برگ برگ
شاخه شاخه، دسته دسته
دست دست!
گلفروش خردسال را
باد برده است!
(شعرها و نوشته هایی از علی محمد مودب)
برگ برگ
شاخه شاخه، دسته دسته
دست دست!
گلفروش خردسال را
باد برده است!
حرف خاموشی او نیست
سایه
تصویر فراموشی ماست
گُل با تمام هستی خود زیباست
زیباست گُل که هدیة او عطر است
من چیستم
در این چمن گُل چه میکنم؟
من کیستم
که اینهمه گُل هدیه میکنم؟
سلام
متاسفانه به دليل كثرت مشغله ها امكان سر زدن منظم به وب را ندارم و توفيق ديدار مجازي! دوستان دير دير دست مي دهد٬
لازم دانستم از همه دوستاني كه به اين پنجره سر مي زنند تشكر كنم و بابت معذوريت ها و گرفتاري ها كه اجازه جواب دادن سلام عزيزان را نمي دهد عذر بخواهم
با اينهمه اينقدر توانم گفت كه : از دوست سلامي و ز ما تسليمي!
موفق و مويد باشيد!
بیهوده دلت گرفته
بیهوده!
تا بوده جهان
جهان همین بوده!
باید بروی به دیدنش باید...
باری به هزار سال ابری هم
باران به اتاق تو نمیآید!
هر راه
سرمشق مشق پر غلطی دیگر
هر در
راهی دوباره بود به دیواری
میخواستم بیایم
عمری میخواستم بیایم
نگذاشتند!
درها و راههای جهان نگذاشتند!
تو را دوست دارم
تو را دوست دارم
تو را دوست دارم
ببین هیچ حرف جدیدی ندارم
به جز این که تا زنده هستم:
تو را دوست دارم
تو را دوست دارم
تو را دوست دارم
(اللهم عجل لولیک الفرج)
در مسیر رسیدن
گاه هند جگرخور، استریپتیز کرده
روی برچسپ سی دی،
دیده می شد
گاه وحشی- غلام سیاهش-
در لباس عجیبی
توی کاخ سفیدی،
دیده می شد
در مسیر رسیدن
سال ها گریه باید،
تا بگویم چه ها بود
نعش حمزه کنار خیابان رها بود
زهر در کاسة مصطفی
خار در دیدة مرتضی
دشنه بر گردة مجتبی بود
هر چه دیدم خلاصه
کربلا
کربلا
کربلا بود
ما در میان کوره قهر شما پیوسته میسوزیم
و دم به دم هرم نفسهای شما
از مهر می گوید برای ما!
از لحظه تاریک پیوند شما با سایههای ما
از لحظه تاریک پیوند شما با سایههای ما
آغشته حتی نور با خون در دهان ما
ای رومیان روسپید سینماهای جهان ما
ای دوستان جانی آری جانیان نابکار داستان ما!
با آبشار صخرهها ویرانه میسازید اگر از روستای ما!
میریزد آخر کوههاتان را صدای ما
هم دامن رقص شما را شعله خواهد کرد
کبریت های نیمسوز دستهای ما
هشدار میبیند خدای ما!
هشدار میبیند خدای ما !
1- چقدر دیکتاتور کاشته غرب در شش گوشه جهان ، و شهدای این روزها میوه های سالیان دراز استعمارند.
اللهم عجل لولیک الفرج
هنوز تمام نشده این شعر و هنوز شعر نشده ولی مهم نیست. دلم گرفته بود گذاشتمش
2- در پیوندهای روزانه چند قصیده از محمد رمضانی فرخانی را ضمیمه کرده ام، و نیز شعری از امیری اسفندقه و مطلبی درباره قربان ولیئی، و"بعد رفتم به سراغ چمدان های قدیمی" قزوه، هر کجا هستند خدایا به سلامت دارشان
شعر استاد محمدرضا ترکی برای حوادث اخیر جان پاک عاشقان
دل به ابرهای هرزه خوش نکن
روی با ستارگان ترش نکن!
هیچ، هیچ، هیچ
هیچ غیر حرف آسمان درست نیست
آسمان هر آنچه دود را ز یاد میبرد
پیشبینی هوای این و آن درست نیست!
موضع خروسکان بادسنج را
باد می برد!
فوارهای سرخ
در حوضهای آبی بسیار روشن شد
آن دم که تکلیف گلوی تو معین شد
تا باد بوی خون به جای شیر میآورد
پستان برخی حوریان رگ کرد
تصویر طفلی در چهرهی خورشید
میتابید.
کودکی درون گاهواره، غلت میزند
کودکی به ماهواره، خیره مانده است
کودکی به ماه
صخرهها به دست موجهای مضطرب
شکستهاند
یا علیاصغر حسین!
واژههای خون تو هنوز
از سکوت کوههای آسمان برنگشتهاند
۱-
تیر سهشعبه آمد
و از کسوف خون
بر روی آفتاب
تا صبح حشر، سخت دل ماسوی گرفت
تاریخ از آن به بعد محرم بود
وقتی
تیر سهشعبه آمد
آن تیر، آن تیغ!
... تیغی که در گلوی علی هم بود!
۲-
بر دستهای نور
تا ابرهای دور
تا آسمان هفتم، تا عرش
تشییع شد
داغی غریب قلب مرا
و قلوهسنگهای تقلا را
در هرچه هرچه هرچه فلاخن
سیماب میکند
هر چند از خاک خونت دریغ شد
تا روز انتقام، تا روز واپسین
فوارة گلوی تو کوثر را
بانوی آبهای روان را
بیتاب میکند
۳-
چو آن روز روز سیاهی نبود
که فرصت به قدر نگاهی نبود
گلوی تو در کربلا درس گفت
ز گهواره تا گور راهی نبود
درمانده آب بود
درمانده آب بود
که بر خاک مانده بود
سقا که از وظیفهی خود دست برنداشت
ما چنان دو قاب عکس
در نگارخانه جهان، از اتفاق
رو به روی هم!
تو چه میکنی؟
من چه میکنم؟
تو به حال من
خنده میکنی
من برای تو گریه میکنم!
۱-
دشت،بیصدا
به صحنه خیره مانده بود
چشمه زیر لب چند آیه خوانده بود
فوج فوج سنگها پلک هم نمیزدند
واحه لایزال
و لحظهها زلال:
"آنکه من ولی اوستم
پس همین علی ولی اوست"
کوه بود و کوه
با شکوه با شکوه!
می شود مزاحم شاعر شد، اما شعر...!
بیهوده دلت گرفته
بیهوده!
تا بوده جهان
جهان همین بوده!
باید بروی به دیدنش باید...
باری به هزار سال ابری هم
باران به اتاق تو نمیآید!
آینه دلش گرفته است
چون غروبها مدام
دیده با خودم چه کرده ام
شیشه ها مکدرند
که چرا همیشه در هوای آن نگاه
به تمام چهره های دود پیله کرده ام
صندلی شکسته
بس که زیر پای من نشسته
تا به آن خیال ها سفر کنم
میز هم از این که بار روزگار کاغذین من به دوش اوست
زیر این لحاف سربی بزرگ -شهر-
روح روستایی ام به خواب رفته است
دیدن و شنیدن جهان بس است
خسته ام!
حرف این و آن بس است
کاش می شد این مجال دردناک را مختصر کنم
روز های خوب چشم من
پا به پای جویبارهای کودکی آب رفته است
گاهی از آفتاب نمیپرسم
دریا خلاصهی چه خبرهایی است
یا اینکه کوه
کوه شب تاریک
همواره عاشق چه سحرهایی است
گاهی به چشم خویش نمیبینم
آیینه را به نام تو باید خواند
هر واژه نیز تکهای آیینه است
هر واژه را به نام تو باید دید
پروانه در هوای تو پروانه است
آیینه پیش روی تو آیینه
گاهی به رودخانه نمیبخشم
تصویر ضدنور پرستوها
پرهای ضدآب پریها را
گاهی به سنگ خیره نمیمانم
وقتی لبم به ذکر تو روشن نیست
وقتی که فکر آب مشخص نیست
تکلیف رودخانه معین نیست
گاهی به ماه عشق نمیورزم
شبها که پیش روی تو خوابیده
یا روزها که دست کریم نور
آن را زِ ساقههای نظر چیده
من سادهام همیشه فقط گاهی
غرق هراسهای جهان هستم
مثل ترانهای نگران هستم
ای آنکه تا همیشه وجودم را
چون بانگ عاشقان یله میخواهی
لب باز کن به خواندن من گاهی
۱-
راستی همراهی آسان است
سخت آسان است!
تا رسیدن به سرآغاز دوراهیها
راستی همراهی آسان است!
۲-
ای هیاهوی هستی
هستی بیهیاهوی من قابلی نیست
بیخیال دلم شو!
یا اگر میل داری که با من بمانی
طاقت موجهای مرا چون نداری
در کنار سکوت من آرام بنشین
ساعتی ساحلم شو !
۱-
چرا مغازهدارها
به چشمهای من نگاه میکنند
مگر نگاه من خریدنی است؟
تو باستانشناس پیر!
به پیکر عتیقهات بگو
چه چیز این دل شکسته دیدنی است؟
۲-
چو دشتی پریشان و تنها
اگر چند عمری
دل آشفته از گردباد تو بودم
ولی باز هر بار
به محض طلوع سکوتی
پر از قاصدکهای یاد تو بودم
۱-
یا علی ابن موسیالرضا
چشمهها خشکیده،دنیا دیگه طاقت نداره
حتی کوه هم دیگه داره نمنمک کم میآره
قربون نگاه گرمتون،دلامون یخ زده
آخه روشنی نداره دیگه ماه و ستاره
پا به چشم ما بذارین،چشمه ها روون بِشن
تا قدمگاه شما بِشن دلامون دوباره
ما رُ قدر آهو قابل نمیدونین آقاجون!
آره خُب دلای ما اسیره،قابل نداره
چِش رو هم نمی ذاریم، پیش جمالتون آقا
حال عاشقی همینِ اگه دنیا بذاره
خوش به حال کسی که تو حرم عشق شما
سر بذاره به زمین سجده و بر نداره
شما همنشین برده ها و بندهها بودین
به خدا که بندگیتون برا ما افتخاره
دنیا داره جیگر انارا رُ خون میکنه
دست گلچین داره انگورای سمّی میکاره
دستای آلوده بالا نمیرَن رو به خدا
آقا جون نماز بارون بخونین تا بباره
۲-
چشمها به چهرههای شادمان چرید
چشمهای میخکوب،
میخکوبِ چشمهای این و آن شدند
حرمت نگاه تا شکست
خون به چهرههای ناگهان دوید
میخها به چهرهها نشست
چهرههای ناگزیر، خونچکان شدند!
۳- فرهنگسازی برای قاتلان حرفهای!
فرهنگسازی از لغات بسیار رایج زمان ماست، در مورد همه چیز میخواهیم فرهنگسازی کنیم و هر سازمان و نهادی برای خودش یک بخش فرهنگسازی و طبعا بودجه میلیاردی برای فرهنگسازی دارد. نه قصد بحث دارم و نه حوصله بحث، فقط همین قدر متذکر میشوم که بخش مهمی از این بودجهها هدر است و خلاص.. در مورد مشکلات رانندگی و لایی کشیدنها و رد شدن از چراغ قرمز و آمدن روی خط کشی مخصوص عابر و ... فرهنگسازی یعنی چه؟
فرهنگسازی اینجا یعنی اجرای محکم و صریح قانون! چندی پیش در دوره همین آقای دکتر قالیباف -که ای کاش در همان نیروی انتظامی میماند، و اگر میماند و فقط رانندگی ملت را درست میکرد چه باقیات صالحاتی برای خودش فراهم میکرد- مدتی برخی قانونها سفت و سخت اجرا شد و همه نتیجهاش را هم دیدیم.کمربند داشت یک فرهنگ میشد و همینطور حفظ حریم عابر پیاده پشت چراغ قرمز، اما امروز دوباره وضع همان وضع سابق است. واقعا در مورد مسئلهای که با جان مردم سر و کار دارد و روزانه دارد اینهمه کشته از خانوادهها میگیرد، آیا فرهنگسازی برای این قاتلان حرفهای یک پز نیست؟ به چه حقی رانندهای به خودش جرات میدهد تا امنیت و آرامش دیگران و جان آنها را با ماجراجویی در خیابان تهدید کند؟ نیروی انتظامی که نباید فرهنگسازی کند، نیروی انتظامی باید قانون را محکم اجرا کند، اگر هم فرهنگسازی لازم است، کس دیگری متولی آن باید باشد.
در همه جای دنیا روش معقول همین است، مرحوم دکتر مشکات استاد فقید اقتصاد نقل میکرد که در اروپا دیده است که مامور پلیس با باتومی گرز مانند جلوبندی ماشینی را که به حریم خط عابر پیاده تجاوز کرده بود منهدم کرده است. جریمهها و مجازاتهای سنگین رانندگان متخلف دربرخی کشورهای اروپایی مشمول سود میشود و بعد از یک دوره تاخیر رسما شرکتهای شرخر مامور وصول این مطالبات میشوند. به نحوی که حتی در مواردی در خانة طرف را میشکنند و وسایلش را مصادره میکنند. و یاهمین چند شب پیش گزارشی پخش شد که در آن ماشین آتشنشانی به صحنة حادثه میرسد اما پس از استعلام وقتی مطلع میشود که طرف مالیاتش را نپرداخته است، هیچ کاری نمیکند و خاکستر شدن خانه را تماشا میکند!
نیلوفری تعطیل
بر دوش باد هرزه میگردد
و می پرسد
از شانههای بی قبای تاک:
پاییز یعنی چه؟
یعنی چه این پاییز!؟
با اینهمه نخ
اینهمه میله
باران چه میبافد
برای خاک؟
تو بانگ خودت نيستي، اين حنجره ماست
پیامبر اکرم ( صلّی الله علیه و آله ): ان فی الجنه لسوقا ما فیها شراء و لا بیع الا الصور من الرجال و النساء فاذا اشتهی الرجل صوره دخل فیها
: در بهشت بازاری است که در آن جا هیچ خرید و فروشی نیست، مگر صورت هایی از مردان و زنان، و وقتی کسی تصویری را پسندید، مانند آن می شود. (نهج الفصاحه، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، صفحه ۱۰۲)
عاقبت رسید
عاقبت رسید
و من رها شدم
خویش را به خیشهای مرگ واگذاشتم
زیر و رو که شد تمام هستیام
خویش را دوباره کاشتم
از کجا به ناکجا برآمدم
خوشه خوشه با ستارهها برآمدم
کهکشان چهرهها شدم
من چقدر چهره داشتم!
-گفتی دلت
بدون دل من چه میکند؟
بین من و صدای تو
خطی کشیدهاند
آنسوی خط تویی
انگار سرو سوختهای
در موج انفجار
اما نستوه و استوار
تا شانههات، خانة گنجشکها شوند[1]
این سوی خط منام
آن چشمة مقدس دیرینی
کز گریه کور میشوم
از بس که
جوبارههای هستی من هرز میروند
بین من و صدای تو
خطی کشیدهاند
آن سوی خط، تو آسمایی کابل
زخمینهپوش، از چَرّههای موشک
از شرق تا به غرب
خونت شتک زده است به هر لبخند
این سوی خط
یخکرده است قلب دماوند
بین من و صدای تو
خطی
خطی که روی قلب من
و روی چشمهای تو
خطی
مرزی که در دو سوی به یُمناش
ما را دریدهاند
-حالا کسی صدای مرا[2]
مثله میکند!
سرخ و سفید از کوچه ظهر
با خنده میآیند
چندین کلوچه از دبیرستان
سرتاسر هفته
در سایه، نانی خشک
با عطر آنها
گرم رویاهای نرمی میشود
و باگتِ داغی، سایه به سایه
دنبال آنها میرود
نه سنگاندازی سنگک
نه طعنههای تافتونهای عرقکرده
یا
اوقاتتلخیهای نان جو
و نه کپکهای بدر جَسته
از چارقدهای دو سه تا نان ماشینی
یک بربری با حسرتی وحشی
تماشایی است
بر میخ نانوایی
که در قلبش فرو رفته
دریاقلی رکاب زد تا آبادان سقوط نکند
دل ما چوب می خوره تو همه حراجیا
این هم شاهد لینک فوق: دختری که رویا بود!
سادهتر بگویم
اهل کوچههای خاکی ترانه نیستم
با دقایق وجود،ساعت دلم تکان نمیخورد
دارم از خودم ناامید میشوم
قد حرفهای عاشقانه نیستم!
من قیافهام به عاشقان نمیخورد
سال هاست فکر میکنم
من که راسخ و دقیق
چون عمود خیمهگاه شرک
با ستون لشکر یزید ایستادهام
کی شهید میشوم؟
خسرو آن فریفته
-شاه پورِ شاه پورِ شاه پورِ شاه پورِ شاه پورِ شاه...!-
نامه رسول را که پاره کرد
پشت کاخ های تیسفون شکست
جامه ای به قامت قرون درید!
تا چه چاره می کنید؟
آی بندگان برده ای سیاه!
هُش که نامه خدای را پاره می کنید!
بیشتر ز هر که تاکنون، شکست می خورید
هُش که از درون شکست می خورید!
بهترین شعر از نظر استاد شهریار
(مصاحبه ای جالب درباره استاد شهریار)
با آن پتوی مندرس رنگین
پاییز پشت پنجره خوابیدهاست
خورشید پشت ابر
و تکدرخت پیر سرِ پا
... بیدار میشوم
بر من کدام حادثه تابیده است؟
پاییز ۱۳۸۸-حکیمیه
۱-سقوط در خانه!
قطعههای جورچین حسرتی نجیب را
روی هم سوار میکند
جوشکار
نردههای راهپله را کار میکند
حسرت سقوط، تازه میشود
برای سیبهای خانگی
من ولی دلم پر از ترانگی
لحظه بوی باغهای خاطرات میدهد
یاد مرگ باز هم
دستة گلی
به آبهای جاری حیات میدهد
در خودم، در آسمان چشمهای تو
هی سقوط میکنم
حیف، حیف، حیف!
عزّ و جزّ دستگاه جوش
هی مرا نجات میدهد!
2/10/1387 تهران، خیابان خاوران
۲- به بهانه سالگرد رویا سادات حسینی قهرمان جوان کاراته
رویا سادات حسینی، رویای ما پارسال به ناگهان مشهور شد! نه به خاطر قهرمانی اش و نه حتی به خاطر مرگش که حتی مرگ ما مردم ارزش خبری ندارد! بلکه به خاطر این که چهارده عضوش مورد استفاده در عمل پیوند اعضا قرار گرفت! این طور شد که پدر و مادرش، مهمان برنامه ماه عسل شدند! مهمان هایی که حتی موقع افطار پذیرایی نشدند و به خلاف معمول برنامه های سیما، هیچ هدیه ای هم نگرفتند! و در برنامه شب بعد آقای نیری از کمیته امداد وعده داد که به این خانواده، زمین هدیه می دهیم و یکی هم تلفنی وعده ساختن خانه را داد- در عکسهای وبلاگ ماه عسل تصویر اقای نیری در شب بعد از برنامه دایی اسی مشخص است- و همین طور مفت مفت آبروی این خانواده مظلوم، اسباب شهرت طلبی و شاید بازیچه سهل انگاری این و آن شد. البته که هیچ کدام از وعده ها تحقق پیدا نکرد، اما از آن به بعد در بومهن هر کس سید اسماعیل را دید از خانه پرسید و بدین گونه زجری بر آنهمه زجر سید اسماعیل یا همان دایی اسی ما افزوده شد. تا جایی که دایی اسی که خودش هم بیمار قلبی است از آن به بعد مدام در راه دکتر است یا بستری در بیمارستان و....
بعد ماجرا هم من چندین بار سعی کردم از رفاقتم با برخی خبرنگاران اصولگرا! استفاده کنم تا بلکه درد دلهای دایی اسی بازتابی پیدا کند که به دلایلی که خدا عالم است نشد که نشد. حرف دایی اسی بنده خدا این بود که بابا من که چیزی نخواستم و اگر می خواستم می توانستم اعضای بدن دخترم را بفروشم. چرا با آبروی من این کار را کردید و وعده دادید و ...
اما ظاهرا تقدیر ما این است!
۳-دعا می کنم که بتوانم!
دوست ندارم تلخ باشم و تلخ بنویسم، اما زندگی گاهی این طور است و به قول اخوان اصلا زندگی شاید همین باشد! اما انشاالله که این طور نیست!
قرضی می گیرم از سفالخانه (کلیک کنید!) تا کمی تلخی این پست را رفع و رجوع کنم! چقدر خوب است که آدم حس می کند یک نفر حالش را و حرفش را فهمیده است.بعضی وقت ها می بینم نوشته های تلخم این طرف و آن طرف، اوقات آدم ها را تلخ می کند، خسته می شوم و ناراحت! دوست دارم جوری بنویسم که تلخی در نوشته باشد، اما نوشته تلخ نباشد! دعا می کنم که بتوانم!
بیآبوتاب
جانم- این چشمهی غریب -
پیوسته در هوای تو میجوشد
ای عشق دیریافته،ای دریا !
در دوردستهای نگاهت
این جویبار گمشده را دریاب!
کاینگونه بیدریغ، عمری است تا به پای تو میکوشد
مگذار این حواری سرگردان را مردابهای مانده ببلعند
دریا مخواه عاشق پاک تو
-یعنی همین زلال مسافر- محتاج غیر گردد
شاید بدین طریق این پرسش نحیف
با پاسخ مفصل امواجت ختمبهخیر گردد!