عاشقانه های پسر نوح   

(شعرها و نوشته هایی از علی محمد مودب)

 

 ۱-

دریا چه بق کرده است، دریا کودکانه است

بی حرف، بی جاشو و بی موج و ترانه است

 

ترسیده از چیزی مگر دریا کز اینسان

با موج موجش رعشه های بی بهانه است

 

شور است اما شوری اش از جنس اشک است

انگار از پلک زمین اشکی روانه است

 

با بادها هم شوق بازی کردنش نیست

دریا که چون مرداب ها نیلوفرانه است

 

امشب چرا جز لو ءلوء  خونین ندارد

امشب چرا چون لخته هایی بیکرانه است

 

در ساحل خونین آن سو دیده شاید-

شب را که گرم جستجو – خانه به خانه – است

 

 

رگموج هایش سوخته از بس که دیده

در  نخلهاشان شعله سرگرم زبانه است

 

 

با ماهیان قرمز از دریا نگویید

دیگر نه آن دریای شعر عاشقانه است

 

از حیرت آلاله های ساحلش سرخ

دریا چه بق کرده است، بغضی جاودانه است

 

 

۲-

 

آیات نام کوچک توفان ها

نامی که در کتاب خدا زنده است

نامی که تا همیشه نماز ما

در محضرش شکسته و شرمنده است

 

آیات شعر زلزله ها را گفت

حرف سطوح گمشده در گل را

چون نخل طور شعله کشید ایات

آوازهای سوخته در دل را

 

با گردبادهای مهیب و سرد

بی ترس از نسیم و شکفتن خواند

در پیچش سیاهی عالمگیر

آن خطبه را چه محکم و روشن خواند

 

آیات نام کوچک مهتاب است

نام بلند هر چه که خورشید است

سیلی خور کسوف نخواهد ماند

صبحی که صبح روشن امید است

 

 ترجمه شعر فوق

 

آیات،

اسم  صغیر للعواصف

إسم الحی فی کتاب الله

إسم الذی صلاتنا مهزومة و ذوحیاء

فی محضره الی الابد

   

آیات، أنشدت شعر الزلازل

کلام السطوح الضائع فی الزهرة

آیات، اشعلت اصوات قلبها المحروقه کمثل نخل الطور

 

غنت بلاخوف من النسیم و الانفتاح

مع العواصف الموحشة و الباردة

   

قرأت ذلک الخطاب فی نور و ثبات

فی انعطاف العالم المظلم

 

   

آیات، اسم صغیر لضوء القمر

آیات،اسم عالی لکل شمس

 

صباح الذی هو صباح الرجاء و الأمل

لاتبقی تحت هزیمة الکسوف

 

 یوم الرعب علی الشاعره البحرینیه

 http://awam44.homeip.net/index.php?act=artc&id=13765

  

 فایل صوتی شعرهای من برای بحرین

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه سی و یکم فروردین ۱۳۹۰ساعت 16:22   علی محمد مودب  | 

 

 

 

روزهای نمایشگاه کتاب تهران بود

من خسته و تشنه از گردش در نمایشگاه رسیدم به غرفه دفتر شعر جوان

قیصر آن جا بود، تازه از بیماری کلیه( به گمانم ناراحتی پس از پیوند) قدری رها شده بود

سلام و ارادت و گفتگو

 قیصر از حافظه فهرستی از کتابهای کلاسیک ادبیات فارسی به من  داد و بعد هم بن های کتاب خودش را !

خواستم آب بنوشم آبسرد کنی بود و لیوان هایی، روی هر کدام اسمی نوشته

قیصر لیوان خودش را تعارف کرد

و چند نفر با خنده با هم گفتند: لیوان قیصر عمومی است!

 

تازه از بیماری کلیه قدری رها شده بود!

 

 نگارش سیاحتنامه سلطان توس(درود بر اندیشه روشن مرتضی کربلایی لو)

 

 برفگینه )داستانی از مرتضی کربلایی لو

 

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه سی و یکم فروردین ۱۳۹۰ساعت 11:42   علی محمد مودب  | 

 

 

محمد رمضاني فرخاني

ـ به خاطر تو: قيصر امين پور

كسي كه مثل هيچ كس نيست.

 

 

پايتخت باغ اصلي وجود

 

اي حوادث اخير جانِ پاكِ عاشقان! تو بهتري؟

از شما دلم، دلم گرفته است همچنان، تو بهتري؟

بس كن اي مواظبت نكرده از غنيمت وجود انس!

ما كه لطف خاص كم نديده ايم از اين خزان، تو بهتري؟

واقعاً ‌به جا و راست گفته اند اين كه روزگارِ دون

جايِ جاش، پاك لامروّت است ناگهان، تو بهتري؟

 

گرچه من دلم براي برگ هاي مهرباني ات بهار!

سخت دست تنگ مي شود درخت جاودان! تو بهتري؟

با وجود اين ولي نيازمند ناز هيچ كس مباد

پيكر شكسته بسته ات بهار خونچكان! تو بهتري؟

 

راه و رسم انس ويژه با معاشران واقعي،‌ خدا!

عاقبت، چنين كه هديه شد مباد ارمغان، تو بهتري؟

عقل من كه قد نمي دهد براي بعدهاي بعد از اين

پيش از اين ولي چنين نبوده بي گمان، تو بهتري؟

اين زلال، ردپاي چيست روي گونه هاي شور من؟

رنگ و طعم هشت سال دوستي بي امان، تو بهتري؟

اين دلي كه ديگران به قدر وسع خود شكسته اند را

دست كم تو نشكن اي خداي خوب و مهربان! تو بهتري؟

ديگر اين كه دست دوستانه اي برايم از صميم دل

واقعاً به جز شما كسي نمي دهد تكان، تو بهتري؟

 



 

هم ركاب با عصا و لاغر و تكيده در كنار ميز

آخ: پوستين آشكار روي استخوان! تو بهتري؟

[روز، عصر، خارجي:] نماي كافه اي كنار جاده ـ با

يك رديف صندلي، سه ميز، چند سايه بان،‌ تو بهتري؟

« ـ خسته ام از اين كوير» «ـ باز خسته اي؟» «ـ چقدر هم!»  و بعد

طعم قند و چاي تلخ ـ يك نما از استكان ـ تو بهتري؟

 

ـ حزن اين صدا براي من چقدر آشناست [داخلي]

ـ مال صفحه ي شماست ؟  ـ‌ رفت سمت پيشخوان ـ تو بهتري؟

اين شهيدي است يا صُديف؟ تاج اصفهاني يا سراج؟

اين گلوي حضرت سياوش است يا بنان؟ تو بهتري؟

حسرتي شكفته از رفاقتي قديم ـ آ...خ روزگار...

گوش مي كني؟ رسيده باز هم به «كاروان» ... تو بهتري؟

 

گفتم اين ترانه از قبيل چامه و چكامه نيز نيست

گفت ماجراي عاشقانه اي است در ميان، تو بهتري؟

پوستين عشق روي شانه هاي لخت استخوان شعر

اين خودش حديث زنده اي است از مغان، تو بهتري؟

دست كودكان شهر را بگير در سماع باده ات

آه اي پدر! بگير، بي شما نمي توان، تو بهتري؟

دست نارساي طبع من چه دير و دامنت چقدر دور!

اجتهاد واژه هاي بي ردا و طيلسان! تو بهتري؟

 

هيچ شاعري به اعتبار مدح يا به صرف مصلحت

در ميان قلب هايمان نكرده آشيان، تو بهتري؟

كار من گذشته از تعارفات مصطلح، ‌تو واقفي

حال، بعدِ هشت سال دوستيِ خوبمان، تو بهتري؟

مثل خيلي از برادران اهل ذوق و فضل، آخرش

شعر هم براي امن عيش ما نشد دكان، تو بهتري؟

 

تجديد مطلع:

صلح! اي مسافرت به سوفياي باستان! تو بهتري؟

اي عبارت از قبول عقل در قبال جان! تو بهتري؟

بعض ديرسال من به خاطرت شكفت در زمان شب

حاليا در اين مقام، آفتاب بي كران! تو بهتري؟

گر چه ماه ساكت است و گرچه ساكت است ماهتاب

خيس از اضطراب تازه اي است شعله ي كتان، تو بهتري؟

از سپيده دم، قرائتي معطر آمده است نزد پلك

شمع گفتگو شكفته در نگاه باغبان، تو بهتري؟

 

مثل يك دقيقه خلسه زيرِ ماه، خيرگي به اين نگاه

محرمانه است نرگسا! نمي شود بيان! تو بهتري؟

حاليا در اين مقام و اين اريكه، هي طواف مي دهند

تاج خار را چهل پرنده، گرد شمعدان،‌ تو بهتري؟

حدس مي زنم كه دوره اش به سر رسيده است، دوره ي

استفاده از من و شما به نفع اين و آن، تو بهتري؟

استفاده از خطابه هاي زنده باد و مرده باد توده ها

استفاده از من و شما به جاي نردبان، تو بهتري؟

 

دور از اجتماع خشمگين ظلمت، آه سرزمين صلح!

دارد آفتاب مي زند ـ ببين: چه شادمان ـ تو بهتري؟

«ـ دور از اجتماع تك صداي سرب وسينه، بهترم ولي

صلح رخ نمي دهد عزيز من به رايگان،‌ تو بهتري؟

صلح، با تكثر نظر، صلح با حقوق مانده ي بشر

در زمين كه رخ نمي دهد، مگر در آسمان...! تو بهتري؟

بخيه بر وخامت كدام روي زخم مي زني طبيب؟

حال ما گذشته از معالجات توأمان، تو بهتري؟

 

شصت و هشت درس حفظ دارد از بهار مكتب پراگ

تا دهان سرمه را گشوده زخم بي زبان، تو بهتري؟

بنده در ازاي درك ميزباني وليِّ نعمتان

اعتراف مي كنم شكسته پشت ميزبان، تو بهتري؟

در قبال ارتباط جالب خدايگان و بندگان

من خلاصه نااميدم از زمين و زمان، تو بهتري؟ »

 

«ـ يعني اين كه اتفاق روشني قرار نيست رخ دهد؟

باز هم دوباره عزم ما و بزم شوكران؟ تو بهتري؟  

جبر مهلكي است اين عتاب و ياس مفرطي است اين خطاب

در هبوط اين جزيره در ميان خاكدان، تو بهتري؟»

 



 

بگذريم، «تلك شقشقت...» ولي بعيد نيست بشنويم

سررسيده است روز ناگزير امتحان، تو بهتري؟

اي ورايِ هست و بود! پايتخت باغ اصلي وجود!

زير گنبد كبود، ناجي كمك رسان! تو بهتري؟

فكر كن به دست پخت تازه ي قضا، به قدر روزگار

فكر كن به فقر روح ما و عسرت جهان، تو بهتري؟

 

صلح! اي نياز جوهراني طبيعت بشر! بيا

سرنوشت اين هزاره باش با كتاب و نان،‌ تو بهتري؟

رخصت مناره ها و جلوت نماز اُنس، الصلا

شأن گفتگوي صبح در نفس اذان،‌ تو بهتري؟

 

 



 

... ذبح رودخانه در مسير باغ ارغوان! تو بهتري؟

لب به خنده رغبتي مرا نمي دهد نشان... تو بهتري؟

 

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه سی و یکم فروردین ۱۳۹۰ساعت 11:35   علی محمد مودب  | 

 

 غزلی برای حال و هوای زهرایی بحرین

 

نه وحشت است که حیرت شکسته دلها را

گرفته فوج ملخ، موج موج دریا را

ملخ! هجوم ملخ بر مزارع گل سرخ!

ملخ وزیده و آشفته باغ و صحرا را

یهود امت احمد دوباره خیبری اند!

شکسته اند در خانه های زهرا را

سیاهکارتر از وحشیان سفیان کیست؟

که می درند جگرهای حمزه آسا را

نژادگان عرب! این حماسه های شکم!

به زیر پیل فکندند پیر و برنا را

به جنگ دخترکان رمیده آمده اند

دریده دیده خورشید این تماشا را

بهوش ای همه زالوفشان ساحل خون!

که موج گریه خبر کرده است دنیا را

بهوش کز همه تان هیچ هم نخواهد ماند

دمی که غیرت توفان گذشت دریا را

 

"دل رمیده ما را که باز می گیرد"

فغان ز خون جگری  بی نگاهتان یارا !

 

 علت بازداشت این دختر جوان شیعه، خواندن شعر علیه رژیم آل سعود بود

 

 

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۰ساعت 20:34   علی محمد مودب  | 

 

 

 

فانتزی شدن تا سر حد مرگ، اپیدمی جدید بخشی از جامعه ماست. اپیدمی شیرین و خوشمزه ای که ممکن است شیرینی آن ما را از جنبه های دردناک و سهمگینش غافل کند.

در خیابان مدل های موی تیفوسی و ویروسی یا به طور خلاصه ویرگولی! و لباس های جادویی، چروک و سنگشور و دامن های کوتاه و بلند و پاره پاره ما را به آرامی از واقعیت به دنیای خیال می لغزاند. نکته غلط انداز ماجرا این است که از واقعی به غیرواقعی نمی گریزیم، بلکه به دلیل ضعف در بخشی از واقعیت به بخش دیگری از واقعیت پناه می بریم. فرقی نمی کند به کودکی بگریزیم یا به عالم وحشت یا شهوت یا .... فراری فراری است! تقریبا تمامی لغزش های بزرگ بشر به همین سادگی و به همین شیرینی اتفاق می افتند. به عبارت دیگر به جای ستیز و فتح نصیبمان از واقعیت، ما در حال گریز هستیم و بدین گونه به مرور وجود ما ضعیف و نحیف می شود.

در تعریف فانتزی آورده اند که ویژگی اصلی فانتزی دارا بودن عناصر خیالی در فضایی خود-منسجم است، فضایی که منطق و قوانین خاص خود را دارد که با منطق عادی متفاوت است. بدینگونه می توان مثل شرک- آن غول سبز- مرداب خود را بنیان نهاد و در آن فارغ البال بود، و به خود قبولاند که من تنها بخشی از من است!

نگاهی به عناوین و قالب و عکس های وبلاگ ها آدم را از رویارویی با این همه فانتزی به هراس می اندازد.اگر در مترو بلوتوث تلفن همراه خود را روشن کنید، اسامی بلوتوث ها چنان است که ممکن است گمان کنید که شما هم یکی از بازیگران یک پویانمایی هالیوودی هستید.

پیام ها، آی دی و مسنجر دوستان و همکاران هم به مرور در حال فانتزی شدن است، فانتزی شدن، فانتزی شدن، فانتزی شدن، فانتزی شدن تا سرحد مرگ!

 

حالا ما آن قدر خوشبخت شده ایم که گاه گاه در بزرگراه های واقعی خودروهای فانتزی را با موسیقی ها و سرعت های فانتزی می بینیم. گاهی شهرداری ها و سازمان های خدمات دهنده هم به تقلید از غرب به این فانتزی کمک می کنند و با ساخت مجسمه ها و آب نما ها و .. دست ما را می گیرند تا با هم در فانتزی غرق شویم!

شاتسخین را که خاطرتان هست، دختران بزرگی که عروسک بغل می کنند؛ بی شک همسران و مادران کاملی نخواهند بود؛ چرا بخشی از جامعه شهری ما که تمایل زیادی به مدرن شدن دارد، این همه به فانتزی علاقه نشان می دهد؟

واقعیت این است که آمریکا و غرب مدرن که با آیین نو تراشیده اما سابقه دار!خود و در حاشیه انحصار طلبی و استکبار وجودی اش، به عنوان اسکروچی مهربان ! سعی در خوشبخت کردن گرسنگان اتیوپی و آوارگان فلسطین و عراق و افغانستان و ساحل عاج دارد، جز فانتزی چیزی در کیسه ندارد، چرا که نمی تواند آن التذاذ مادی و تنعم و شادخواری و لاابالی گری را که وعده می دهد جز در محصولات فرهنگی و هنری اش تامین کند، لذاست که برای جبران نیاز انسان به وسعت و آرامش به فانتزی روی می آورد. حتی در صورتی که همه آن التذاذ هم تامین شود، باز بشر آرامش نمی یابد و نیاز به قدم نهادن در ساحت غیب دارد، لذاست که غرب که پنبه وحی و غیب را زده است، جامه خرافه و فانتزی را به تن می کند.

موسیقی جای ذکر را می گیرد، تا شاید جای خالی آرامش و وسعت ناشی از متذکر بودن را پرکند، تا تنها می شویم تلویزیون ها روشن می شوند تا در آغوش روح بزگ فن آوری در آرامش تخدیری فانتزی غرق شویم.  اگر چند دقیقه پیاده روی می کنیم، دستگاه تلفن همراه ما با موسیقی و با پیامک های فانتزی نیاز ما را به آرامش و وسعت با فانتزی پاسخ می دهد! در مترو و اتوبوس بلوتوث بازی می کنیم و پشت میز اداره، ایمیل های فانتزی را می خوانیم و با آی دی های فنتزی چت می کنیم،

بدیهی است که فانتزی با مسئولیت سر سازگاری ندارد، هر کسی ما را ببیند خود را خوشوقت می پندارد چرا که از مدل مو و لباس و نام بلوتوث و آدی و جنس حرف زدن -و تاکید می کنم که جنس حرف زدن- و شوخی های ما گمان می کند که با یکی از قهرمانان سرخوش پویانمایی های هالیوود رویرو شده است! اما واقعیت این است که در هجوم این همه فانتزی سبک، احضاریه دادگاه طلاق همسرمان یا- اگر این قدر تلخ تصور نکنیم- نامه مدرسه فرزندمان  و ... در جیب مان سنگینی می کند!

 

 

 هفته نامه پنجره-سال سوم شماره ۸۸

 

 

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و پنجم فروردین ۱۳۹۰ساعت 13:0   علی محمد مودب  | 

 

 

چاپ سوم مجموعه شعر مرده های حرفه ای با شکل و قیافه جدیدی به همت انتشارات هزاره ققنوس  منتشر شد و در نمایشگاه کتاب امسال در دسترس علاقمندان خواهد بود. چاپ دوم الفهای غلط-سوره مهر و چاپ سوم عطر هیچ گلی نیست- نشر تکا هم مدتی است که منتشر شده است.

در حد شنیده ها قرار بود که دفتر شعر جوان هم چاپ دوم عاشقانه های پسر نوح را آماده کند که تا این لحظه من بی خبرم!

 

خوانش و تاملی در کتاب (مرده های حرفه ای سروده ی علی محمد مودب)ابراهیم حسنلو- وبلاگ آساران

   

1- شعر برای تسکین روح بشر به کار گرفته می شود. شعر به شاعر کمک روحی و وحی گونه ای می کند. تا او را به لحظه های بلند مکاشفه و شهود و دریافت رسانده باشد.و با این اصل بین شعر و شاعر ارتباط خاصی برقرار می شود .

 

…می پرسی چرا دوستت دارم/جواب تو را نمی توانم/جواب خدا را چه بدهم؟!

 

2-شاعر به جزئی نگری شکوهمندی در مسیر خوانش پدیده های هستی  دست می یابد.همان گونه که شعر امروز هم  به آن توجه عظیمی دارد.

 

…تماشا می کنم /مریم ها را در دستان مرده ی گلفروشان/که درد می کشند/تا مسیح به دنیا نیاید.

 

3-احساس می شود گاهی شاعر خود را به دست اتفاقات شعری می سپارد.  و در این بین گاهی می تواند به جهان مکاشفه ها و دیگرگونه ها دست یابد.

 

در برف رودها خفته اند/ دریا ها و ابرها

 

4-شاعر در مقابله با خیال  شعری و تصویرهای آن بی باک و راحت و صمیمی است.

 

صدا / قطره قطره می چکد.

 

5- شعر از حادثه ها، روز مرگی ها  پدیده های زندگی   به خوبی استفاده می کند  و آن ها را به طور شایسته به کار می گیرد و این حاصل تیز بینی، رندی  و گستره ی خیال و نگاه او است و رفتار طبیعی با آن ها.

همچنین عرفان شاعر به گستره ی اشیا و پدیده های هستی ظاهر شده است.

 

عشق ما از این شهر به آن شهر می رود/ با جدیت نامزدهای انتخابات.

 

6-شاعر ارتباط زلال دوستانه ای با جهان و پدیده های آن دارد و با چشم زیبایی جویانه اش (شعر) روح همه ی اشیا را هوشمندانه می کاود.

 

-…آیا هنوز پاهایش آویزان از فراز سی و سه پل /تماشا می کند سبیلش را در آب.

 

-تو همه ی شهر هایی و من همه ی انسان ها / شیرازی تو ومن حافظ/ شهری هستی تو/ که در تو من به دنیا آمده ام…

 

7-تصاویر شعری ملموس و پوینده و عینی است .  شاعر شعر را در  ناکجاها سراغ نمی گیرد  بکه ثابت می کند بسیاری از پدیده های اطراف ما خودشان شعر هستند .

 

..راستی تو /بدون چشمانت چه می کنی؟/راستی من/بدون چشمان تو چه کار کنم؟

 

8-پدیده های خیالی شاعر به گستردگی دایره ی زندگی است.

 

قرمز! /قرمز!/ قرمز!/ چراغ/محکم سر حرفش ایستاده بود/ من سبز شدم.

 

9-شاعر لحظه ها و یافته های خیالی خود را هنرمندانه و ماهرانه صید می کند.

 

-….وقتی تو را به یاد می آورم / گنجشکی از قلبم می پرد ..

 

-…تنها تا سرحد مرگ دلتنگ می شوم/ می فهمی؟

 

10-شعر مینیاتوری از تصویرسازی های تازه و بکر و درخشان است.

دندان هایش را می شکنم/ دهانش را پرخون می کنم/ اگر نام تو را به زبان بیاورد شعرم!

 

11-اندیشه ای بلند و بزرگ که از سرچشمه های معرفتی وعرفانی و شهودی سرچشمه می گیرد.  همواره با شعرها همراه است. و گاهی این اندیشه ها با طنزی لطیف و رندانه همراه می شوند.

 

-…حالم اگر خوب باشد می خوابم/ و بیدار که بمانم/ در کتابخانه به دنبال نامی تازه می گردم/ که بتواند مرا از آوازه عشقم و شعرم برهاند/ تا چندصباحی به خوبی وخوشی/ دروغ بگویم.

 

-برای ایستادن /برای گرفتن آفریده نشده ام/با پای خود آمده ام /که بروم…

 

12-گاهی روانی بیان تا سرحد اعجاز و خیره کنندگی نیز پیش می رود.

 

نمی تونی تصورشم بکنی!/ همه ی شاخه ها جفت دستای تو باشن/ تنه ی همه ی گیاها تنه بزنن به تن تو/ دهن همه ی گلا پر باشه از عطر دهن تو /…

 

13-طراحی زیبایی از اتفاقات بزرگ به طور مستحکم و منسجم هیات و جان مایه ی شعر را تشکیل می دهد.

…و دل سپرده به تنگی کوچک/ که روزی از دست پیر زنی خواهد افتاد.

 

14-گاه شعر روح مجردی است که خیال برهنه ی شعر را به صورت ناب تا لحظه های حیرت و تماشا راهی می کند.

 

می آید/قطره قطره/ نوشدارو /می ریزد در دهانم/ و مرگ کسالتی است مختصر.

 

15-جریان کلی شعر به ابهام های دروغین و توهم های گیج کننده دچار نمی شود.

 

به خاطر چشمانم آفریده شده ام من/ آفریده شده ام تا هستی را یک دل سیر تماشاکنم.

 

16-گاهی شعر چنان قدرتی دارد که ما را هم در قصه های ساده دلی ها ی رنگین و نابش همراه و همنفس خود می کند.

 

می خواستم پشت دسته گلی قایم شوم/ تا تو پیدایم کنی / و جیغ بکشی…

 

17-شاعر به خوبی ثابت می کند که:شعر معاصر بعد از نیما برخی از قراردادهای گذشته را به هم ریخته  و خود را از سماجت و تنگ نظری های بی مورد رها کرده است.و دارای قرار دادهای دیگر گونه ای است. که لحظه لحظه ی شاعر را بسراید.

 

…خزر منم/تنها دریای جهان که دارد غرق می شود.

 

 

 

 

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و سوم فروردین ۱۳۹۰ساعت 11:46   علی محمد مودب  | 

   

علی محمد مودب

نگاهی به بی خوابی عمیق مجموعه شعر محمد مهدی سیار

 

محمدمهدی سیار شاعری است که بسیار پیشتر از ( بی خوابی عمیق) با برخی شعرهای  این کتاب برای دوستداران شعر شناخته شده است. شعرهایی مثل( مالک رسیده است به آن خیمه سیاه) و (مباد سفرة رنگینتان کپک بزند)و (از کتاب درسی آن سال‌ها) و (شطرنج) از این دست شعرها هستند. چنین اقبالی برای یک شاعر جوان نتیجة چیست؟

سیار دانشجوی دکترای فلسفه است و با علوم اسلامی نیز تا سطح یک حوزه آشناست و همین مشخصه وقتی به توانایی های فنی او اضافه می شود، به سرعت به شعر او درخشش خاصی می‌بخشد که شعر جوان امروز ما کمتر از آن برخوردار است. مسئلة مهم این است که موضوع شعرتحرک انسان،در میان مفاهیمی همچون زندگی، خدا، عشق و مرگ است و طبیعتا کسی که آگاهی های بهتری نسبت به این مفاهیم داشته باشد، در مسابقه با کسانی که از بعد فنی با او مساوی‌اند، بسیار پیش خواهد افتاد.

شاعران برجسته تاریخ ما، همگی دانش‌آموختة نظام‌های آموزشی سنتی بوده‌اند و به همین دلیل، در حوزه شناخت این مفاهیم استاد و سرآمد بوده اند. اما سیستم نوین آموزش دانشگاهی ، موجب فقر اندیشگی بخش عمده‌ای از جریان شعر امروز شده است. چگونه انتظار داریم که یک دانش‌آموخته فیزیک یا الکترونیک و یا حتی ادبیات بتواند با همان دقتی دربارة مفاهیم انسانی سخن بگوید که شاعری مثل سعدی یا مولوی سخن گفته است.

بی‌خوابی  عمیق چنان که از نامش برمی‌آید، محصول تامل و تعمق است. و از این نظر در عرصه شعر امروز جوان کم‌نظیر به نظر می‌رسد. چنانچه زندگی را به سه قسمت معاش، عبادت و خلوت و تفریح تقسیم کنیم، بی‌خوابی عمیق بیشتر محصول ساعت خلوت است و  البته برخی شعرهایش هم به دو ساعت دیگر می‌پردازند. شعر نخست کتاب به نام( پایان) با توحید سر و کار دارد و شعر دوم درگیری عمیق و آهسته و پیوسته ای با مرگ‌آگاهی و نوعی قیامت همواره را روایت می کند. و همین خط در تمام کتاب ادامه می‌یابد.

هنر امروز و به ویژه سینما که تاثیرگذارترین هنرهاست، البته بیشتر درگیر آن‌دو حیطة دیگر است و از این نظر تحت تاثیر جریان هنر روز غرب است. مسئلة مهم این است که زندگی ایرانی باید با مرکزیت ساعت خلوت و عبادت، تنظیم شود، که الگوی وارداتی،آن دو ساعت دیگر و به‌ویژه تفریح و سرگرمی را محور قرار می‌دهد و با فربه کردن آن ساعت‌ها ساعت خلوت و عبادت را از کار می‌اندازد و وقتی این ساعت محور نباشد،تمام حیطه‌های زندگی ما رنگ و بوی بومی خود را از دست می‌دهند. البته یک کم‌کاری عمدة ما آن است که در حوزه های سه‌گانه فکر،هنر و رسانه برای آن دو ساعت متن نداریم و برای این یکی هم عمدتا به متون تاریخی مان متکی هستیم بی‌آنکه به بازتولید شایستة آن‌ها موفق شویم.

 مجموعه( بی‌خوابی عمیق) شامل شعرهایی در قالب‌های سپید، غزل،قطعه، رباعی و نیمایی است و نشان از توانایی شاعر در قالب‌های متفاوت دارد. البته این مجموعه همة شعرهای محمدمهدی سیار نیست و  او بسیاری از آن‌ها را به دلایلی برای مجموعه‌ای دیگر کنار گذاشته است. این انتخاب‌گری،خود نشان از درک حرفه‌ای شاعر دارد که سعی کرده است شعرهایی متناسب با هم را در یک مجموعه جای دهد.

از حیث تکنیک، محمد مهدی سیار  شاعری  با حیای تکنیکی بالاست، چرا که از عادات مرسوم برخی شعرهای جوان که ویژگی‌های فنی‌شان را به اصطلاح به رخ می‌کشند و حتی به چشم مخاطب فرو می‌کنند! مبراست و هنرنمایی‌هایش بسیار آهسته و پیوسته است و لحظاتی مثل(فال حافظ هم هر بار که می‌گیرم باز/ مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید ‌) را خلق می‌کند. تازگی و زیبایی این سطر را مقایسه کنید با اقسام پشتک و وارو زدن‌های تکنیکی برخی شعرها (می ریز ریز ریز...)

و نکتة آخر این‌که موفقیت سیار در نیمایی‌ها نشان می‌دهد که میراث ادبی نیما که آخرین بار در هیئت دلآرای قیصر عزیز، علی رغم تمام بی‌مهری‌های زمانه جلوه کرده بود، در میان شاعران جوانی مثل محمد مهدی سیار  همچنان زنده است و به حرکت بالندة خود ادامه می‌دهد. جریانی که به نظر من می‌تواند بهترین شیوه‌ها و نمونه‌های نوآوری مبتنی بر سنت را ارائه دهد.

 منتشر شده در مجله فرهنگی اجتماعی راه

 دو غزل از محمدمهدی سیار

۱-

هنوز مثل زمین در طواف خورشیدم

 

ولی زمین نشدم،گرد خود نچرخیدم

 

حکایت من و باران که میگریست یکیست

از آسمان به زمین کرده اند تبعیدم

 

مرور میکنم این سالهای هجری را

پر از تلاقی ماه محرم و عیدم

 

بگو به باد که من آفتابگردانم

جز آفتاب به ساز کسی نرقصیدم

 

گل محمدی ام من،سلامم و صلوات

ولی سراپا تیغم اگر بچینیدم!

 

ستارگان سحر پیشمرگ خورشیدند

ستاره سحرم پیشمرگ خورشیدم

 

 ۲-

 

ای دل تو که مستی - چه بنوشی چه ننوشی-

با هر میٍ نا پخته نبینم که بجوشی

 

این منزل دلباز نه دزدی ست نه غصبی

میراث رسیده ست به ما خانه به دوشی

 

دلسردم و بیزار از این گرمی بازار

غمهای دم دستی و دلهای فروشی

 

رفته ست ز یاد آن همه فریاد و نمانده ست

جز چند اذان چند اذان در گوشی

 

نه کفر ابوجهل و نه ایمان ابوذر

ماییم و میانمایگی عصر خموشی

 

ما شاعرکان قافیه بافیم و زبان باز

در ما ندمیده ست نه دیوی نه سروشی

 

 بوطیقای صدرایی به قلم محمدمهدی سیار منتشر می شود

 

 

 


برچسب‌ها: حیای تکنیک, شعر, محمد مهدی سیار, مهدی سیار
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و دوم فروردین ۱۳۹۰ساعت 18:20   علی محمد مودب  | 

 

 

در برنامه های تلویزیونی چند سالی است که رفتاری رایج شده است که به گمان من وارداتی است، این که آدم ها همدیگر را با اسم کوچک صدا بزنند تا آن جا که من زیسته ام و دیده ام و پرسیده ام در خراسان و ایران عرف نیست  و نبوده است.

برنامه مجله خبری ساعت نوزده شبکه اول علی رغم تمام محاسنش از برنامه هایی است که خیلی از این شیوه استفاده می کند و از قضا از تابلو ترین ها هم هست چرا که کلی گوینده ناشناخته یا کم شناخته! جلوی دوربین تلویزیون همدیگر را به اسم کوچک صدا می زنند.

ما در سابقه تاریخی مان همیشه آدم ها را با کنیه صدا زده ایم، مثلا در خراسان خود ما پدر یا مادر را به نام فرزند بزرگ می نامیدند و این نوعی نشانه حرمت و احترام بود . مثلا پدر غلامرضا

 هیچ وقت حتی پدر و مادر ما همدیگر را به اسم کوچک صدا نمی زدند و همیشه با کنیه و احترام همدیگر را صدا می کردند، اما حالا در فیلم ها و مجموعه های تلوزیونی بچه هم پدر و مادرش را با اسم کوچک صدا می زند و  با این روش کارگردانهای مغرض یا جاهل سعی در ترویج این نوع رفتار دارند.

شاید بعضی بگویند که چه اشکالی دارد، این هم یک نوع نوآوری است و  ..

اما به نظر می رسد جزییاتی مثل همین رفتار اتفاقا بسیار اهمیت دارند و فرد را با مفاهیمی مثل جایگاه اجتماعی و حرمت ها و حیا آشنا می کنند و همین رفتارهای ساده و جزیی است که در مقیاسی عظیم تر رابطه انسان با خدا را شکل می دهد. این روزها همه ما با آدم هایی مواجه ایم که بعد از اولین دیدار آدم را کاظم جان و  علی جان  صدا می زنند و  به اصطلاح پسرخاله می شوند. بدیهی است که این رابطه بسیار متفاوت خواهد بود از رابطه ای که به مرور شکل می گیرد و عمیق می شود.

غربی ها همدیگر را جک و جو صدا می زنند اما به هیچ وجه با هم صمیمی نیستند، این آن جا یک عادت است و معنای خاصی ندارد. اما در زندگی ما که بر همه چیزمان آفتاب غیب تابیده است، هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد. هیچ وقت یادم نخواهد رفت دوستی فرانسوی را که می خواستم از او درباره زندگی در غرب بپرسم و او به فراست منظورم را ناگفته دریافت و تا گفتم  غرب گفت:غربت!

 

در امثال همین برنامه ها تقلید مسخره تری هم رایج شده است که واقعا مایه شرمساری است و آن تقلید دکور و نحوه نشستن و  اصطلاحات گویندگان بی بی سی فارسی است. مثلا گفتگو کردم با فلانی!

 

 

 

 

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و یکم فروردین ۱۳۹۰ساعت 12:23   علی محمد مودب  | 

 

 

این برداشت آزاد از خطبه غیور منای حضرت سیدالشهدا علیه السلام را که خطاب به نخبگان دینی  ایراد شده است، تقدیم می کنم به استقامت علی رضا جهانشاهی، طلبه سیرجانی

 

...

نگفتید و گفتند و برحق شدند

چنین کج‌رُوان حق مطلق شدند

 چو روحانیون مسیح و یهود

نگفتید و طاغوتْ حق‌ْتان ربود

 زبان در دهان یلان سنگ شد

به کام ضعیفان، جهان سنگ شد

 بزرگان نگفتند جز میل خویش

دلِ تنگ مستضعفان گشت ریش

 هراسیده از خیل گردنکشان

خرامان گذشتید و دامن‌کشان

 رمیده ز دُژخویی اقویا

کشیدید دامن ز غیر خدا !

 به بیچاره گفتید روز جزا-

-بگیری ز یزدان هر آن‌چه سزا

 ولی شهوت خویش را دم به دم

گرفتید همواره بی بیش و کم

 گلوها دریدید در خطبه‌ها

به نشخوار بی‌مغز حرف خدا:

 (خدا و خدا و خدا و خدا

ولی کار دنیاست از دین جدا)

 نه با چیره‌دستان شجاعت به گفت

که با زیر دستان همه حرف مفت

 

چو شاهان ز دین عزتی یافته

ردایی خوش و کسوتی بافته

 به صد کبکبه رفته در هر طریق

قبا کرده زَ اطلس، نگین از عقیق

 خلایق ز هر صنف حرمت‌گزار

نه دین دادتان این چنین اعتبار؟

 شما جمله حرف خدا می‌زنید

ولی گام‌ اندر هوا می‌زنید

 خدا گفته و از خدا خورده اید

نیاورده چیزی، فقط بُرده اید

 نه منبر بُوَد ارث اجدادتان

که حق رفت این‌گونه از یادتان

 نگفتید بر منبر از خستگان

بدان‌سان که گفتند وارستگان

 نهاده همه دل به بالای شهر

نه با خویش و بیگانه انذار و قهر

 بسا مجلس از بیم آشفته شد

که نام شما دیرتر گفته شد

 خدای نکرده در اخبار نیز

نگفتندتان آیت الله چیز

 زمان و زمین زیر و رو می‌شود

که آقا!  اسائه به او می شود

 ولی حکم قرآن فرو مانده...-هیچ!

ضعیف از همه جای‌ها رانده...- هیچ!

 فلان‌کس فلان‌جا زمین می‌خورد

زمین‌گیرها را زمین می‌خورد

 بزرگان همه کور و کوران یله

ضعیفان به جا مانده از قافله

 شده خطبه‌ها بیهُده حرف مفت

فقط مدح و تحسین گردن‌کلفت

 که گوید ز حال دل لال‌ها

ز حال خراب بد اقبال‌ها

 شما محترم، زیر پا عقل و دین!

سواره است شکّ و پیاده یقین!

 شما امن در کاخ های بلند

فتاده به آوارگی مستمند

 به فحشا گرفتار نابالغان

شما دردتان مُتعه و شرح آن!

 ستمگر نرنجید از دستتان

به صد تحفه خوش کرد و پا بستتان

 ضعیف از شما هیچ کز دین برید

پیاپی شما را  چو این‌گونه دید

 امین حلال و حرامی شما

چرا در پی نان و نامی شما؟

سخنگوی قرآن شمایید و بس

چرا دل نهادید بر صد هوس؟

شما حکم کن چون که حکم از شماست

که فتوی ظهور کلام خداست

 چو احکام را سرسری داده‌اید

عدو را به خود برتری داده‌اید

 پس اهل شکم از شما سر شدند

که فرصت بدیدند و مِهتر شدند

 شبانی نکردید و گرگان یله

که شد هر شغالی، شبان گله!

 هواها پراکندتان از عَلَم

علم را بیفکند بادی دُژم

 عدوتان چرا پرچم از کف  نهد؟

نه دین ماند تا آبروتان دهد

 شما مانده از بیم حشمت به جای

خلایق چنان بردگان زیر پای

 چنین میر شب های ظلمت شدید

به شهوت شدید و به غفلت شدید

 چو داروغگان ستم، مانده زار

به خدمت به درگاه هر نابکار

 شد اوراق فهم شما صد کتاب

شد اوراق و دل‌‌هایتان غرق خواب

 شما گنگ و غوغا به هر سو به پای

شما گنگ و ناچارِ مکر خدای

 توانی نه تا از لجن تن زنید

زبانی نه تا حرف روشن زنید

 گرفتار عجمه  چو متنی کهن

گرفتار گنگیِّ‌تان مرد و زن

 نتانید دل را ز دنیا کنید

ولی دل کَنَد از شما این عَنید    

                       

چو حتم است مرگ ای خوشا زیر تیغ

به خاک و به خون خفته و بی دریغ

 نه دل بسته دارم به زلف شبی

نه له‌له زنم در پی منصبی

 گدای در اهل دنیا نِیَم

پی ماجرا و تماشا نِیَم

 نه بازیچه چون آن و این گفته ام

تو دانی چرا این چنین گفته ام

 تن خویش را نخلة طور سوخت

چراغی به راه کسان برفروخت

 که موسی از آن شعله روشن شود

که تقدیر قومی معین شود

 من این شعله در خویشتن می‌زنم

که خلقی نسوزند پیرامنم

که خلقی بسوزند زین سوختن

پس آن‌گه بدانند افروختن

بریدم رگ خویش را تا جهان

به خون خیزد از خواب‌های گران

خدایا چنان کن که در محشرش

مودب نشینیم در محضرش

 

+ نوشته شده در  شنبه بیستم فروردین ۱۳۹۰ساعت 11:55   علی محمد مودب  | 

 

آدم دوست دارد که با آدم دوست شود

برای همین همین طوری هی دوست می شود. یعنی دوستی هم  پیش می آید مثل همه چیز، برای آدمی که با درخت و پنجره و آفتاب و نهر و بوته و آینه و دیوار و پشت بام و گربه و ماه و سایه خودش دوست می شود، طبیعی است که با آدم ها هم دوست شود.

غافل از اینکه بعضی ها دو نفرند و بعضی ها چند نفر!

راستش وقتی با یکی دوست می شوی که دو نفر است حیرانی!

وقتی تو می خندی، یکی شان می خندد، یکی شان اخم می کند

وقتی گریه می کنی،یکی شان سکوت می کند، یکی شان می خندد!

بعضی ها که چند نفرند و دردسر دوستی با آنها هم چند برابر است، نمی شود که آدم با یکی دوست بشود که همزمان می خندد و سکوت می کند و اخم می کند و نقشه می کشد و حرف می زند و راه می رود و جفتک می اندازد و ...

برای همین از دوستی با بعضی ها که یکی دو نفرند یا چند نفرند، خسته شده ام، تصمیم گرفته ام از این به بعد فقط با کسی دوست شوم که یک نفر باشد یا دست کم در هر ساعت یک نفر باشد، نه این که همزمان چندین نفر باشد.

 

 یکی دو سوال

 سوال از شهرداری بومهن و ورامین: چطور می شود که آسفالت خیابان های ورامین و بومهن هم بشود مثل آسفالت خیابان های تهران؟

ضمنا با چه روشی بزرگراه پردیس و بزرگراه جدید بومهن دارد آن طرف ها را آباد می کند؟ خیلی جالب است بزرگراه جدید بومهن هنوز هشتاد درصدش تمام نشده در اطرافش کلی ساخت و ساز شکل گرفته و ...

چرا با عدم تخصیص مناسب بودجه ها سالها اینهمه به شهرستانی ها و روستایی ها ظلم شد؟

سوال از مسئولان قدیم و جدید!: چطور شد که بیست و چند سال بعد از انقلاب، جاده روستای ما(تقی آباد از توابع بخش بالا جام شهرستان تربت جام ) آسفالت شد و این روستا صاحب گاز لوله کشی و تلفن شد و وام مسکن روستایی هم به اهالی دادند. ایضا در مورد سایر روستاهای منطقه مثل سماقچه و سمسرای بالا که مدفن دو پسرعموی شهید من است و نیز روستاهای منطقه کبودرآهنگ همدان مثل روستای کوهین (زادگاه علی اصغر عزتی پاک)  و سایر روستاهای کشور هم همین سوال مطرح است! 

راستی چطور این چند ساله جاده مشهد-تربت جام دو بانده شد؟جاده ای که سالها کشته می گرفت!

 

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه هجدهم فروردین ۱۳۹۰ساعت 17:13   علی محمد مودب  | 

 

 

بهار همه چیز را دوباره پیدا کرد

درخت‌های سبز

پرنده‌های شاد

و گل‌های سرخ و سفید را

کوچکترین دکمه‌های پیراهنش را

 

بهار همه چیز را دوباره پیدا کرد

چرا من هنوز تو را نيافته‌ام؟

 چرا من هنوز خودم را نیافته‌ام؟

 

 

+ نوشته شده در  دوشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۰ساعت 13:6   علی محمد مودب  | 

 

يك روستايي تمام‌عيارم

علي‌محمد مودب

نسبت ما با زندگي كشاورزي از بدو تولد شروع شد. در روستايي به دنیا آمدم كه با تلقي امروزي‌ها از روستا متفاوت بود. همه دوران كودكي ما در جایی گذشت كه از امكانات زندگي مدرن و جهان نو در آن هيچ خبري نبود. روستاي تقي‌آباد بخش ميان جام شهرستان تربت‌جام كه حالا جزو بخش «بالاجام» اين شهرستان شده است.

 روستاي ما حدود 100 خانواده و هزار نفر جمعيت داشت. ما كه كوچك بوديم، روستا آب و برق هم نداشت، در دوران جنگ، جهاد سازندگي كمي رسيدگي كرد و برق به روستا آمد. اول يك لامپ 40 واتي به هر خانه دادند و بعد بيشتر شد. كم‌كم آب لوله‌كشي آمد و مدرسه ما بازسازي شد.

خانه ای كاهگلي داشتیم با سقف‌های گنبدی. خانه بزرگ بود، چون زمين‌هاي آنجا قيمت زيادي نداشت. حياط خانه ما حدود نيم هكتار بود. شش برادر و چهار خواهر بوديم. حدود شش- هفت هكتار زمين داشتيم و هشت ساعت حق آب در هشت شبانه روز، كه برای کشاورزی آب خوبي بود. ولی سيستم آبياري نهرها و جوي‌هاي گلي بود و خيلي از آب‌ها در مسير هرز مي‌رفت. آب بايد حدود پنج كيلومتر از نهرها می‌گذشت تا به زمين‌ها مي‌رسيد.

محصول اصلی آن‌موقع گندم بود و كمي هم جو براي مصرف دام‌هاي خودمان مي‌كاشتيم. گاهي چغندر و خربزه اضافه مي‌شد و كنار اينها کمی هم سيب‌زميني يا گل آفتابگردان و گوجه فرنگی براي مصرف خودمان مي‌كاشتيم.

 جارو هم مي‌كاشتيم. بوته اين جاروها، شبيه بوته ذرت است و بعد كه مي‌رسد، رشته رشته مي‌شود، رشته‌ها را مي‌بافند و جارو درست می کنند. اتفاقا برگ‌هاي تيزي هم دارد و بايد با چاقوهاي اره‌اي درو شود. بچه که بوديم، وقت چیدن گیاه جارو، مدام دست‌هايمان را  مي‌بُريديم.

فضاي كشاورزي در قدیم عادلانه نبود. پدرم اوايل جواني كارگر بود. پيرزني گاوش را به پدرم مي‌داد و او با آن گاو روی زمین دیگران کار می‌کرد. محصولي كه توليد مي‌شد، صاحب زمين برمي‌داشت و بخش ناچيزي را به پدرم مي‌داد كه آن هم دو قسمت مي‌شد، يك قسمت براي خود كارگر و يك قسمت براي صاحب گاو. زندگي با این درآمد بخور و نمير سخت می‌گذشت. فرش خانه يك تكه پارچه بود و همه اثاث زندگي چیزهایی در همين حد.

در شهرستان ما به روستا مي‌گفتند قلعه. قلعه كهنه محل اولین خانه ای بود که پدر و مادرم زندگی شان را آن جا آغاز کرده بودند. سيل آمده بود و آن بخش را خراب كرده بود، فقط چند خرابه شبيه دخمه مانده بود كه ما  می دیدیم و باور نمی کردیم که عروس و دامادی جوان آنجا زندگي شان را آغاز ‌كرده باشند، پدر و مادرم همان‌جا بودند. بعدها پدرم به خانه برادرش مي‌آيد. در همان زندگي روستايي و با همان زمین های ارزان هم آنها جايي براي زندگي نداشتند. تا حدی که مدتی كاهدان‌ خانه عمویم را خالي مي‌كنند و مدتی آنجا مي‌مانند. البته كم‌كم وضع بهتر مي‌شود. ماجراي اصلاحات ارضي كه پيش مي‌آيد، علما اعلام مي‌كنند گرفتن اين زمين‌ها حرام است. پدرم چون آدم مقيدی بوده، فرار مي‌كند كه زمين نگيرد. صاحب زمين که سيد سرمايه‌داري بوده، مي‌گردد و پدرم را پيدا مي‌كند و مي‌گويد: قبول كن كه من با رضايت كامل از طرف خودم اين زمين را به تو بدهم، چون عاقبت زمين را از من مي‌گيرند. چه بهتر تو كه كارگرم بودي و لايق هستي، زمين را بگيري. پدرم قبول می‌کند و با همان شش هكتار صاحب زمين مي‌شود. بچه‌ها هم كه بزرگ‌تر مي‌شوند، در كارها كمك مي‌كنند و كم‌كم وضع بهتر مي‌شود.

 

چوپان‌های کوچک روستای ما

بچه كه بودم چند بره داشتيم كه آنها را برای چرا مي‌بردم. شاید هشت- نه سالم بود. به گله بره‌هاي كوچك شيري، "خلمه" مي‌گفتند. خلمه‌ها را معمولا به بچه‌ها مي‌سپردند كه نزديك روستا كنار جوي‌هايی كه علف داشت، بچرانند. ميش‌ها و قوچ‌ها و مادران اين بره‌ها را به گله روستا مي‌فرستادند. گله بزرگي كه هزار تا دو هزار گوسفند داشت و چوپان روستا آنها را به کوه برای چرا مي‌برد. خانواده‌ها به او دستمزد مي‌دادند تا دام همه روستا را به كوهی كه 10- 15 كيلومتر با روستا فاصله داشت ببرد و بچراند. بعضي از روزهاي سال هم آنها را به دشت‌هاي نزديك روستا مي‌آورد و مردم دام‌هايشان را مي‌دوشيدند. مادرم مي‌رفت ميش‌هايي را كه در گله داشتيم مي‌دوشيد و ما بره‌ها را مي‌برديم تا از مادرشان شير بخورند. بعدها هم كه زياد گاو و گوسفند نداشتيم، هميشه دو- سه گاو براي مصرف لبنيات و شير و ماست خانواده در خانه داشتيم. در هر خانه يك الاغ هم براي باربري نگه می‌داشتند. بقيه مردم مرغ و خروس هم در خانه نگه مي‌داشتند ولی مادر من چون خيلي به نظافت حساس بود، با نگه داشتن مرغ مخالف بود، می‌گفت حیاط را كثيف مي‌كند. بعضي از همسایه‌ها در خانه سگ نگه می‌داشتند، اما ما سگ هم نداشتيم. در روستای ما گربه خيلي زياد و خيلي هم عزيز بود. چون در خانه‌هاي روستايي به خاطر مصالح طبیعی که استفاده می شد و نبود سیمان و این قبیل مصالح محکم،و بعد هم نگهداری غلات و محصولات کشاورزی موش و به تبع آن مار وجود داشت، در و پنجره‌ها را باز مي‌گذاشتند كه گربه‌ها رفت و آمد كنند و این جانورها را بگيرند.

 

شغل اول، آب‌رسانی!

 از موقعي كه توانستم روي پايم بايستم و كاركردي داشته باشم، كار كردم. زندگي در روستا پرکار و دشوار است و هر موجود زنده‌اي يك نيروي كار به حساب می‌آید. خيلي كوچك كه بودم، كارم اين بود كه اگر پدرم سر كار تشنه مي‌شد، آبي برايش ببرم و كنار دستش باشم براي اين جوركارها. كمي كه بزرگ‌ شدم، وجين مي‌كردم و علف‌هاي هرز را مي‌کندم. خواهر و برادرها هم در اين كارها كمك مي‌كردند.

 كار ديگري بود كه به آن تلخك‌كشي مي‌گفتند، تلخك گياهي است كه حدود نيم متر ريشه دارد و زمين را خراب مي‌كند. وقتی تلخك زمین‌ها زياد می‌شد، آب به زمين مي‌بستند و خاك كه گل مي‌شد، ما بچه‌ها مي‌رفتيم از توي گل، تلخك‌ها را مي‌كشيديم. خيلي هم تلخ بودند، دست‌هاي ما بعد از تلخك‌كشي تا يك ماه تلخ بود. غذا يا نان هم كه مي‌خورديم، مزه تلخی تلخک به دهانمان می‌رسید.هر محصولی کلی کار دارد مثلا  بوته‌هاي خربزه مثل تاك روي زمين پخش مي‌شود و به جهت‌هاي مختلف مي‌رود. کار دیگر ما این بود که همه بوته‌ها را به سمت پشته، يك جهت کنیم که وارد جوی آب نشود و خراب نشود.

البته كارهاي كشاورزي مقطعي در فصل های خاصی بود، ولي بعضی كارهای خانه هميشگي بود. مثلا علف‌آوردن براي گاو و گوساله كه كار هر روزمان بود. از زمين‌ها علف جمع مي‌كرديم و به خانه مي‌آورديم. اوايل كه تازه تلويزيون به روستا آمده بود، تابستان‌ها ما هم مثل هر بچه ای دوست داشتيم پاي تلويزيون بنشينيم و برنامه‌هاي شبكه دو، هادي و هدي و كارتون بنر و... را ببينيم، اما ساعت 9 كه اينها پخش مي‌شد، ما سر كار و زمين بوديم. يك روز اگر كار تعطيل مي‌شد، ذوق مي‌كرديم و پاي تلويزيون مي‌نشستيم.

صبح خيلي زود براي كار از خانه بيرون مي‌رفتيم. بايد فاصله پنج كيلومتری را طي مي‌كرديم تا به زمین‌هایمان برسیم. بايد ساعت هفت كار را روي زمين شروع مي‌كرديم، تا 12 ظهر كار مي‌كرديم، 12 تا يك بعدازظهر ساعت استراحت بود و از ساعت يك تا چهار- پنج بعدازظهر هم دوباره كار مي‌كرديم و بعد به خانه برمي‌گشتيم. خيلي‌وقت‌ها ساعت هفت- هشت شب، سر سفره شام و قاشق به دهان خوابم مي‌برد.

بخشي از كار براي ما جذاب و دوست‌داشتني بود، اما خب ما هم بچه بوديم و دوست داشتيم صبح بيشتر بخوابيم. اذيت مي‌شديم اما کم کم عادت مي‌كرديم.

 

ما کار می‌کردیم و دلال‌ها می‌خوردند

 وضعیت کشاورزان مناسب نبود. يك خانواده 10 نفري كه همه درگير كار هستند، آخر سال درآمدشان به اندازه یک کارمند دون‌پایه شهری هم نیست. سالي 10 – 12 تن گندم و جو و سالي 10 – 20 تن چغندر و خربزه توليد مي‌كرديم، آخرش زندگي‌مان به قدر يك كارگر شهري هم رشد نمی‌کرد. حتي خواهرهايم با اينكه عزيز بودند و برايشان سخت بود، پا به پاي ما روي زمين كار مي‌كردند و آخر كار همه سود به جيب دلال‌ها مي‌رفت. واسطه و دلال زياد بود. يك بار پدرم يك ماشين خربزه به مشهد برد، اما از همه خربزه‌هايي كه فروخت، كرايه ماشين هم درنيامد. خريدار خربزه‌ها را كيلويي پنج تومان از پدرم خريده بود و همان‌جا به يك زن شهري كه براي خريد خربزه آمده بود كيلويي 25 تومان فروخته بود. پدرم بعدها مي‌گفت: گريه‌ام گرفت از ديدن اين صحنه. هم به من ظلم مي‌شد و هم به آن خريدار بیچاره. در طول اين سال‌ها ما چند صد تن محصول توليد كرديم، اما مدام عقب رفتيم و وضع معيشتمان بدتر شد. اين نتیجه مناسبات ظالمانه اقتصاد است.

البته در چند سال گذشته از نظر امكانات رسيدگي‌هاي زيادي به روستاها شد، اما در سال‌هايي كه ما كشاورزي مي‌كرديم، آسيب‌هاي زيادي ديديم. امكان تحصيل براي دختران روستا نبود و خواهران من تا كلاس پنجم بيشتر نخواندند. بدترين ضربه‌ای كه به خانواده ما خورد، فلج شدن برادرم بود. سرما خورده بود اما در آن منطقه پزشك نبود و در سرماي سخت امكان رساندن او به دكتر هم نبود،تب و تشنج شدید ناشی يك سرماخوردگي ساده، او را فلج کرد.تازه این وضع ما بود که زمین داشتیم، خانواده های زیادی بودند که همین را هم نداشتند، سی و دو خانواده زمین داشتند و چند خانواده هم ماشین و تراکتور و مغازه و حدود پنجاه خانواده کارگز روزمزد بودند.

كار كشاورزي در دوره مدرسه‌ها كمتر بود، بيشتر كار در سه ماه تابستان بود. روستاي ما دبستاني با پنج كلاس داشت. دختر و پسرها با هم سر كلاس مي‌نشستند. ابتدایی را آنجا خواندیم، اما مدرسه راهنمايي در روستاي خرم‌آباد بود كه چند كيلومتر با روستاي ما فاصله داشت. هر روز پياده به آنجا مي‌رفتيم. راهنمايي كه تمام شد، براي دبيرستان يكي- دو سال با خانواده به مشهد آمديم، اما خانواده‌ام نتوانستند در شهر دوام بیاورند و برگشتند. من هم به تربت‌جام رفتم. با چند نفر از دوستانم اتاقي اجاره كرديم و دبيرستان را آنجا خوانديم. بچه‌ها بزرگ شده بودند و هر يك براي درس و زندگي به جايي رفته بودند. آن منطقه هم ناامن شده بود و راهزن‌ها آدم‌ربايي مي‌كردند. پدرم تنها شده بود و توان ماندن و كار در روستا را نداشت. خانواده‌ام بعد از سه- چهار سال همه زمين‌هاي كشاورزي را فروختند و به مشهد كوچ كردند.حاصل یک عمر زحمت کشی پدرم شد یک خانه در جنوب شهر مشهد!

 

ماهنامه مهرنو -شماره اسفند ماه ۱۳۸۹

 

 

 

+ نوشته شده در  دوشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۰ساعت 13:4   علی محمد مودب  |