

در سایه کُنار تو بودی و خوب بود

تو در کِنار بودی و غم برکنار بود

 

دیدار شاعرانه و رویایی تو حیف

دیدار با ستاره دنباله‌دار بود!

 

فعال فرهنگی یا منفعل فرهنگی

 


 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۸۹ساعت 17:26   علی محمد مودب  | 

 

 

 

کو صدای روشنت تا جان خاموشم بجنبد

روشنی در کلبه‌ی قلب فراموشم بجنبد

مانده‌ام رودی تهی، بی‌هیچ جریان زلالی

کو تنی از آب تا قدری در آغوشم بجنبد

تک درختی خسته ام،جاری شو بر من چون نسیمی

بلکه در دست نوازش‌ها سر و گوشم بجنبد

گیسوانت را بیاور؛ پیش‌تر از بوسه‌ی مرگ

پیش از آن‌که مار و عقرب بر سر دوشم بجنبد

 

شاید آری غفلت من بشکند با بودن تو

ماهی‌ای مثل تو چون در برکه‌ی هوشم بجنبد

 

 

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۸۹ساعت 17:24   علی محمد مودب  | 

 

۱-

ميان غصه‌ي هر روزه‌ي دو تا نان؛ بوق!
و ترس و رد شدن از خطوط با آن بوق!

دوباره فكر و خيالات جورواجورش
دوباره گيج شدن در شب خيابان، بوق!

چه كار مي‌كني آخر؟! تو- يك زن تنها-
و اين جماعت آدم‌نماي انسان! (بوق!)

دوباره تب كه كند كودك تو مي‌بيني
هزار جور دعا، بي‌دوا و درمان: بوق!

و باز آخر ماه و اجاره‌خانه و فحش
وهرچه هم كه بگويي كه رحم، وجدان، بوق!

و خانواده چه؟! شوهري كه تزريقي است
پدر كه مرده و مادر كه رفته زندان، بوق!

كشيده روسري‌اش را عقب، جلوتر رفت
و فكر كرد به روز عذاب و ايمان، بوق!

و بعد برّه شد و رام شد و قرباني
به برق‌خنده‌ي يك گرگ پشت فرمان، بوق!

۲-



شسته هزار و نهصد و دو مرده، مرده‌شور
نان حلال زحمت خود خورده مرده‌شور

يك زخم زشت، گوشه چشمش نشسته است
از كودكي مدام بد آورده مرده‌شور

هر روز چند مرده، جوانمرگ، ديده است
در حسرت جواني‌اش افسرده مرده‌شور

گاهي نبوده مرده و بر روي تخت غسل
خوابش به فكر زندگي‌اش برده مرده‌شور

يك روز گل گرفته براي زني عزيز
و بعد گر گرفته و پژمرده مرده‌شور

اين بار جالب است دويي سه نمي‌شود
افسانه نيست، سه نشده، مرده مرده‌شور

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۸۹ساعت 17:5   علی محمد مودب  | 

 

 

خوب است غزل،

 

                      "سپید بد نیست"

قولی است اگر چه مستند نیست!

 

آخر چه "سفیدکار" باشد

کش غیر سیاه در سبد نیست؟

 

گویند که وزن حبس معنی ست

صد حیف که حبس شان ابد نیست!

 

با یوسف وقت مانده دربند

بهتر ز گسسته دیو و دد نیست؟

 

شرمنده‌ام از سپید گفتن

-هر چند که قالب است و بد نیست-

زیرا که سپید می‌‌نویسد

هر جوجه که قافیه بلد نیست!

 

سفیدکار: به نقل از برادر بزرگم آقا مرتضی امیری اسفندقه عزیز نامی است برای گردی‌ها و هروئینی‌ها!

 

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و یکم مهر ۱۳۸۹ساعت 14:58   علی محمد مودب  | 

 

 

غزل ببخش نگفتم تو را و رد کردم

به عذر پیش تو باز آمدم که بد کردم

 

سپید گفتم اما نه این که فکر کنی

خدا نکرده گل سرخ را لگد کردم

 

سپید گفتم اما نه روسیاه نیم!

در آن سیاق سخن هرچه می شود کردم

 

سپید گفتن من هم همه تغزل بود

به قصد صید غزال آن کران رصد کردم

 

اگر چه با تو نبودم، هر آن‌چه بی تو گذشت

همه به حکم دل خویش مستند کردم

 

صنم پرست مخوانم! که در کنشت سپید

هر آنچه کردم با نیت صمد کردم

 

هنوز قافیه جز درس کودکی‌ها نیست

که زیر سنگ زمانه "احد احد" کردم

 

 قصه احد احد گفتن

 بزرگترین شاعران ضدجنگ خود رزمندگان بودند

 مش ماشاالله رو بچسپ!

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه هشتم مهر ۱۳۸۹ساعت 16:49   علی محمد مودب  | 


 

بوی نفت می‌آید، سفره‌های نان خالی است !

ای زمین تحمل کن، دست آسمان خالی است!

تا به کی چنان فریاد در عبث رها بودن

هیچ انعکاسی نیست، دره جهان خالی است!

نام زندگی داری، زیر بام مرگ انگار!

دفن می‌شوی اما گور همچنان خالی است!

زیر پای تو دریاست، پیش چشم تو دریا

کاسه کاسه چشمانت، زین دو جاودان خالی است

زیر پای تو دریا، رهسپار جابلساست

العجب کزین دریا، تور جاشوان خالی است

اسبهای دیروزش از دکل گریزانند

پارسوماش می‌بیند کاین چراغ‌سان خالی است

آتشی که روشن کرد شرق و غرب گیتی را

آتشی کزان آتش دیگ و دیگدان خالی است

آه ها اهورایی، اهرمن چه ها کرده است!

مسجدِ سلیمان از نعمت جهان خالی است

 

بوی نفت می‌آید، بوی مرگ می‌آید

آذرخش می‌داند قلب مردمان خالی است

باغبان نگاهم کن، ریشه در عطش دارم

تا نهال آتش هست،‌باغ این و آن خالی است!

 

 طبقه سه

 

پارسوماش(نام نخستین مسجد سلیمان): که بنیان گذاران آن «هخامنش» یا «چیش پش» بوده‌اند، را می‌توان اولین شهر آریائیان و نیای پاسارگاد و تخت جمشید نامید که آغازگر شهر نشینی پارسیان و ایجاد کشوری دانست که ایران می‌خوانیمش. در فاصله اواسط سده ۹ تا اوایل سده ۷ پیش از میلاد قومی آریایی به نام ‍«پارسوا»از دامنه‌های شمال غربی زاگرس و کوههای بختیاری به جلگه خوزستان فرود آمدندو «مسجدسلیمان»کنونی از جمله مناطقی بود که در آن سکنی گزیدند.این قوم نیمه بدوی که متکی بر معیشت شبانی و به ویژه تربیت اسب بودندبعد از آشنایی با کشاورزی و ترک کوچ نشینی در نواحی کوهپایه‌ای جلگه،شهر تازه‌ای بنا نهادند و آنرا به یاد سرزمین گذشته خود که «پارسوا» نامیده می‌شد«پارسوماش» خواندند.

 

http://www.tabagheh3.blogfa.com/post-12.aspx


+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۸۹ساعت 20:1   علی محمد مودب  | 

 

 

اين چه بازاري است راه افتاده است؟

عشق با يوسف به چاه افتاده است

 

 

+ نوشته شده در  دوشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۹ساعت 21:26   علی محمد مودب  | 



دلم رازی است بی‌اندازه رسوا

                    گفتنش سخت است

چنان طوفان

         که جز در گوش دریا

                     گفتنش سخت است

نه از بن‌بست طبعم نیست

               اخلاق غزل این است

تماشایش دل‌انگیز است اما

                     گفتنش سخت است


# چاپ دوم مجموعه الف های غلط که مشق های من در حوزه غزل است ظاهرا بنا بر یافته های اینترنتی در نمایشگاه امسال عرضه می شود! مجموعه ای که چندین ماه است که قرار است که ...



+ نوشته شده در  جمعه بیستم فروردین ۱۳۸۹ساعت 21:25   علی محمد مودب  | 


 

گلو می ‌داند و آواز می ‌داند صبوری را

چه خوش می‌ خواند این نزدیک‌دل،اندوهِ دوری را

به داوودی‌ترین الحان، صدا سرگرم اعجاز است

که تا مرهم گذارد واژه‌ واژه،زخم کوری را

صدا بر هم زده بازار منبر را و مُفتی را

گشوده دیده مکتبخانه‌ علم حضوری را

غم پنهان شادی را چه خوش می‌خواند این مطرب

چه کس آموخته آیین عرفان، این چگوری را

چرا شبکورها تن می‌ زنند از تابش بانگش

مگر نو کرده است آهنگ مرغان سحوری را 

کمند افکنده با هر رشته،گیسویش به هر سویی

که می‌ لرزاند از شوق اسارت‌، ‌پای حوری را

 

چنان زنده است چشمانش که می‌ ترسم براندازد

به مرگی این چنین پاکیزه‌،‌رسم مرده‌شوری را





+ نوشته شده در  یکشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۸۹ساعت 19:49   علی محمد مودب  | 



تو از تنهایی من، غربت‌ من، خوب آگاهی!

که ‌تو هم‌خانه‌ای با جان بی‌تابم، تو همراهی

به غیر از حُسن روزافزونت آیا هیچ درمان هست؟

وجودم را که دارد چون فراقت درد جان‌‌کاهی

تو کوهی‌ شعله‌ای! ای طورتر از سینة موسی!

چه خواهد کرد شور جلوه‌گاهت با پرکاهی؟

دهانت بوسه را تعلیم جمع دلربایان داد

چرا پس قسمت این بی‌بضاعت نیست جز آهی؟

به دنبال تو  در بازار، دل چون باد حیران است

خریدی و  نبردی، نازنین‌ِ من! چه می‌خواهی؟

در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است

قناعت کرده‌ام با عشق ماه صاحب‌ جاهی!

هلا ای بدر کامل! رخصتی تا شعله‌ور گردم

هلالی دیده‌ای از چهرة داغم به هر ماهی

 

پر از پروانه‌های زنده‌ام یا صبح باغستان!

به گل‌های تو مشتاقند این پروانه‌ها گاهی





+ نوشته شده در  پنجشنبه دوازدهم فروردین ۱۳۸۹ساعت 10:49   علی محمد مودب  | 



 

بخت است اگر پرنده بمیرد، سخت است اگر که سنگ بماند

سنگی است دل سپرده ی باران، تا در کدام گوشه بخواند

درمانده، درشکسته به راهی، با میخ نعل رهگذران خاک

روزی فتاده از سر کوهی، حاشا که باز شعله فشاند

حاشا که باز بر سر قله، باشد فرودگاه عقابان

حاشا که باز خسته عقابی، بالی به دوش او بتکاند

سنگی است مانده بر کف بازار، شاید که عاشقی رسد از راه

برداردش به گریه ببوسد، برقبر دلبری بنشاند

گاهی که سنگ، سنگ ترازوست، بقال خبره ، خیره سوداست

خوش داردش سبک تر و کم تر ، تا هیچ ، هر قدر بتواند

سنگ است و سخت عاشق دریاست ، ژرفای آن سکوت شناور

یا اینکه بر کناره ساحل خود را رفیق موج بداند

با موج گام رهگذران سنگ، هر بار می جهد به خیالی

بادا که ماجرای جلیلی او را به نازکی بشکاند





+ نوشته شده در  سه شنبه دهم فروردین ۱۳۸۹ساعت 0:50   علی محمد مودب  | 

 

 

مشتاقم از شب تا سحر، گیسوی یاری را

کوهی که حسرت دارد آبی، آبشاری را

چشمان من از گریه بسیار خشکیدند

مگذار در حسرت، چنین چشم‌انتظاری را

شاید محبت چارة سرسختی‌ام باشد

جز مِه چه می‌پوشاند آیا کوهساری را؟

باری هزار و یک‌ زمستان بی تو بی تاب است

بی روی تو گم کرده هستی نوبهاری را

 

یک گوشه چشمت، حاصل عمر نظربازی است

کی چشم مغروری به پایان برده کاری را؟

 

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیستم اسفند ۱۳۸۸ساعت 9:29   علی محمد مودب  | 



باغی‌ست پر شکوفه خیال من، گر گوشه گوشه خار نمی‌گوید

با او هزار خوشه پرستو هست، هر چند از بهار نمی‌گوید

بر شاخه‌ها بسان بسا حقه، آبستنان بیضه ماران‌اند

روح هزار‌ْبلبلم این‌گونه است، کزخنده انار نمی‌گوید

با ساقه‌ساقه‌ساقه من ماران، پیچیده‌اند گرم به اغواها

اینسان بساط خاطرم آشفته‌ست، گر نغز و آبدار نمی‌گوید

هر چند از هوای جنون دورم، روزی پری زده خردم آنجا

چشمی که پاک باخته باشد هیچ غیر از نگاه یار نمی‌گوید

هر سطر ردپای یتیمی نو، هر بیت خانه‌ای دگر از کوفه

منصوری از قبیل غزل هرگز هذیان فراز دار نمی‌گوید

هر واژه تا بریده سری بر نی، هر قطعه تا حکایت عاشوراست

تا با حسین غرقه این خونم، شعرم جز انتظار نمی‌گوید

تاریخ مهربان‌تَرَک است از من، با او مدام حوصله گفتن

دردا که اوستاد اجل هرگز یک درس را دوبار نمی‌گوید

البته هر که هوش نمی‌دارد، تا گفتگوی حشر به خود غرق است

زیرا به گوش مردم سنگ از عشق، جز شعر و ذوالفقار نمی‌گوید
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و هفتم بهمن ۱۳۸۸ساعت 23:26   علی محمد مودب  | 


                     


میان غصه هر روزه‌ دو تا نان، بوق!

وَ ترس وُ رد شدنِ از خطوط با آن بوق!

دوباره فکر و خیالات جور واجورش

دوباره گیج‌شدن در شب خیابان، بوق!

چه کار می‌کنی آخر؟! تو ـ یک زن تنها ـ

- و این جماعت آدم‌نمای انسان بوق!

دوباره تب که کند کودک تو می‌بینی

هزار جور دعا، بی‌دوا و درمان بوق!

و باز آخر ماه و اجاره‌خانه و فُحش

و هرچه هم که بگویی که رحم! وجدان! بوق!

و خانواده‌ی چه؟! شوهری که تزریقی است

پدر که مرده و مادر که رفته زندان، بوق!

کشید روسری‌اش را عقب، جلوتر رفت

و فکر کرد به روز عذاب و ایمان، بوق!

و بعد برّه شد و رام شد و قربانی

به برق خنده‌ یک گرگ پشت فرمان، بوق!


# از کتاب الف‌های غلط که چند ماهی‌ می شود که قرار است سوره مهر تجدید چاپش کند!

# دربارة تفاوت آدم و انسان رجوع کنید به آیات قرآن عزیز




+ نوشته شده در  دوشنبه پنجم بهمن ۱۳۸۸ساعت 14:2   علی محمد مودب  | 



سبو افتاد‌، او افتاد‌، ما ماندیم، واماندیم

روان شد خون او بر ریگ صحرا‌، رفت‌، جا ماندیم

 

فرو رفتیم تا گردن به سودای سرابی دور

به بوی گندم ری‌، در تنور کربلا ماندیم

 

رها بر نیزه تن‌هایمان‌، بیهوده پوسیدیم

به مرگی این چنین از کاروان نیزه‌ها ماندیم

 

سبو او بود، سقا بود‌، دستی شعله‌ور بر موج

گِلی ناپخته و بی‌ دست و پا ما، زیر پا ماندیم

 

گلو‌یش را بریدند و بیابان محشر از ما بود

که چون خاری سمج در دیدگان مرتضی ماندیم

 

همیشه عصر عاشوراست‌، او پر بسته‌، ما هستیم

دریغا دیده‌ای روشن که وا بیند کجا ماندیم



+ نوشته شده در  شنبه بیست و ششم دی ۱۳۸۸ساعت 21:10   علی محمد مودب  | 


ای جانِ جانِ جانِ جهان‌های مختلف!

ایمان عاشقانه‌ی جان‌های مختلف!

روحِ سلام در تنِ هستی که زنده‌ای

همواره در نُسوج زبان‌های مختلف

رؤیای دلنواز صدف‌های ساحلی،

دریای مهربانِ کران‌های مختلف

تنها به آبروی تو آرام مانده است

آتش‌فشانی فوران‌های مختلف

ما مانده‌ایم چون رمه‌هایی رها شده

در گرگ و میشِ ذهنِ شبان‌های مختلف

دارد یقینِ چوبی‌مان تیغ می‌خورد

در آتش هجومِ گمان‌های مختلف

آقا! در‌آ به عرصه‌ی هَیجای ‌روزگار

ما را بگیر از هیجان‌های مختلف


+ نوشته شده در  جمعه هجدهم دی ۱۳۸۸ساعت 21:23   علی محمد مودب  | 


نشسته‌اند هزاران کتاب در قفسه

زبون و ساکت و پر اضطراب در قفسه

 

یکی بزرگ‌تر از دیگران؛ قدیمی‌تر

ملقب‌اند به عالیجناب در قفسه

 

مراقبش دو سه گردن کلفت دور و برش

که تا تکان نخورد آب از آب در قفسه

 

خزانه‌دار عددهای دولتش شده‌اند

کتاب‌های درشت حساب در قفسه

 

کتاب‌های مقدس، کتاب‌های ملول

خزیده‌اند به کنج ثواب در قفسه

 

کتاب‌های اصول و فروع بیداری

نشسته‌اند همه گیج و خواب در قفسه

 

نشسته‌اند دو زانو کتاب‌های دعا

هزار وعده‌ی نامستجاب در قفسه

 

کتاب فلسفه با ژست عاقلانه‌ی پوچ

نشسته محکم و حاضر جواب در قفسه

 

کتاب شعر دهن بسته است و توی دلش

نخوانده مانده غزل‌های ناب در قفسه

 

کتابخانه‌ی تاریک و پرده‌های عبوس

هوای مرده‌ی بی‌آفتاب در قفسه

 

کبوتر دل دفترچه‌های خاطره، خون

شکسته بال و غریب و خراب در قفسه

 

کپک‌زده رد دندان به نان خشک خیال

کپک دمیده به بطری آب در قفسه

 

غروب، سکته و سیگار روشن شاعر

و رقص شعله و دود کباب در قفسه!


+ نوشته شده در  جمعه هجدهم دی ۱۳۸۸ساعت 21:15   علی محمد مودب  | 


سرفه کردم، برف‌ها از دوش نیشابور ریخت

قلب آهوبره‌های نازک مغرور ریخت

یادم آمد من که اسماعیل بودم، آسمان-
کارد وقتی کند شد بر گردنم ساطور ریخت

من ولی برخاستم، بعداً خودم را یافتم
یافتم بعداً سرم را، از نگاهم نور ریخت

تا کمی روشن شدم، در حسرت صیدی عزیز
چشم ماهیگیر من دریا به دریا تور ریخت

او شرابی تازه در جامی سفالین، من خمار
مرد کوچک شد، صدا زد، زن خودش را دور ریخت

از خماری مُردم اما دای تاکستان شدم
از سر دوشم هزاران خوشهٔ انگور ریخت

خوب می‌دانم چرا این قدر می‌میرد دلم
در گِلم آخر خدا یک مشت خاک گور ریخت


+ نوشته شده در  جمعه هجدهم دی ۱۳۸۸ساعت 21:11   علی محمد مودب  | 

مطالب جدیدتر