عاشقانه های پسر نوح   

(شعرها و نوشته هایی از علی محمد مودب)

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

بسم الله الرحمن الرحیم 


أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّـهَ يُسَبِّحُ لَهُ مَن فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالطَّيْرُ صَافَّاتٍ ۖ كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلَاتَهُ وَتَسْبِيحَهُ ۗ وَاللَّـهُ عَلِيمٌ بِمَا يَفْعَلُونَ ﴿٤١﴾

 

آیا ندیده ای که هر چه در آسمانها و زمین است و نیز پرندگانی که در پروازند، تسبیح گوی خدا هستند، همه نماز و تسبیح او را می دانند و خدا به هر کاری که می کنند آگاه است.(سوره نور-آیه 41

 ...

صبح، گلبانگ خروسان، باز

قلعه در عطر اذان می ماند

هر خروسی بر سر دیوار

با ملایک همصدا می خواند

 

گل گلاب  کنج حولی صبح

عطر گیسوی محمد داشت

با نماز و گریه ی بابا

صبح ما بوی محمد داشت

 

جویبار روبروی در

غرق می شد در وضوی ما

جوی آب و خنده ی مادر

جویبار آرزوی ما

...

(برشی از یک منظومه ی تازه)

 

قلعه: در قلعه ی ما به روستا می گفتیم: قلعه و قلعه هم بود! قلعه ی کهنه را سیلابی خراب کرده بود و برج و بارو داشت ، قسمتی از آن باقی مانده بود و در روزگار کودکی ما هنوز مسکونی بود

 گل گلاب:  درختچه ی گل محمدی که یکی کنج حولی یا همان حیات(حیاط) کودکی های ما خودش نیست، خداش که هست، چرا دروغ بگویم: هنوز عطرش هست!

حولی: بر وزن کولی، حیاط را می گوییم ما خراسانی های خراسان و خراسان بزرگ


http://www.moaddab.com/

+ نوشته شده در  چهارشنبه نهم اسفند ۱۳۹۱ساعت 6:4   علی محمد مودب  | 



بادبان -سینه چاک توفان ها-

دل به دریا زده است تا به ابد

خمره خالی ست از شراب اما

دل سفالی که  مست تا به ابد

 

بادها را بکش به دنبالت

موج ها را ببر به اقیانوس

موج دریای خویشتن تا کی ؟

بهل ای رود سر به اقیانوس

 

بیرق فتح قله های جهان

گیسوی لحظه های سرکش توست

در شب سرد و کور سنگستان

دل ما گرم رقص آتش توست

  

 

ای کهن سال سرو ایرانی!

خطر برگ برگ ما بنویس

های ققنوس شعله های حیات!

از سفرهای مرگ ما بنویس

 




برچسب‌ها: شعری برای میرشکاک
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هفتم دی ۱۳۹۱ساعت 9:51   علی محمد مودب  | 


 

شهرستان ادب منتشر کرد:


صبح بنارس آخرین شعرها و چمدان های قدیمی  گزینه ای از غزل علی رضا قزوه 

سکوت کاهگلی مجموعه ای درخشان از رضا شیبانی

گلفروش مسلمان مجموعه تازه ای از مجید سعد آبادی 

و بی خبری ها آخرین شعرهای میلاد عرفانپور  و چاره ها گزینه رباعی معاصر

و نیز

کهکشان چهره ها

کتاب تازه ای از من 

در نمایشگاه کتاب تهران، ورودی 19-راهروی 3- غرفه 15 (انتشارات سلمان پاک)


http://www.shahrestanadab.com/web/guest/library





بارها با بهارها گفتم

دوست دارم گل همیشه‌بهار

ولی افسوس کوه یخ ماندم

ماند یک عمر پشت شیشه بهار

            

قاصدک‌ها مرا فرا خواندند

بارها صبح و شب به تازه شدن

من ولی چون درختی افتاده

کیف می‌کردم از جنازه شدن

 

روزی انگشت‌های جوباری

قلقلک داد ریشه‌هایم را

حیف اما نشد که هضم کند

حجم سنگین دست و پایم را

 

چون فسیل پرنده‌ای ویران

بال‌هایم به ناکجا وا بود

گفته بودم که می‌پرم اما

پشت هر جمله‌ام صد اما بود

 

نوبهارا! به آذرخش بگو

دستگیر درخت پیر شود

بر من و موریانه‌های هراس

بزند پیش از آن‌که دیر شود!






+ نوشته شده در  چهارشنبه دوم فروردین ۱۳۹۱ساعت 9:42   علی محمد مودب  | 

 

 در خانه ی اجاره ایِ شب، باز
قسطی دگر ز عمر به غم دادی
با گریه گفت عمر که: «بسیار است»
با خنده گفت غصه که: «کم دادی»

 

حیف از ستاره ای که تویی اینجا
در خانه ی اجاره ایِ این شب
قدر تو را چگونه نمی داند
این کوردیده، این شب بی کوکب

مهمانسرای تنگ جهان پس کی
جا می دهد به حضرت مهمانش؟
تو که بهشت در سخنت پیداست
با خانه باغ هایِ فراوانش

تقدیر این قناری غمگین نیست
یک دو اتاق، قدر قفس آیا؟
غیر از لحد، مگر که فراهم نیست
جایی برای یک دو نفس آیا؟

بر جوجه های رنگی نوروزی
جز مرگ نیست حاصل زیبایی
جز جیک جیک دائم بی معنی
جز خواب زیر سقف مقوایی

سیمرغ ناگزیر دلم تا قاف
یک عمر بی پناهی و بی جایی است!
خوش باش با جواهر شعر خویش
کاین کیمیا، عصاره تنهایی است!

فردا برای شاعر بی سامان
تندیس های خاطره می سازند
در خانه ی اجاره ای ات خوش باش!
فردا برات، مقبره می سازند

 

 

+ نوشته شده در  دوشنبه شانزدهم خرداد ۱۳۹۰ساعت 15:30   علی محمد مودب  | 

 

 

 

شب، شب خانه ای تنگ و تاریک

"دای" *و در ناصمیمانه‌، مرموز

"درچه "*حیران و ترسیده از سقف

سینة شب پر از کینه روز

 

خفته پهلوی گهواره طفل

مادری خسته از سختی کار

ناگه این مادر خسته جان را

می کند گریه طفل بیدار

 

می زند زخمه بر تار "باونوج"*

چنگ بیماری کهنه طفل

 باز تکرار دردی قدیمی است

گریه و زاری کهنه طفل

 

می جهد مادر و می تکاند

باز گهواره کودکش را

می تکاند به نرمی مگر خواب

  پر کند دیده کوچکش را

 

خسته و گیج و آهسته مادر

ناله سر داده لالا لالایی

ناله ها می کند از زمانه

عاشقی ،بی کسی ، بی وفایی

 

لای لالا لالا شاخه ی انارم

لای لالا لالا گلبرگ زیره

رفته زن گیره بابا به غربت

آخ الهی عروسش بمیره

 

لای لالا طفلک ناز مادر

قد بلند و رشید و دلیر شه

وای که تا پا بذاره تو کوچه

بش دل صد تا دختر اسیر شه

 

لای لالا لالا دلبند مادر

زنده باشم برات زن بگیرم

دوس دارم" مین*" عروسی ات برقصم

کاش ننه تا عروسی ات نمیرم

 

مادر خسته با ذوق این فکر

 دست‌ها را به "بازی*" تکان داد

تا برقصد برای عروسی‌اش

پیش گهواره تازه داماد

 

تا تکان داد، دنیا تکان خورد

وحشتی تیره در خانه غرید

سنگ و گل ریخت‌، چون نقل شادی

"دای"آوار شد ،  سقف "لمبید"

 

حجله شد گور این تازه داماد

بی عروسی و بی شادمانی

مرد لالایی ای نیم گفته

بر لب مادر نیمه جانی

 

مثل این زلزله می تکاند

خانه آرزو را تب من

این هم از شادی بینوایان

این هم از قصه امشب من

 

 

*برای  زلزله قاین سروده شد و نخستین بار، دو روز پس از زلزله بم در روزنامه همشهری منتشر شد

* بانوج :  نوعی گهواره  دست ساز روستایی در گویش مردمان جنوب خراسان * دای : دیوار* درچه: در کوچک ، پنجره   * لمبید : فرو ریخت *مین : میان ،در* بازی: رقص

 

 

 

 

+ نوشته شده در  شنبه هفتم خرداد ۱۳۹۰ساعت 15:26   علی محمد مودب  | 

 

 ۱-

دریا چه بق کرده است، دریا کودکانه است

بی حرف، بی جاشو و بی موج و ترانه است

 

ترسیده از چیزی مگر دریا کز اینسان

با موج موجش رعشه های بی بهانه است

 

شور است اما شوری اش از جنس اشک است

انگار از پلک زمین اشکی روانه است

 

با بادها هم شوق بازی کردنش نیست

دریا که چون مرداب ها نیلوفرانه است

 

امشب چرا جز لو ءلوء  خونین ندارد

امشب چرا چون لخته هایی بیکرانه است

 

در ساحل خونین آن سو دیده شاید-

شب را که گرم جستجو – خانه به خانه – است

 

 

رگموج هایش سوخته از بس که دیده

در  نخلهاشان شعله سرگرم زبانه است

 

 

با ماهیان قرمز از دریا نگویید

دیگر نه آن دریای شعر عاشقانه است

 

از حیرت آلاله های ساحلش سرخ

دریا چه بق کرده است، بغضی جاودانه است

 

 

۲-

 

آیات نام کوچک توفان ها

نامی که در کتاب خدا زنده است

نامی که تا همیشه نماز ما

در محضرش شکسته و شرمنده است

 

آیات شعر زلزله ها را گفت

حرف سطوح گمشده در گل را

چون نخل طور شعله کشید ایات

آوازهای سوخته در دل را

 

با گردبادهای مهیب و سرد

بی ترس از نسیم و شکفتن خواند

در پیچش سیاهی عالمگیر

آن خطبه را چه محکم و روشن خواند

 

آیات نام کوچک مهتاب است

نام بلند هر چه که خورشید است

سیلی خور کسوف نخواهد ماند

صبحی که صبح روشن امید است

 

 ترجمه شعر فوق

 

آیات،

اسم  صغیر للعواصف

إسم الحی فی کتاب الله

إسم الذی صلاتنا مهزومة و ذوحیاء

فی محضره الی الابد

   

آیات، أنشدت شعر الزلازل

کلام السطوح الضائع فی الزهرة

آیات، اشعلت اصوات قلبها المحروقه کمثل نخل الطور

 

غنت بلاخوف من النسیم و الانفتاح

مع العواصف الموحشة و الباردة

   

قرأت ذلک الخطاب فی نور و ثبات

فی انعطاف العالم المظلم

 

   

آیات، اسم صغیر لضوء القمر

آیات،اسم عالی لکل شمس

 

صباح الذی هو صباح الرجاء و الأمل

لاتبقی تحت هزیمة الکسوف

 

 یوم الرعب علی الشاعره البحرینیه

 http://awam44.homeip.net/index.php?act=artc&id=13765

  

 فایل صوتی شعرهای من برای بحرین

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه سی و یکم فروردین ۱۳۹۰ساعت 16:22   علی محمد مودب  | 

 
                
                                برای علی رضا افتخاری

                               مردي که  نسل ما را با غم عشق آشنا کرد


 
تا هست جهان، همدم دلهاي غريبست-
- حزنی که شکفته است در آواز نجيبت
تو بانگ خودت نيستي، اين حنجره ماست
اي مرد مبادا که بخوانند غريبت!
 
تا هست جهان، بانگ "خدايا"ي تو جاري است
وين مطربکان در پي هر رب و خدايي!
دل  با غم عشقي که تو خواندي شده عاشق
اي آن که ز غمهاي دگر جمله جدايي
 
ديروز کبوترکشي، آوازه ي شان بود
امروز به آوازت اگر سنگ پراندند!
سيمرغي و برتر ز همه واهمه هايي
وين چند وزغ در کف پرواز تو ماندند!
 
سرو از خزه کي خرمنش آسيب پذيرد؟
بگذار بلغزند به هم چند خزنده!
بگذار زبان وزغ از حلق در آيد
با غيظ فرو بردن پرواز پرنده
 
آواي تو داوودي  و حلق تو حسيني است
 در بتکده اهل هنر بت شکني تو
پيوسته شنيديمت و پيوسته شگفتي
چون چشمه جوشان سرود و سخنی تو
 
اين زمره مشرک همه آواره ی خويشند
جز خويش ندانند و به جز خويش نخوانند
توحيديه اي سرکن و فارغ ز جهان باش
کاين ساحرکان با نفست دير نمانند

 

تا هست جهان بانگ خدایای تو جاری است

 

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و دوم مهر ۱۳۸۹ساعت 14:17   علی محمد مودب  | 

/**//*]]>*/

 


در من درختانی‌‌است، توفانی‌ است

هر چند چون برگی غم‌انگیزم

هنگام باران‌های پاییزی

 من پیش چشمان تو می‌ریزم

 

پاییز –می‌بینی- عجب فصلی‌ست!

فصلی که آدم خواب می‌بیند-

-چون شاخة ناری در آیینه است

خود را در آن آیینه می‌چیند

 

پاییز، فصل خِش خِش بودن

تصویر ماتِ محشر کبری

تا باز هم تصمیم می‌‌گیری

در زیر باران دفتر کبری…

 

تو باز هم تصمیم می‌‌‌‌‌‌‌‌گیری

باران درون سینه می‌بارد

پاییز! به به! باز پاییز است!

انگور در آیینه می‌بارد!

 

هر نیمه شب انگور می‌بارد

بر گورها در دشت ها، در کوه

صبح است، برخیز ای گل کوچک!

سهم تو یک شبنم از این انبوه

 

سهم تو یک شبنم از این اندوه

یک قاصدک با حرف‌هایی تر

پاییز! به به! باز پاییز است!

ای دل چه می خواهی از این بهتر؟


دو شعر مجروح

+ نوشته شده در  دوشنبه دوازدهم بهمن ۱۳۸۸ساعت 19:5   علی محمد مودب  | 


بارها با بهارها گفتم

دوست دارم گل همیشه‌بهار

ولی افسوس کوه یخ ماندم

ماند یک عمر پشت شیشه بهار

            

قاصدک‌ها مرا فرا خواندند

بارها صبح و شب به تازه شدن

من ولی چون درختی افتاده

کیف می‌کردم از جنازه شدن

 

روزی انگشت‌های جوباری

قلقلک داد ریشه‌هایم را

حیف اما نشد که هضم کند

حجم سنگین دست و پایم را

 

چون فسیل پرنده‌ای ویران

بال‌هایم به ناکجا وا بود

گفته بودم که می‌پرم اما

پشت هر جمله‌ام صد اما بود

 

نوبهارا! به آذرخش بگو

دستگیر درخت پیر شود

بر من و موریانه‌های هراس

بزند پیش از آن‌که دیر شود!


(از مجموعه تازه منتشر شده روضه در تکیه پروتستان ها،

سپیده باوران، مشهد 2238613 - 2222204)



+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و یکم دی ۱۳۸۸ساعت 18:26   علی محمد مودب  | 


چو شب زد خیمه بر اردوی شن ها 

جهان نیزار خاموشی شد و خفت

به هر سو چلچراغی سبز پژمرد
ز "الا" در بیابان نیزه بشکفت 


زمین شد صفحه تفسیر قرآن
به خط سرخ مصباح الهدی ها

نمی خواند کسی خط خدا را
به قرآن مبین کربلاها


به جا ماند از تمام باغها داغ
درختان تشنه از جو بازگشتند

به شوق گندم ری، اهل بابل
کدو رفتند و کندو بازگشتند 


به طراری غروب از راه آمد
ز خون خوب رویان چهره رنگین

زمان چون خنگ کوری لنگ می زد
به زیر بار آن نی های سنگین


غریبانیم در بازار شامی
که زنگی، روی رومی خوش ندارد

عجب مصری که یوسف را بها نیست
که زالی نیست تا دوکی بیارد


ز یوسف، پیرهن دزدند مردم
که چشمانی زلیخایی ندارند

گهر ریز است خاک کوی دلدار
گدایان میل بینایی ندارند


گدایان پاره نان دوست دارند
نمی بینند آن سر در تنور است

سبو بر سنگ ساحل می زند مست
نمی داند که دریا آب شور است 



جهان مست است از خوابی گران سنگ
نمی داند که خواب ارزان فروشی است

در انبارند خیل مرده جانان
جهان بازار گرم جان فروشی است


بکوش ای جان و جانی دست و پا کن
که جانان مشتری را دوست دارد

هر آن کاو نیم جانی دارد ای دوست
چنین سوداگری را دوست دارد


مبادا در قمار جان ببازی
مبادا جان که دادی، تن بمانی

عزیز است این دو روز غم، مبادا

ز یوسف، بند پیراهن بمانی


+ نوشته شده در  پنجشنبه دهم دی ۱۳۸۸ساعت 23:26   علی محمد مودب  |