اشکال از من است
اشکال از من است
که از در آمدم
به دیدن شما
که محو چهرههای پنجره هستید.
چهرههایی محو
که در خواب
و در بیداری
میآیند، میآیند، میآیند
آنقدر که چهره شما هم محو شود
وقتی شما فکر میکنید
که چقدر چهره محو به شما میآید!
(شعرها و نوشته هایی از علی محمد مودب)
اشکال از من است
اشکال از من است
که از در آمدم
به دیدن شما
که محو چهرههای پنجره هستید.
چهرههایی محو
که در خواب
و در بیداری
میآیند، میآیند، میآیند
آنقدر که چهره شما هم محو شود
وقتی شما فکر میکنید
که چقدر چهره محو به شما میآید!
میدانداری نشانههای فرهنگی بیگانه در تبلیغ تولیدات ملی!
علی اصغر عزتی پاک
اينروزها تبليغاتي از رسانهي ملي پخش ميشود براي توليداتي ملي كه خالي از ملاحظاتي نيستند. اول نگاهی می گنیم به این تبليغات و توليدات، و بعد ملاحظاتی خواهیم داشت در این باب:
1. GLX و دالتونها!
توليد كننده اين گوشي ملي(!) با همدستي رسانهي ملي، دست به ترفندي جالب براي جذب مشتري زدهاند؛ وامي گرفتهاند از يك داستان آمريكايي و باعثي شدهاند تا برادران دالتون با استفاده از اين فناوري منحصر به فرد ايراني، از زندان فرار كنند و كارهاي خيرشان را از سر بگيرند. خب، پس يك گوشي ملي توليد كردهايم كه علاوه بر اسم خارجي، با يك داستان خارجي هم ساپورت شده تا در دل مردم ايرانزمين جا باز كند. (ظريفي ميگفت با اين اوصاف، عيار ملي بودن خود گوشي هم مشخص است و اصلاً هم معلوم نيست از كجا آمده و پدر و مادرش كيست!)
2. تاژ و چوب جادوي هريپاتر!
در اين تبليغ، كه باز هم با ميانجيگري رسانهي ملي! به خورد ملت داده ميشود، توليدكنندهي ديگر ايراني كه باور نميكند بشود در اين ملك محصولي توليد كرد كه هشتآنزيم(!) را يكجا داشته باشد، دست به دامان چوب جادوي هري پاتر شده و با توسل به آن، كاري كرده است كارستان. ظاهراً اين توليدكننده نيز ميخواهد به مشتريانش القا كند كه يكوقت گمان نبريد اين "عجايب هشتگانه" خدايناكرده حاصل خلاقيت ما است؛ نخير! اين فنآوري فراتر از حتي خيال جادوگران ايرانزمين است تا چه رسد به توليد كنندگان آن! (حالا بگذريم كه توليدات بنجل همين كشور همسايه، تركيه، كه اينروزها فروشگاههايمان لبريز از آنهاست، 12 آنزيم دارند.)
3. بانك صادرات؛ گنگسترها و ميليونر زاغهنشين در حسرت سپردهي طلا!
4. آقای هولمز! به دنبال تار مویی است که شامپو سیر پرژک نسلش را منقرض کرده است. (اين يكي شاهكاري تازه است و در حين نگارش اين چند خط روي نموده است اما شاهدي است جدي بر مدعا.)
ملاحظات:
اول: ارتباط اين داستانها با توليدات ملي ما كجاست؟
به نظر من ربطشان در داستانهايي است كه با وساطت رسانههای دیداری چنان فراگير شدهاند كه توليدكنندهاي را در سرزمين پرقصهي ايران ناچار به تعظيم در برابر خود كردهاند. جهانهاي اين داستانها به ياري پخشهاي مكرر، از چنان واقعيت خوشآيندي برخوردار شده است كه توليدكنندهي ما را ناچار ساخته براي جذب مشتري، رخت به اين جهانها بكشد و خود را جزوي از اين رويا جا بزند تا دلپذير جلوه كند و در دل مشتري جا باز كند. دلپذير براي مردمي كه با اين قصهها زندگي ميكنند و در جهان پر افسون آنها نفس ميكشند و قهرمانيها ميكنند. واحيرتا!
دوم: اين داستانهاي "خارجكي" آيا توان آن را دارند جنس "ايراني" را در ايران به اصطلاح ساپورت كنند و برايش بازار درست كنند؟
به نظر می رسد پاسخ اين سوال از فرط روشني تن به بداهت ميزند: نه! آخر كجاي جهان داستاني دالتونها و كابويها، جهان مورد علاقهي مردمان ما ميتواند باشد؟ مشتركات ما مردم ايران با چند دزد سرگردان در صحراهاي بيآب و علف آمريكا چيست و كجاست تا چنگ بيندازيم بر اشياء مورد علاقهي آنان در يك تبليغ تجاري؟ آخر ما كجا، هريپاتر كجا؟ مگر ما چقدر غرق جهان درهمجوش اين داستان بيگانه با ذهن و زبانمان شدهايم كه حالا شيفتهي هر چيز منسوب به آن شويم، و تهيهاش كنيم و بر جگرمان بفشاريم؟ نه، ما دلدادهي اين داستانها نيستيم؛ چه اگر اينگونه میبود، امروزه تيراژ دورهي اين كتابها بايد مثل همان انگليس و آمريكا و كانادا ميليوني ميشد كه بحمدالله نشده!
پس، حالا كه ما آدم دلدادهي اين داستانها نيستيم، چرا توليدكنندهمان ميخواهد محصولاتش را به اين جهانهاي بيگانه منصوب كند؟ به زعم من دلايل اين رويكرد نيز با نگاهي گذرا به وضعيت اين روزهاي فرهنگ و هنر اين سرزمين قابل رصد است. به نظر ميرسد ريشهي اين گرايشهاي تصنعي را اولا بايد در تلاشهاي نفسگير و شبانهروزي رسانهي ملي پيگيري كرد. اين رسانهي ملی!، در طول اين سالها، در اقدامي خيرخواهانه و البته مداوم، مردمان ما را با جهانهاي داستاني خويش غريبه كرده است. ما سالهاست كه قصهي بسيار زيبا و عميق "ماهپيشاني" را فداي داستان ناپخته و بيخود "سيندرلا" كردهايم، و اين داستان بيمصرف و مزخرف را به خورد بچههايمان دادهايم؛ در عوضِ "حسين كرد"، مخاطب دست و پا بستهي خود را مشغول "زورو" و "رابينهود" - باتمام جلوات واقعي و فانتزيشان- كردهايم. و عيارانمان را قرباني كردهايم در پاي عشق به تق و توق اسلحههاي كابويي كه دوئل ميكند! (يادش بخير سريال "روزي روزگاري" كه ايرانيان را شيفتهي خود كرد اما چه سود كه دولت مستجل بود!)
دليل دوم كه به نحوي حاكم بر دليل اول نيز ميتواند باشد، در منگنهي مميزي قرار دادن نويسندگان نوظهوري است كه توانايي خلق آثار درخور براي همميهنانشان را دارند. در اينسالها مميزيهاي سليقهاي و بيحساب و كتاب ادارهي كتاب از يك طرف و فشار روزافزون بازبينان و مصلحتسنجان سيما و سينما از طرف ديگر، چنان فضايي درست كرده كه چشمهي تخيل نويسندههاي بيچاره از بيخ خشكيده است. و محصول چنين خلاقيت ابتري، جز همين آدمهاي لاجون و بيمقدار با داستانهاي آبكي و بيبنيه چه ميتواند باشد؟ چنين آثاري چگونه ميتوانند مخاطب تشنهي تجريبات تازه و نو را راضي كنند؟ كدام مخاطب خشكجاني است كه در داستان به دنبال همان چيزهايي باشد كه زندگي روزمرهاش را شكل دادهاند و روزگار او را ساختهاند؟
و در آن هنگام كه اينگونه سرچشمهی خلاقیت و بروز خيال وطني گلآلوده شود، نتيجه همین میشود که میبینیم! سياست فرهنگياي كه تمام همِّ خود را صرف برخورد و مبارزه با فرهنگ غربي و به خصوص آمريكايي كرده است، يكباره درهايش را دروازه ميكند تا لوك خوششانس به همراه حضرات دالتونها، و هريپاتر و گنگسترها بيخم كردن حتي گردنشان از درگاهش بگذرند و با سینههای پیشانداخته حریف بطلبند. و اين گونه است كه حاصل تقلاي سيسالهمان در عرصهي فرهنگ و هنر متعالي ميشود توجه دادن مصرفكنندگانمان به محصولات داخلي، با داستانهاي آمريكايي!
در صدایت بهترین آهنگ ها را جمع کن
نغمه تنهایی دلتنگ ها را جمع کن
خسته ام از جلوه های رنگ رنگ روزگار
نازنین! جارو بیاور، رنگ ها را جمع کن
رودم، آری می روم، اما تو محض عاشقی
از مسیلم بغض ها و سنگ ها را جمع کن
با تو اقیانوسی آرامم، فقط از ساحلم
دانه دانه لاشه خرچنگ ها را جمع کن
پاییز 1382-تهران
2- مضحکه های رسانه ملی یا شاید این جماعت مرگ ندارند!
دیشب چند دقیقه از برنامه چهل دقیقه بدون قضاوت را از تلویزیون دیدم، ایده برنامه خوب بود و به هر حال برنامه متفاوتی بود، ولی نچسب بود، یک بازیگر(سیما تیرانداز) کیست که این طور با یک کودک-بخوانید نوجوان- کار حرف بزند. بر فرض هم اگر از بازیگر ها کسی انتخاب می شود باید طرف سواد داشته باشد و آدم متفاوتی باشد. یا اینکه مشاوره جدی علمی داشته باشد. نکته خیلی بد برنامه هم خندیدنها و صمیمی شدنهای بیهوده و بی مورد این خانم با این پسر نوجوان بود و جالب اینکه آن پسر با اینکه ماهواره هم داشت باحیا بود و معذب و حرفهای ماندگاری هم زد!
متاسفانه جماعت آشنا به فن غربزده از هر نوعی از بازیگری تا کارگردانی و ... ارزشها و نحوه زندگیشان را دارند به جامعه مسلمان ما تحمیل می کنند، این نوع خندیدن ها و مضحکه ها ممکن است در کلاسهای بازیگری رایج باشد، اما این جنس سلوک در حیطه های جدی اجتماع، ترویج و اشاعه شیوه زندگی غربی است. تا چند سال پیش زنها روی صندلی جلوی تاکسی، کنار راننده نمی نشتند و اگر هم مجبور می شدند معذب بودند، اما امروز به برکت صدا و سیما و همین چرندیات خیلی از رفتارهای زشت رایج شده است و متاسفانه حیا از روابط در برخی لایه های اجتماع دارد رخت می بندد.
چند روز پیش که آن روحانی جوان چشمش را به خاطر دفاع از یک دختر از دست داد، شبکه چهار در اقدامی انقلابی! در برنامه پارک دانشجو موضوع غیرت دینی را مورد بحث قرار داد. خیلی دردناک و مضحکه بود. یک خانم جوان با مانتو و مقنعه آبی که به جای خود خوب هم هست! وسط چهار پنج دانشجوی جوان که نصفشان هم مذهبی شدید و بسیجی بودند نشسته بود و هی چشم توی چشم آنها حرف توی حرف می آورد و مثلا بحث غیرت دینی و ناموسی را پیش می برد! واقعا که!
http://akkasemosalman.ir/1390/04/04/219/
(این بلاگفا هم ! هر چند روز یکبار قسمت لینکش خراب می شود!)
آقایان حیا کنید ! این جنس برنامه های شما دارد حیا را نه در فرمانیه و قیطریه که در روستاهای دورافتاده این کشور هم از بین می برد!
نمی دانم شاید این جماعت مرگ ندارند!
3-
جالب است فرهنگستان به پارک می گوید بوستان آن وقت تلویزیون دو تا برنامه پارکی دارد پارک دانشجو که ذکرش رفت و پارک ملت! که این دومی به نظرم برنامه خوبی است، یعنی دست کم یکی دو برنامه اش که من دیدم عالی بود!
آمد بهار تا گل و ریحان بیاورد
تا دل برد ز آدمی و جان بیاورد
صدها نهال شیفته را آفتاب حُسن
چون کودکان به صف به دبستان بیاورد
خط امان مرغ فراری است، برگ گُل
تا باز رو به شانة سلطان بیاورد
در بارعام عید، چنین ملت بهار
از غنچه، خنچههای فراوان بیاورد
با ریزهریزههای شکوفه، درخت شاد
با خنده، یاد برف زمستان بیاورد
صدها دهان به خنده گشوده است بوستان
یلدای گریه را که به پایان بیاورد
هر شاخه، برگ و بار فراوان بیاورد
این شاخه این بیاورد، آن آن بیاورد
باد بهار، گوش هزار ابر خیره را
در چارسو کشیده که باران بیاورد
آری قیامت است، ولی خود بهانهای است
یا فرصتی که آدمی ایمان بیاورد
برگ بهار نامة اعمال شاخه است
آنسان که غنچه را لب خندان بیاورد
فوج درختزار، نماز جماعتی است
که اقتدا به حضرت باران بیاورد
در پایبوس حضرت خورشید خاوران
ایمان به سرنوشت گیاهان بیاورد
کو دیدهای که فهم کند آیههای یار
آمد بهار کاینهمه قرآن بیاورد
از خطبة غیور منا، عطر سیب را
تا باغهای خرم لبنان بیاورد
پروندة هزار و یکی برگ مرده را
زیر بغل گرفته، شتابان بیاورد
هر برگ تازه، پیرهنی دیگر از عزیز
بر کلبههای خستة احزان بیاورد
با هر بغل شکوفه، چو شیخی درخت پیر
صدها چراغ را به شبستان بیاورد
غوغای لالة صحبت لبهای تشنه را
تا بیخ گوش چشمة جوشان بیاورد
میترسم از ترددِ در باغ، بیوضو
نسیان عجیب نیست که عصیان بیاورد
گاهی چو نامه، برگ گلی در عبور باد
پیغامها ز عمر شتابان بیاورد
گاهی پرنده، واژة داغی است در هوا
ایهامهای مشکل و آسان بیاورد
این جامیِ شکسته به زندان ری خوش است
گر باد، خاک جام به زندان بیاورد
با مشتی از غبار ز سامان اهل جام
بر این خمار شیفته، سامان بیاورد
تصدیع دوستان ندهد شاعر غریب
حتی بدانکه نامی از ایشان بیاورد
بر آهوی قصیده، امید ضمانت است
بادی که نکهتی ز خراسان بیاورد
شاید که در شکار تو، ببر بیان من
این شعر را گرفته به دندان بیاورد
به زخم های تو که می رسم
رنگ واژه ها می پرد
و شعر سپید می شود
این جا تهران است بیمارستان ساسان!
صدای تو را نمی شنوم
صدای تو را نوارهای قلب
صدای تو را کپسول های اکسیژن
خفه کرده اند
فقط هر از گاهی
سرفه
چنگی می زند و می گریزد
و چون جیب بری گریبان قنوتت را می آشوبد
این جا تهران است 1380
خبری از غلغله چلچله ها و خمپاره ها نیست
اما هنوز ترکش می ریزد
از آواز پرستویی منور
که بال هاش آشفته باران اند هنوز
مردی در کربلای تنهایی اش مثله می شود
و زینبی شش ساله بر بالینش خطبه می خواند
" چقد خوشگلی بابا
چقدر نازی بابا
لپات چه نازه بابا"
خون خشکش می زند
نفس وامی ماند
خون، سرفه ، سرطان
برق آزیر آمبولانس
و چشمهای بارانی زینب
و چشمهای بارانی زینب
کاروان باران به راه می افتد
مردم چترهایشان را باز می کنند
و برف شادی سرگرمشان می کند
مردم چترهایشان را باز می کنند
و پشت پنجره های بسته کوفه
موسیقی "باران عشق"
گوش کوزه های خالی را از خیال دریا پر می کند
اینجا تهران است 1380
خبر خاصی نیست
فقط کودکی هشت ساله
که تیله های روشن چشمانت را برداشته است
هنوز در پیاده روها سربه سرت می گذارد
چوب می گذارد لای چرخ صندلی ات
برق آسانسور را قطع می کند
ما بابا شده ایم
ما بابا شده ایم
و هر غلطی می کنیم
تا دیکته "بابا نان داد " کودکانمان
درست از آب دربیاید
ما شاعر شده ایم و نمی نویسیمت
در قافیه پاهای بریده ات گیر نمی کنیم
تا از آوانگاردها عقب نمانیم
اصلا خودت کلاهت را قاضی کن آقا
دکمه ها که باز می شوند
شاعرانه تر است
یا تاول ها که می ترکند؟
خوش به حال تو
خوش به حال تو که چشم نداری
که چشم نداری آدمهای کوچک را
پشت میزهای بزرگ ببینی
امشب دوباره هوایی شده ای
نه انکار نکن
رنگ پریده ات سند است
فردا بزرگراه چمران ده دقیقه بغض خواهد کرد
تو به سعادت آباد رسیده ای
قدسیان کل می کشند
تو به سعادت آباد رسیده ای
ما به صندوق ها کمک می کنیم
تا هفتاد بلا را دفع کنند
و غروب عبدالباسط ضجه می زند:
"بای ذنب قتلت"
1380