عاشقانه های پسر نوح   

(شعرها و نوشته هایی از علی محمد مودب)

 

 

بیهوده دلت گرفته

                              بیهوده!

تا بوده جهان

               جهان همین بوده!

 

باید بروی به دیدنش باید...

باری به هزار سال ابری هم

باران به اتاق تو نمی‌آید!

 

 

 

 

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۰ساعت 16:44   علی محمد مودب  | 

 

 

بی پنجره، بی چهره، ما دیوارها بودیم

بودیم و در تاریکی دنیا رها بودیم

ما کور و کر دیوارها، دیوارهایی سنگ

در حسرت آیینه دیدارها بودیم

بر بام گور خسروان آوازه می جستیم

اینگونه ما آواره آوارها بودیم

بی دشت، بی دریا و بی رویا و بی فردا

عمری اسیر چنبر تکرارها بودیم

پیش از تو ای گلدسته بشکوه باورها

واماندگان بازی پندارها بودیم

دیوارهایی خسته از دیوار بودنها

دیوارهایی خسته از آوارها بودیم

با بودنت از پیله های آجری رستیم

آیینه یوسف ترین دلدارها بودیم

با تو همه شمشیرهایی آتشین و سرخ

شمشیرها آماده پیکارها بودیم

در دست تو سنگ فلاخن های داوودی

آتشفشانها آری آتشبارها بودیم

ما با تو باران در مصاف هرچه سنگستان

رگبارها رگبارها رگبارها بودیم

 

بی تو چه بی جا بود بودن، ما کجا بودیم

آتش به جان چون ذره ها پا در هوا بودیم

از بند خود رستیم و از دیوارهای خود

نامت شکست آن سنگ بازی را که ما بودیم

پس سنگ دست کودکان قدس تا بحرین

سنگ شکست هر طلسم و هر بلا بودیم

سنگ بنای مسجدالاقصی موعودیم

ما که ستون قصر کسری و کیا بودیم

تعویذ ما و کیمیا ما و شفا ما، حیف!

پیش از تو بی قیمت، شکسته، مبتلا بودیم

ای چهره ما در میان قاب ماه ای ماه!

دور از تو تمثالی مقدس زیر پا بودیم

 

امروز ما هستیم و هستی بر مدار ماست

دیگر گذشت آن دوره که سیاره ها بودیم

فردا از آن توست، از خورشیدها پیداست

فردا که می بینند: ما هستیم، ما بودیم

 

 


برچسب‌ها: امام خمینی, شعر برای امام خمینی, شعر برای انقلاب اسلامی
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۰ساعت 12:14   علی محمد مودب  | 

 

 

 

نشسته مثل صخره روی سینه

غمی که داره با قلب مُو کینه

نمی‌شه کور هرگز چشم چشمه

ولی صخره نمی‌تونه ببینه!

 

 

 

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۰ساعت 16:7   علی محمد مودب  | 

 

 

برای حسین آقا نظافت‌چی خوابگاه دانشجویی

 

آهسته چون نسیم، تو با دست‌های سرد

هر روز رُفته‌ای زِ رخ خوابگاه گرد

خو کرده با حضور تو یخچال، اجاق‌گاز

دلگرم با وجود تو انگار گرم و سرد

جارو به خنده می‌زنی، از راه می‌رسی

پاکیزه می‌شود دل من از هزار درد

این خنده رضایت تو پادشاهی است

فرعون با تمام بساطش چه کار کرد؟

مُلکی جز این به جان نگین‌‌‌[1]‌ات نبوده است

از روز برقراری این سقف لاجورد

 

من شاعرم ولی تو خدای تغزلی

از هیچ غُصه خسته نباشی بزرگ‌مرد!

 

 

یادگاری است از دوره دانشجویی و دوستی با حسین آقا که جهانی است!
 


[1] دختر کوچک حسین آقا که به من می‌‌گوید عمو شاعر!

+ نوشته شده در  دوشنبه شانزدهم خرداد ۱۳۹۰ساعت 19:2   علی محمد مودب  | 

 

 در خانه ی اجاره ایِ شب، باز
قسطی دگر ز عمر به غم دادی
با گریه گفت عمر که: «بسیار است»
با خنده گفت غصه که: «کم دادی»

 

حیف از ستاره ای که تویی اینجا
در خانه ی اجاره ایِ این شب
قدر تو را چگونه نمی داند
این کوردیده، این شب بی کوکب

مهمانسرای تنگ جهان پس کی
جا می دهد به حضرت مهمانش؟
تو که بهشت در سخنت پیداست
با خانه باغ هایِ فراوانش

تقدیر این قناری غمگین نیست
یک دو اتاق، قدر قفس آیا؟
غیر از لحد، مگر که فراهم نیست
جایی برای یک دو نفس آیا؟

بر جوجه های رنگی نوروزی
جز مرگ نیست حاصل زیبایی
جز جیک جیک دائم بی معنی
جز خواب زیر سقف مقوایی

سیمرغ ناگزیر دلم تا قاف
یک عمر بی پناهی و بی جایی است!
خوش باش با جواهر شعر خویش
کاین کیمیا، عصاره تنهایی است!

فردا برای شاعر بی سامان
تندیس های خاطره می سازند
در خانه ی اجاره ای ات خوش باش!
فردا برات، مقبره می سازند

 

 

+ نوشته شده در  دوشنبه شانزدهم خرداد ۱۳۹۰ساعت 15:30   علی محمد مودب  | 

 

 

هر راه

سرمشق مشق پر غلطی دیگر

هر در

راهی دوباره بود به دیواری

 

می‌خواستم بیایم

عمری می‌خواستم بیایم

نگذاشتند!

درها و راه‌های جهان نگذاشتند!

 

 

 

 

+ نوشته شده در  شنبه هفتم خرداد ۱۳۹۰ساعت 15:53   علی محمد مودب  | 

 

 

چون چشمه اگر چند شب و روز بجوشد

چون رود اگر یکسره با خود بخروشد

جز در پی خود نیست که آن گمشده در خویش

دریا شده‌ بیچاره که ماهی بفروشد!

 

 

 

+ نوشته شده در  شنبه هفتم خرداد ۱۳۹۰ساعت 15:47   علی محمد مودب  | 

 

 

بازی که نبود بچه‌بازی که نبود

طرح ناجا لطیفه‌سازی که نبود

یک قرن گذشته است و امنیت نیست

زلف تو به این دور و درازی که نبود!

 

 

 

 

+ نوشته شده در  شنبه هفتم خرداد ۱۳۹۰ساعت 15:45   علی محمد مودب  | 

 

 غزلی در بدرقه برادرم سید ضیا قاسمی

 

می روید آنجا و سقفی دست و پا خواهید کرد .

کنج " حویلی " هم نهالانی نشا خواهید کرد .

هم برای بازی " مهرانه " فکری می کنید

هم "علی " را با وطن ، زود آشنا خواهید کرد

خانه ای آرام با کلکینچه هایی رو به غیب

چاره دلتنگی "سیدضیا " خواهید کرد.

خواهرم"محبوبه" به گلهای کابل می رسد

زخمهایی را شما آنجا دوا خواهید کرد

"روضه سبز سخی " هم هست ،گاهی جمعه ها

بچه ها را با کبوترها رها خواهید کرد

 

ما پریم از خاطرات خوب بودن با شما

گاه گاهی هم به شادی ، یاد ما خواهید کرد

 

 

 

+ نوشته شده در  شنبه هفتم خرداد ۱۳۹۰ساعت 15:35   علی محمد مودب  | 

 

 

                              (به آستان مقدس حضرت سید الکریم)

از بلبلان هماره پیام تو را شنید

گل جامه چاک کرد ، چو نام تو را شنید

 

رونق نداشت گلشن ایران بدون تو

سرسبز شد همین که سلام تو را شنید

 

این خاک زیر پای تو بستان  شیعه شد

وقتی دلیل محکم گام تو را شنید

 

هر کس که برد توشه ای از بوستان علم

فقه تو را شناخت، کلام تو را شنید

 

هر جا دلی پرید به شوق نگاه دوست

آواز بال کفتر بام تو را شنید

 

از شرم، روی گندم ری سرخ شد دمی

کز تو حدیث قتل امام تو را شنید

 

مستی پرید از سر میخانه فریب

تا قصه شکستن جام تو را شنید

 

 

کلیدواژه ها: شعر برای حضرت عبدالعظیم علیه السلام



+ نوشته شده در  شنبه هفتم خرداد ۱۳۹۰ساعت 15:31   علی محمد مودب  | 

 

 

 

شب، شب خانه ای تنگ و تاریک

"دای" *و در ناصمیمانه‌، مرموز

"درچه "*حیران و ترسیده از سقف

سینة شب پر از کینه روز

 

خفته پهلوی گهواره طفل

مادری خسته از سختی کار

ناگه این مادر خسته جان را

می کند گریه طفل بیدار

 

می زند زخمه بر تار "باونوج"*

چنگ بیماری کهنه طفل

 باز تکرار دردی قدیمی است

گریه و زاری کهنه طفل

 

می جهد مادر و می تکاند

باز گهواره کودکش را

می تکاند به نرمی مگر خواب

  پر کند دیده کوچکش را

 

خسته و گیج و آهسته مادر

ناله سر داده لالا لالایی

ناله ها می کند از زمانه

عاشقی ،بی کسی ، بی وفایی

 

لای لالا لالا شاخه ی انارم

لای لالا لالا گلبرگ زیره

رفته زن گیره بابا به غربت

آخ الهی عروسش بمیره

 

لای لالا طفلک ناز مادر

قد بلند و رشید و دلیر شه

وای که تا پا بذاره تو کوچه

بش دل صد تا دختر اسیر شه

 

لای لالا لالا دلبند مادر

زنده باشم برات زن بگیرم

دوس دارم" مین*" عروسی ات برقصم

کاش ننه تا عروسی ات نمیرم

 

مادر خسته با ذوق این فکر

 دست‌ها را به "بازی*" تکان داد

تا برقصد برای عروسی‌اش

پیش گهواره تازه داماد

 

تا تکان داد، دنیا تکان خورد

وحشتی تیره در خانه غرید

سنگ و گل ریخت‌، چون نقل شادی

"دای"آوار شد ،  سقف "لمبید"

 

حجله شد گور این تازه داماد

بی عروسی و بی شادمانی

مرد لالایی ای نیم گفته

بر لب مادر نیمه جانی

 

مثل این زلزله می تکاند

خانه آرزو را تب من

این هم از شادی بینوایان

این هم از قصه امشب من

 

 

*برای  زلزله قاین سروده شد و نخستین بار، دو روز پس از زلزله بم در روزنامه همشهری منتشر شد

* بانوج :  نوعی گهواره  دست ساز روستایی در گویش مردمان جنوب خراسان * دای : دیوار* درچه: در کوچک ، پنجره   * لمبید : فرو ریخت *مین : میان ،در* بازی: رقص

 

 

 

 

+ نوشته شده در  شنبه هفتم خرداد ۱۳۹۰ساعت 15:26   علی محمد مودب  | 

 

 

  یا علی ابن موسی‌الرضا ع

یله کن باز نظر را که غزالی بزند

دلی از عاشق در حال زوالی بزند

می‌زند تن به قفس، کفتر دل تا بپرد

دور گلدستة قدت پر و بالی بزند

با نگاه تو دل سوخته، ماهی شده تا

غوطه در صحن چنین آب زلالی بزند

چون شود روی تو بر دیدة مخمور حرام

بی‌مرام است اگر لب به حلالی بزند

 

دل آهوی مرا عاقبت آزاد کند

چه کند؟ خوش تر از این قصه مثالی بزند

 

 

کلیدواژه ها:  شعر رضوی، غزل رضوی



 

+ نوشته شده در  شنبه هفتم خرداد ۱۳۹۰ساعت 15:22   علی محمد مودب  | 

 

 

قصه چشم تو را آهو به آهو مي‌برد

باد تا مي‌آيد از لبخند گل بو مي‌برد

سرو گردن مي‌كشد گلدسته‌قد تو را

سبزه حظ خويشتن را بي‌هياهو مي‌برد

صبح از روي تو تقليد شكفتن مي‌كند

شب ولي دزديده خط از طرز گيسو مي‌برد

نه روایات تو را تنها كه زنجير طلاست

خاك پايت را ترازو از ترازو مي‌برد

دست بيضاي تو، حتي بي‌عصا، موساي طوس!

رونق از بازار گرم هرچه جادو مي‌برد

درپي هرگام تو، بي‌خويش مي‌گردد زمين

پابه هرجا مي‌گذاري، سجده آن‌سو مي‌برد

مستطيع حج تقوي مي‌كند يادت مرا

باد را با خود به درياها، پرقو مي‌برد

 

شرط توحيد است چشمان تو، اشك من گواست

گريه را لبخنده‌ي عدل تو از رو مي‌برد


درضريح زرنگاري عشق زنداني شده است

آخر اما بازي تاريخ را او مي‌برد

 

 

کلیدواژه ها: شعر رضوی، امام رضا علیه السلام، غزل رضوی



 

 

+ نوشته شده در  شنبه هفتم خرداد ۱۳۹۰ساعت 15:20   علی محمد مودب  | 

 

 

هر روز پوستة تخم‌مرغی است که تو جوجة درونش هستی

 اگر پوستة امروز را نشکنی، فردا پوسته‌ای بزرگ‌تر و محکم‌تر است که بر پوستة قبلی اضافه می‌شود در حالی‌ که تو همان جوجة نحیف دیروز هستی

 و همین‌طور پس‌‌فردا پوستة دیگری است و تو همان جوجة نحیف پریروز هستی...

بشکن بشکن راه بینداز تا در پوسته‌های زمان نمانی و نپوسی و نمیری.

شعر شکافتن مداوم این پوسته‌هاست،

 شعر زندگی است!

 

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه چهارم خرداد ۱۳۹۰ساعت 17:54   علی محمد مودب  | 

 

 

 

آرام در رثای خودم گریه می‌کنم

در مجلس عزای خودم گریه می‌کنم

یک گوشه می نشینم و هی مثل بچه ها

لج می‌کنم برای خودم، گریه می‌کنم

چونان مسافری که کسی نیست خویش او

چون چشمه پشت پای خودم گریه می‌کنم

پیش چراغ‌های جهان سرخ می‌شوم

از شرم چشم‌های خودم گریه می‌‌کنم

بسیار ساده‌ام من آواره، مدتی است

با یاد روستای خودم گریه می‌کنم

 

ای دل عجیب خسته‌ام از درد مردمان

امشب فقط به ‌جای خودم گریه می‌کنم

 

 

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه چهارم خرداد ۱۳۹۰ساعت 17:43   علی محمد مودب  | 

 

 ورخطا: هل، نگران

 بوقوند یا بوغوند(نمی دانم!): تپلی

خارپشتک: خارپشت

مورچه‌سُنّی: مورچه‌ای بزرگ و تندرو

گُرمشت یا گورمشت: ضربه‌ با مشت

شاه‌قاسم: مرقد عارف برجسته، در روستای مجاور(لنگر، باقی‌‌ماندة همان خرجرد معروف) و به نوعی تفریح‌گاه هم هست که مخصوصا روز سیزده‌بدر تپه‌های اطراف آن غلغله می‌شود(این شعر از شاه‌قاسم انوار است: طفل می‌گرید چو راه خانه را گم می‌کند/چون نگریم من که صاحبخانه را گم کرده‌ام)

سوس‌لِنگ: نوعی پرندة کوچک با پاهای بلند و دم بلند

چغوک‌زرد: گنجشک کوچک زرد رنگ

کرّک‌سبز: نوعی پرنده کمی بزرگتر از کبوتر سبزرنگ

کَلَهو: حیوانی کوچک که ریشة گیاهان را می‌خورد و معمولا به خاطر امنیت، در قبرستان‌ها خانه می‌کند، به آن گورپال هم می‌گفتند

 

خط کهنه: جادة کهنه خط : جاده

مِیْنابوس: مینی‌بوس

اتوبوس به نام سیصددو، همان302 شناخته می‌شد، احتمالا یک مدل اتوبوس، دو مثل جو خوانده می‌شد

اوایل به کل ماشین‌های سواری، تاکسی می‌گفتند

پیرمردی: طالبی

درچه: دریچه، پنجره

تمبَه، چوب‌تمبَه: چوبی که پشت در می‌اندازند برای قفل کردن، احتمال دارد تنبه باشد.کاربرد فعلی: تنبه کردن

کُمُری: محصول آخر سال، قسمت تُنُک محصول

گُرنِه: گلوله، گلولة نخی یا پارچه‌ای، گره طناب

خوش دیدم شما را: در احوالپرسی استفاده می‌شد

از برای خدا: سوگندی که در دیوان حافظ هست و پدر و مادرم استفاده می‌کنند

هم‌زلف: باجناق

گل‌کاری: گل‌اندود کردن بام‌ها در آستانة زمستان

جوکاری : لایروبی جوی‌ها که سی و دو نفر کشاورز که در یک چاه عمیق آب شریک بودند، انجام می‌دادند

چُلّر: پدرسوخته، البته معنای دقیقش را نمی دانم!

کَلِمَنگ: کله ونگ، کلّه‌منگ، سرگرم

 پاکوه: دامنه کوه، روستای پاکوه: روستایی که در دامنه کوه قرار دارد

سوخ: حریص

بادگلانی: گله و شکایت

چینگه: گوشه، نبش

هوش د بازی: هوش به بازی!

هوش گمک: گیج، سردرگم

بیله: به فتح اول و سوم: به زور، به زحمت

جاره:  فقط، محض، خالص

دشت فاش: دشت آشکار

 قشاد: (به ضم قاف) فضولات خر و اسب

ضرب المثل محلی: همدل همدل ر پیدا می کنه، قشاد پشکل ر پیدا می کنه

 تتل:( به ضم هر دو تا ) قشاد 

تنگل: ( به فتح سه حرف اول: تنگه

تنگلی: ( به ضم اول و سوم) کوزه گلی

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه چهارم خرداد ۱۳۹۰ساعت 17:35   علی محمد مودب  | 

پاسوک:ولگرد

گرم_گیری: گرم نگه داشتن، مثال: گرم_گیری کن که سرما نخوری هوا سرده!

یله_رو: کسی که هدف درستی در زندگی اش ندارد

ولگ (با تشدید لام با کسره ول و کسره لام متحرک: ورلگ یا ورلنگ بوده احتمالا، به معنی پادرهوا  ،علاف

 

 

پخل: به فتح و کسر اول، ساقة خشک گندم، پخلی : زمینی که بعد از برداشت محصول پر از پخل بود و به رمه فروخته می‌شد

سبیسک: یونجه

کاله: قطعه‌های کوچک زمین که بیشتر برای کاشت سبیسک و سبزیجات استفاده می‌شد. و احیانا با چند درخت، حالتی باغچه‌مانند هم پیدا می‌کرد

پِخِل: آلودگی دور چشم بیمار یا خواب‌‌آلود

خِلیم: آب بینی به کسی که آب بینی‌اش مدام آویزان بود، خِلّوک می‌گفتند

کُمُری: احتمالا محصول غیر منتظرة دوران آخر تولید، معمولا برة کُمُری، به قسمت‌های کم محصول و تنک زمین هم می‌گفتند،

اسم هر کسی به اسم پدر یا مادرش وصل می‌شد: احمد شیخ، احمد آقاخان، حسن اکبر ، حسن سکینه،قربان صفر، محمد علی‌خَله(همان خاله) یکی هم بود به نام حسن سلطو که احتمالا همان سلطان بود

نحوه کاربرد کنیه: مادر غلامرضا، پِیَر(پدر) حس

لَی شدن: خمیر شدن (آش لی‌شد) (روستای سماغچه)

توشله: تیله

بجول: بُجُل، قطعه‌ای از استخوان گوسفند که برای بازی استفاده می‌شد، داخلش سرب می‌ریختند که سنگین‌تر باشد، بجولک، بخشی از استخوان پا

جوز: گردو جوز بازی هم رایج بود، داخل جوز هم سرب می‌ریختند

کِتل: پالان

پردمب، نخی که به انتهای پالان وصل می‌شد و می‌افتاد زیر دم خر، تا پالان جلو نرود

تنگ: نخی که زیر کتل دور سینة خر می‌پیچید

دُمبل: دمل خیلی رایج بود به علت استفاده از روغن دمبه! خیلی وقت‌ها بزرگ می‌شد و عفونی، خودمان جراحی‌اش می‌کردیم

پای‌لنگی: پشت پا، لنگ در اصطلاح کشتی

کوسن: به برخی سلمانی‌ها و کولیان دوره‌گرد و به‌ندرت کودکان خود کشاورزکه سر خرمن می‌امدند، مقداری گندم به نام کوسن داده می‌شد، این افراد بعضا خدمتی هم انجام می‌دادند مثلا سر کشاورزان را اصلاح می‌کردند،

سرکوکا: در نوشابه

مچّت: مسجد

پاخو: ناخن، پنجه، بیشتر برای حیوانات و یا در کنایه :گربه پاخو می کشد!

 

 

 

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه چهارم خرداد ۱۳۹۰ساعت 17:26   علی محمد مودب  | 

 

 

غال‌مُغ‌دون: آغل مرغ

غال: سوراخ، آغل

غَوْ: سوراخی که برای بازی با تیله ایجاد می‌شد-غَوْغَوْکا: اسم این بازی

بل‌بل‌کا: نوعی بازی با چوب و توپ، خوب یادم نیست ولی بازی می‌کردیم

تپّ‌زَدُم: نوعی بازی که دست می‌زدیم و فرار می‌کردیم

از زیر قرآن رد کردن: شب جمعه معمولا دو نفر قران را در پارچه می‌پیچیدیم و می‌گرفتیم و بچه‌ها رد می‌شدند و می‌بوسیدند و نان گرم می‌گرفتند، یک تکّه!

بیت‌خوانی : دوبیتی خوانی‌ در جشن‌ها

پَرُخَوْ: طاقچه‌ای که همه‌اش بسته می‌شد و فقط سوراخ کوچکی برای استفاده باز می‌ماند، برای اشیاء کم استفاده کاربرد داشت

پَرخَن: پرة بینی

لاشی: مزرعه‌ای که محصولش چیده شده بود و مابقی برای استفاده همه آزاد بود

برق: محل ورود آب از یک کرت به کرت دیگر که معمولا دروازه‌ای پلاستیکی یا پارچه‌ای داشت تا گود نشود و قابل تنظیم باشد

نبودِگ: نبود

کُجِگا: کجا- اونجگا: اونجا

دق شدن: دلتنگ شدن

کُمْبُل: ریشة میوه مانند و مغذی برخی گیاهان خودرو مثل زرقیچه که برگش هم خوردنی بود و شکل جعفری بود

اخکوک: زردآلو و بادام نارس

جمل، جملی: به فتح و کسر اول: دوقلو

 

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه چهارم خرداد ۱۳۹۰ساعت 17:23   علی محمد مودب  | 

 

 

با بادهای صد‌و‌بیست روزه

بی‌آب، بی‌پرنده

زندگی می‌کند زابل با خورشید و عباس باقری[1]

که شب‌ها قصه می‌گوید برای دانشگاه بزرگ

و روزها

 به قد و بالای دانشجوها نگاه می‌کند

 

زندگی می‌کند  زابل با چاه‌نیمه و‌ تاسوکی[2]

با ماه و مرگ

در صف های طویل بنزین سیگار می‌کشد

از دلتنگی ماهیان هیرمند

که مجوز عبور ندارند

و از ترس قاچاقچی‌هایی که بی‌اجازه به خوابش می‌آیند

پا توی کفش پاکستان می‌کند، پیراهن‌های هندی می‌پوشد

فیلم هندی می‌بیند

از پنجره هتل- که همه‌ی گل‌هایش مصنوعی بود -

خودم دیدم کودکانش را که رو به عقب راه می‌رفتند

شاید بازی می‌کردند

اما زابل بازی نمی‌کند

رو به عقب راه می‌رود و امیدوار به جلو نگاه می‌کند

(قبلا نوشته بودم با حسرت

به خاطر دل عباس باقری خطش زدم)

از زابل دور که می‌شدم، دیدم پیرمرد شنگول است

بزهایش بازی می‌کنند

بچه‌هایش دورش را گرفته‌اند و حرف می زنند

و ایستاده‌اند و گوش می‌دهند چاه‌نیمه

و زابل

که دانشگاه بزرگش را

چون هندوانه‌ای زیر بغل گرفته است

 



[1] -عباس باقری شاعر توانا و مهربان زابل

[2] -چاه‌نیمه جایی است در نزدیکی زابل که من نخستین بار قایق موتوری سوار شدم و تاسوکی را در فیلم‌ها دیده‌اید!

 

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه چهارم خرداد ۱۳۹۰ساعت 17:20   علی محمد مودب  | 

 

 

 

سرتن: در حد، در اندازة

مختین: برای، به خاطر

خلته: کیسه‌ای از پارچه( برای پول)

مدّای که: همان‌قدر که، همان اندازه که

جودانه: درختی بود که دستة بیل  می‌ساختیم از چوبش، در خانه یکی داشتیم که ثروتی محسوب می‌شد

گل‌گلاب: گل محمدی

سیر خوردن: یعنی دل‌کن شدن از کسی یا چیزی

خل‌مزنگ: خل وضع

چُلّر: چیزی شبیه سوسول

چَلغوز: برای تحقیر و فحش به آدم حقیر پرمدعا می‌گفتند- چیزی است مثل تخمه آفتابگردان که افغانستانی ها بیشتر مصرف می کنند

کُنقز: سرگین‌غلتان

آجیر خواب: به معنی کسی که خوابش سبک است(همان آژیر است که در شاهنامه  هم به همین معنی محتاط به کار رفته است)

کَشَف: سنگ‌پشت

 به کِرد او نکن: به کردار او نکن، تلافی نکن

تاشه= پنهان، مخفیانه (در روستای ما، لغت هزار‌ه‌ها و خاوریان خراسان)

بِسْتِکا! = صیغه محلی فعل بایست(در روستای ما)

بِسْتِک

جِلِنْگ: بوتة خربزه و هندوانه و کدو(در روستای ما)

پونْگ: جوانه، بیشتر جوانة شاخه‌های درخت، پونْگ کردن (در روستای ما)

گِلّی: خربزة نارس (در روستای ما)

داینده: بنا (نام خانوادگی یک طایفه بود که یکی شان هم بنا بود) (در روستای ما)

نِماشُم: اول تاریکی، سر شب

نِماشُم رفته : یعنی شب آغاز شده، احتمالا نماشام بوده! (در روستای ما)

زمبر: زنبیلی چوبی و بزرگ با چهار دسته برای حمل چغندر، احتمالا شکلی از همان زنبیل است(در روستای ما)

توتا کردن: فرار کردن، هزاره‌ها هم به کار می‌برند (روستای سماغچه تربت جام)

چُقُلَّک: پلخمون، تیرو کمان چوبی (در روستای ما)

جوانه: گاو نر جوان (در روستای ما)

توشک: گاو ماده جوان (در روستای ما)

تَکْشاد: اسمی برای بز (در روستای ما)

لنگته: سربند مردان، سفید برای عموم و سیاه و سبز برای سیدها  (در روستای ما)

تلفظ درست را نمی‌دانم چون چند جور تلفظ می‌شد با ضم و فتح و کسر اول، نون ساکن،ضم گاف، و کسر و فتح تا

سِمارُق: قارچ ( در روستای ما)

یکّک کردن: وجین کردن، از بین چند جلنگ چند روزة خربزه دو تا را نگه داشتن، و در مرحلة بعد، بعد از چند روز یکی ( در روستای ما)

تخته‌کِش: محل تقسیم آب که تخته‌ای آهنی و دستگیره‌دار داشت که مثل دری آب را به یکی از دو سو هدایت می‌کرد ( در روستای ما)

سُوْ کُنی: کندن علف‌های هرز

توقاچ: داس

دستخوْ یا دستغوْ : وسیله‌ای برای سُوْ کُنی که دستگیره‌ای چوبی به شکل هشت داشت و یک بیلچة 

بیخ‌جِلِنْْگی: خربزه‌ای کوچک و شیرین که در فاصلة کمی از ریشه تشکیل می‌شد، کوچک بود و بسیار شیرین

غُسُل‌خانه: مرده‌شورخانه

گاش: حصاری که معمولا با خاربوته برای گلْه می‌ساختند

خانه‌چه : سایبانی ساخته شده از چوب و بوته‌ها در مزرعه

تُنّگُلی: کوزه، معمولا کوزة کوچک

مَثْکه: کره

قیماق: سرشیر

دُرد: ته‌مانده ترش مزة هنگام روغن کردن کره

روغن زرد: روغنی که از کره تهیه می‌شد

قروت : کشک خشک شده و گلوله شده

شیراز: ماست کیسه‌ای، کیسگی گفته می‌شد

آلیش کردن: عوض کردن، شیر آلیشک : عوض کردن شیر بین همسایه‌ها که سنتی برای استفاده بهتر از شیر بود رجوع کنید به فرهنگ یاریگری دکتر مرتضی فرهادی

سِیْکا: سایه

نخودپایه: اسم خاص بخشی از زمین‌های کشاورزی که احتمالا قبلا نخود کشت می‌شده

ماش‌پایه: مثل نخودپایه

کال: بستر رودخانه، در اطراف روستا چند کال بود که بیشتر هنگام باران سیل می‌امد

کَق: نارس

سپیدار سِفدْدال گفته می‌شد، بید بِد

گُلُمْبادی: یا گلمباتی‌: بلندی، برآمدگی بیشتر طبیعی

خندسوری: ختنه‌سوری ،خندسور:ختنه شده، در سال‌های کودکی ما جشن گرفته می‌شد در حد عروسی

آوست: آبستن

بازی: رقص

گمبز: گنبد

 

*بسیاری از کلمه‌هایی که دولت‌آبادی در کلیدر آورده، ما هم به کار می‌بردیم

 

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه چهارم خرداد ۱۳۹۰ساعت 16:33   علی محمد مودب  | 

 

 

 ۱-

 

تا شانه به گیسوی خم اندر خم زد

آتش به تمام عالم و آدم زد

لیلی به دو تار موی ناقابل خویش

امنیت اجتماع را بر هم زد!

 

۲-

 

یارا یارا دوباره یارا یارا !

هنگانده غم تو میدیا را یارا !

ویروس کشی خاطر ما طلبت

برگرد و ببند پیچ کیس ما را !

 

 ۳-

 

هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی

سلام گرگ بی‌خود نیست در هنگام چوپانی

تو با یک عشوه، صد رشوه طلب کردی و وارفتم

ندانی قدر ناز ای دل مگر وقتی که در مانی!

گشاد کار مشتاقان، کشوی میز دلبند است

بگو حرف دلت را با اشارت‌های پنهانی

ندارم کار با زلف سیاه و تیغ ابرویت

دهی کام دل ما را سبیلی گر بجنبانی

فدای مدرک قلابی‌ات، صد مجلس عشاق

حسودان می‌زنند این حرف‌های بند تنبانی

 

کنون تقدیر ما با تیزی کِلک تو افتاده است

که تو نادیده امضا می‌کنی، ننوشته می‌خوانی

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه چهارم خرداد ۱۳۹۰ساعت 16:26   علی محمد مودب  | 

 

 

بسیج، مدرسة انسان‌سازی

یا از علی گرگی تا علی گوسفند!

(نگاهی به چند و چون خیانت اهالی فرهنگ و هنر ما

به تشیع انقلابی، به بهانة اخراجی‌ها2)

 

 

اخراجی‌ها2 چیز تازه‌ای نداشت! دست کم برای من یکی نداشت، چرا که سال‌ها پیش در دورة دبیرستان، هنگامی که مجبور بودم برای درس خواندن به دور از خانواده، در اتاق‌های مجردی در شهرستان تربت جام زندگی کنم، با یکی از شریف‌ترین اخراجی‌ها هم‌اتاق شده بودم که در زمان جنگ بیسواد بود و بعد از جنگ هم‌زمان کار می‌کرد و در مدرسه شبانه درس می‌خواند،(حالا او که زمانی با دست آسیب‌دیده‌اش جعبه‌های گوجه را جابه‌جا می‌کرد و از درد به خود می‌پیچید، یک معلم است) و سال‌ها دوستی با او ثمره‌اش این است که حالا می‌توانم به جرات بگویم اخراجی‌ها2 برای من حرف تازه‌ای نداشت!  

 

علی گرگی، نوجوان پانزده ساله‌ای بود که به خاطر جثه و  شجاعت قابل قبولش، علی‌رغم سن کم برای اعزام به جبهه، پذیرفته شده بود. نوجوانی شر و شیطان که در اغلب دعواها و درگیری‌های جوانانة روستا دستی داشت و برای خودش در بین اهالی روستای تقی‌آباد میان‌جام، به نمادی از شرارت و به تعبیر بهتر شیطنت تبدیل شده بود اما اعزام به جبهه و گذراندن دورانی سخت اما زیبا و خاطره‌انگیز و مواجهه با مرگ و انسان‌های عاشق و البته ترسو و منافق در جبهه، از او انسان دیگری ساخته بود، آدمی که حالا از فرط نرمخویی، بین دوستان صمیمی‌اش به علی گوسفند معروف شده بود. عارفی ساده و عمیق که علی‌رغم این خوی تازه، و جانبازی و دست معلولش، برای مقابله با مزاحمان نوامیس روستا با شرورترین جوان‌های قلدر منطقه درگیر می‌شد و می‌زد و البته گاهی هم می‌خورد!

 

قطعا یکی از مهم‌ترین آدم‌ها در زندگی من، علی گرگی یا سید‌علی خزاعی است، روزهای هم‌اتاقی بودن با او و لحظه‌های شیرین هم‌نفسی و هم‌صحبتی با این جان عزیز برایم آن‌قدر مغتنم بود که بسیار سعی کردم تا او با یکی از بستگان من ازدواج کند، تا بتوانم هر چه بیشتر از چشمة این قلب عزیز بهره‌مند شوم.

روز عروسی‌اش او به ناگهان همه چیز را رها کرد و با من از غوغای مجلس عروسی گریخت تا در باغی از باغ‌های روستا قدم‌زنان از شوخی‌ها و شیطنت‌های دوستانش در جبهه بگوید و از شبی که مجبور شده بود چهرة خونین‌شان را ببوسد و به پیش برود. سیدعلی نگران بود از این‌که فرزند و عیال خانمان باعث شود او آن‌چه را به‌دست آورده از دست بدهد، غبطه می‌خورد به رفقایش که رفتند، او با من از عروسی گریخت تا حرف بزند و خالی شود و گریه کند و گریه کند. خداش در همه حال از بلا نگه دارد!

سیدعلی خزاعی برای من از کسانی گفته بود که علی‌رغم این‌که به جبهه آمده بودند در آخرین مراحل ترسیده بودند و پای تپه‌ای خوابیده بودند و او که به خاطر سن کمش امدادگر بود با آن‌ها دعوا کرده بود و از آن‌ها خواسته بود که دست‌کم اسلحه‌شان را به او بدهند و نداده بودند و  سیدعلی نظر به نیاز به نیروی جنگی، برانکارد را کناری انداخته بود و  اسلحة شهیدی را برداشته بود و برای خاموش کردن تیربار دشمن رفته بود که در آخرین مراحل با پرتاب نارنجکی و با برخورد ترکش‌های گلولة آرپی‌جی مجروح شده بود. و سیدعلی چیزهای دیگری هم برای من گفت که نمی‌شود این‌جا نوشت. نکتة طنزآمیز و دردناک شب عملیات سیدعلی این‌جاست که آن‌ها که ترسیده بودند و پای تپه مانده بودند، در دام یک گروه عراقی که برای دور زدن بچه‌ها آمده بودند می‌افتند و ...

حقیقت این است که امام‌خمینی با یک عده عارف واصل، انقلاب را آغاز نکرد، بلکه با طیفی از آدم‌هایی که به هر حال ارادتی به آستان اهل بیت و روحانیت حقیقی شیعه داشتند، کار خودش را شروع کرد. حرکت سیاسی امام خمینی بیشتر از آن‌که به نظریة ولایت فقیه ایشان مربوط باشد و یا دست‌کم به همان اندازه، به آداب نماز و اسرار نمازشان مربوط می‌شود. فیلمی مثل اخراجی‌ها2 را به خاطر اینکه یک شاهکار سینمایی است نمی‌ستایم بلکه به این دلیل دوست دارم که تلاشی است

 در جهت نمایش برخی از آن‌چه بر سیدعلی‌ها و مجیدسوزوکی‌ها گذشت. یکی دیگر از اخراجی‌ها شهید محمدعلی بردبار پسردایی من است که در شعری با عنوان تو مثل خودت هستی محمدعلی[1]  با رویکردی دیگر اخراجی بودن او را نوشته‌ام، او هیچ آدم ممتاز و برجسته‌ای نبود، چوپانی ساده‌دل بود که حتی در جبهه به خاطر سادگی‌اش اذیتش می‌کردند. او در زمانی که گوش دادن به نوار داریوش اقبالی شلاق داشت، سری نوارهای او و دیگر خوانندگان را داشت ولی آن‌قدر می‌فهمید که به خاطر اصول عقایدش داوطلبانه به جبهه رفت و مفقودالجسد شد.

 

وقتی این خاطرات را مرور می‌کنم و وقتی صحنة بازی شهید بردبار با کبوترهایش و گربه‌ای که با کبوترهایش دوست بود، را به یاد می‌آورم، بیش از هر چیز خجالت می‌کشم و احساس خیانت می‌کنم، خیانت اهالی فرهنگ و هنر ما با کم‌کاری‌شان به تشیع انقلابی، خیانتی نابخشودنی است.یعنی تشیع انقلابی قابلیت آن ندارد که دست کم به اندازة آثار پوچ‌گرایان و یا اباحه‌گرایان مخاطب داشته باشد، اگر چهرة رشید و تابناک مولای متقیان به مردم جهان نشان داده شود، بی‌شک

به اندازه همه انسان‌های آگاه و حتی غافل مخاطب عاشق خواهد داشت، و تنها عصیان‌گران و گردن‌کشان در مقابل آن موضع خواهند گرفت. مسعود ده‌نمکی را دوست دارم به خاطر آن‌که تلاش کرده است نه به خاطر آن‌که موفق شده است. قطعا روشنفکری بیمار ما که در یادداشتی دیگر به بهانة اخراجی‌ها2 به آن پرداخته‌ام شوقی و دلیلی برای پرداختن به چگونگی تحول انسان‌ها در تابش جان مشعشع امام خمینی ندارد و نخواهد داشت. پس بر ماست که بیش از هر چیز به خودشناسی و تصحیح اخلاقی وجود خود روی بیاوریم و مطالعه کنیم و کار کنیم و تولید کنیم.

علینا و علیکم بمطالعه، بمطالعه، بمطالعه، بتهذیب، بتهذیب، بتهذیب و بتولید، بتولید و بتولد!

نه غلط نوشتاری نیست علیکم بتولد! یعنی ماجرا باید در جان ما اتفاق بیفتد

 

هیچ‌کس در جهان نگران ما نیست و اگر هم آثار و متون ما را بررسی می‌کنند برای دزدی معارف و شخصیت‌های ماست. بارها در تماشای کارتون‌های خارجی متوجه شده‌اید چیزهایی از فرهنگ ما به سرقت رفته است و قیافه‌ای دیگر یافته است.

 

آیا توجه کرده‌اید که ترجمة غیرفرهنگی امام خمینی، خیانت به اوست، بدون شناخت جهان‌بینی شیعی، و شهادت‌طلبی عاشورایی و ... ترجمة آمریکا هیچ غلطی نمی‌تواند بکند، چهرة امام را به طور ناقص به جهانیان معرفی می‌کند و از او یک ماجراجو می‌سازد. دوباره تاکید می‌کنم عمل سیاسی امام خمینی پیش و بیش از نظریه ولایت فقیه به آداب نماز و اسرار نماز ایشان وابسته است و صدور اندیشة تشیع انقلابی جز با محوریت مباحث فرهنگی و هنری ممکن نیست! به ویژه آن‌که اصولا رویکرد انسان‌گرایانه و لذت‌طلبانة تمدن غرب، امکان استدلال ندارد و تنها بر آثار فرهنگی و هنری‌اش متکی‌ است.

 

* منتشر شده در ماهنامه راه
 
 


[1] -برای آشنایی بیشتر مراجعه کنید به کتاب  (عطر هیچ گلی نیست) گزینه شعر نگارنده،  نشر تکا،  شعر (تو مثل خودت هستی محمدعلی)

 

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه چهارم خرداد ۱۳۹۰ساعت 16:17   علی محمد مودب  | 

 

 

حداقل شصت میلیون اخراجی!

حاشیه‌ای بر فیلم اخراجی‌ها2

علی‌محمد مودب

 

اخراجی‌های 2 ، اصولا یک فیلم طنز نیست! یا دست‌کم طنز به معنای مرسوم نیست، این فیلم از طنز هم بهره برده است. فیلمی که با حملة گرگ‌آسای تانک‌ها به چند رزمندة بی‌پناه و زنده زنده سوزاندن گروهی از مجروحان آغاز می‌شود، و با آن صحنة جدی پایان می‌یابد، چگونه می‌تواند طنز باشد؟ فیلمی که با حرکت الاکلنگی مداومی بین جد و طنز، بین غم و شادی و خشم و تامل، توانسته است شعاری‌ترین مسئلة امروز یعنی دشمن‌شناسی را، به‌ وجه هنری بیان کند، بی‌آن‌که مخاطبش را خسته کند، آیا صرفا یک فیلم طنز است و یا آن‌گونه که برخی بی‌انصاف‌ترها نوشته‌اند، بر لودگی مبتنی است؟! من که تا مدت‌ها نگاه آن رزمندة مجروح را در میان شعله‌ها در آخرین لحظة سکانس ابتدایی فیلم از یاد نمی‌برم

رقیبان بی‌انصاف اخراجی‌ها2 با مشاهدة استقبال کم‌نظیر مردم، از هیچ حرف و حدیثی فروگذار نکردند. بدترین صورت این حرف‌ها، حمله به مردم بود و بهترین صورت آن، مغالطه‌های واهی در معرفی دلیل این استقبال عجیب از یک فیلم، حرف‌هایی مثل استفاده از ستاره‌های فراوان و ...برای من ردگیری روز به روز این اظهارنظرها به یک دغدغة روزانه تبدیل شده بود، چرا که لابلای این بحث‌ها می‌توانستم چیزهای زیادی دربارة جریان بیمار انتلکتوئل ایران بفهمم.

مسئلة اساسی این است که روشن‌فکری بیمار ما هنوز چهرة درستی از مردم در ذهن ندارد، و اگر دارد نمی‌خواهد آن چهره را بپذیرد. این جریان به جای شناخت و مکالمه با مردم، سرگرم یک تک‌گویی بی‌پایان با خویش است، و معتقد است که مسائل و دغدغه‌هایش، باید دغدغه‌های مردم باشد، چرا که اوست که می‌فهمد و عوام‌الناس باید از رهگذر فهم او بفمند. مجلات، روزنامه‌ها و آثار هنری این گروه به خوبی، این فهم ناقص و ابتر را برملا می‌کنند. به طرح جلدها و مصاحبه‌های اصلی این مجلات نگاه کنید و به زبان متبختر آن‌ها، جالب است که بخش عمده‌ای از مدیران سیاسی‌کار فرهنگ ما که خود عوام‌ترین‌اند با تکیه بر مراجع معتبرشان یعنی روشن‌فکری مردم را همین‌گونه می‌شناسند!

 دو فیلم اصلی رقیب اخراجی‌ها2  که همزمان با آن اکران شدند، نمایة جالبی از این وضعیت روشن‌فکری بیمار ما به دست می‌دهند. جریانی که با سال‌ها دست‌ و پا زدن در حوزة فرهنگ معاصر، هنوز نتوانسته است به اندازة یک مجلس روضه در مهدیة تهران، برای خود مشترک و مشتری دائمی پیدا کند. جریانی که فکر می‌کند اسلام را جمهوری اسلامی پدید آورده است! مسئلة اساسی و مضمون اصلی هر دوی این فیلم‌ها دربارة خود گروه فیلمسازان است، و این یعنی خودبینی! (از دوستی شنیدم که گویا حتی نام یکی از شخصیت‌های اصلی این فیلم‌ها نقیضة آشکاری از نام کسی است که با کارگردان، درگیری شخصی داشته است.) در یکی از این فیلم‌ها زندگی و روابط نابسامان یک هنرپیشة سینما نمایش داده می‌شود که به هیچ‌چیزی در روابطش پایبند نیست و در دیگری درگیری یک کارگردان با تهیه‌کننده‌اش، در پوسترهای هر دوی این فیلم‌ها یکی دو چهرة زیبا برجسته می‌شوند، زن یا مرد! و دست ستاره در اطراف چهره می‌چرخد و این یعنی استرس ناشی از دروغگویی یا... اما پوسترهای اخراجی‌ها، تک‌چهرة برجسته ندارند و آدم‌ها در زنجیره‌ای به هم پیوسته تصویر شده‌اند و اگر در بعضی پوسترها، چهره‌ای قدری برجسته شده است، آن چهره زیباترین چهره نیست، معمولی‌ترین چهره است! مسئلة اصلی اخراجی‌ها ریا و دورویی است که درد مردم است و چهره‌های اصلی آن را با نشانه‌ها و گفت‌وگوهای تعبیه شده در فیلم، به راحتی می‌توان با جریان‌های مختلف فکری و سیاسی و اجتماعی معادل کرد که با زندگی همة مردم سر و کار دارند.

فهم پدیدة اخراجی‌های دو بر مسندها و منبرهای معتبر طبقاتی ممکن نیست و باید متواضعانه بلیت خرید و وارد سینما شد و به مکالمة فیلم با مردم، به دقت گوش سپرد، درست است که این فیلم شاهکار نیست، اما یک فیلم خوب است که مهم‌ترین شاخصة آن صداقت است و مجاهده برای فهم یک پدیده در یک گفت‌وگوی هنری بین عناصر مختلف فعال و غیر فعال! ده‌نمکی گوهر صداقت را فعلا در دست دارد و این کیمیا این‌همه دل را در اطراف او و فیلم او گردآورده است. از لحاظ فنی هم انصافا کم نگذاشته است. برخی از آنان که به او تاخته‌اند حتی در کتاب‌های متعددشان، یک خط نوشتة ماندگار ندارند، آخر سخن این‌که نه توهمات و تهمت‌ها که خندیدن‌ها و دست زدن‌ها و سوت و کف‌ها و حرف‌های راهروی خروجی سینماها، تنها طریق معتبر فهم پدیدة اخراجی‌ها2 است. جای آن است که به روشن‌فکری بیمار و تصویری که از مردم در ذهن دارد و ارائه می‌دهد، بیشتر بیندیشیم،

 

 آیا این داستان ادامه دارد؟

 

 

*اخراجی های ۳ ثابت کرد که این داستان ادامه دارد!

این یادداشت در زمان اکران اخراجی ها ۲ در روزنامه جوان منتشر شد و هنوز حق التحریرش را نگرفته ام!

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه چهارم خرداد ۱۳۹۰ساعت 16:9   علی محمد مودب  | 

 

 

سهم من دریاست‌، باران است‌، سهم باران را نمی‌دانم

زیر باران زنده‌تر هستم ، زیر باران زنده می‌مانم

ایستاده روی ایوان‌ها‌،  با دهان باز گلدان‌ها

می‌کشم فریاد تا شاید چشم سرما را بترسانم

بی مجوز‌، بی گذرنامه‌، بی حکایت‌، بی سفرنامه

هر طرف تِی می‌کشد باران‌، من سپوری پیر می‌مانم

من نمی‌گویم زمین چرکین‌، من نمی‌گویم هوا سرد است

هر طرف تِی می‌کشد باران‌، من برایش شعر می‌خوانم

چون سلامی گرم‌، چون قلبم‌، پاسخی از کس نمی‌خواهم

خوب می‌دانم یخ دنیا‌، وا نخواهد شد به فرمانم

شاعرم اما نمی‌خواهم زشت و خِنزرْ پِنزری باشم

خوش ندارم با پز شاعر باز سیگاری بگیرانم!

دلقکم اما نه محض نان‌، من اداهای شما هستم

عزم دارم تا بخندانم، مردمان را تا بگریانم

خوب می‌دانم زمین چرکین‌، خوب می‌دانم هوا سرد است

چون که در اخبار می‌بینم‌، چون که در اخبار می‌خوانم!

خوب می‌دانم که در دنیا گرگ‌ها و گوسفندان‌اند

من ولی سرشار ایمانم‌، من ولی تا هستم انسانم

 

مردمان دریای اندوه‌اند‌، کوه‌های هول‌ناک یخ

آب خواهد کردشان آخر‌، چشم‌های رو به پایانم


 

آذر 85-تهران

 

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه چهارم خرداد ۱۳۹۰ساعت 12:25   علی محمد مودب  | 

 

 

آخرش یک روز من دنبال کارم می‌روم

می‌روم یک‌روزی آقا می‌گذارم می‌روم

با هزاران بند یعنی قدر آهو نیستم

من که این‌جا این‌قَدَر بی‌اعتبارم می‌روم

شب، تمام نورها را از زمین دزدیده است

عشق را پیشت امانت می‌گذارم می‌روم

دست‌هایت را ضریح سایه‌های من نکن

اشک این همسایه‌ها را در بیارم می‌روم

 

بی‌خیال چشم‌هایت می‌شوم، گفتم ولی

دست‌کم حالا نگاهم کن که دارم می‌روم

 

*غزلی آهوانه که در صحن مطهر  رضوی سروده شد هفت هشت ده سال پیش! امروز در فایل هایم پیدایش کردم!

خاطره ای است برای من و جمعی که آن سال در اختتامیه اردوی نیشابور کفا  حاضر بودند

 

 

 

 

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه چهارم خرداد ۱۳۹۰ساعت 11:9   علی محمد مودب  |