عاشقانه های پسر نوح   

(شعرها و نوشته هایی از علی محمد مودب)

 

۱-سقوط در خانه!

 

قطعه‌های جورچین حسرتی نجیب را

روی هم سوار می‌کند

جوش‌کار

نرده‌های راه‌پله را  کار می‌کند

 

حسرت سقوط، تازه می‌شود

برای سیب‌های خانگی

من ولی دلم پر از ترانگی

لحظه بوی باغ‌های خاطرات می‌دهد

یاد مرگ باز هم

دستة گلی

به آب‌های جاری حیات می‌دهد

 

در خودم، در آسمان چشم‌های تو

هی سقوط می‌کنم

حیف، حیف، حیف!

عزّ و جزّ دستگاه جوش

هی مرا نجات می‌دهد!

 

2/10/1387 تهران، خیابان خاوران

 

۲- به بهانه سالگرد رویا سادات حسینی قهرمان جوان کاراته

پشت صحنه زندگی رویا

پیوند مرگ و زندگی

رویا سادات حسینی، رویای ما پارسال به ناگهان مشهور شد! نه به خاطر قهرمانی اش و نه حتی به خاطر مرگش که حتی مرگ ما مردم ارزش خبری ندارد! بلکه به خاطر این که چهارده عضوش مورد استفاده در عمل پیوند اعضا قرار گرفت! این طور شد که پدر و مادرش، مهمان برنامه ماه عسل شدند! مهمان هایی که حتی موقع افطار پذیرایی نشدند و به خلاف معمول برنامه های سیما، هیچ هدیه ای هم نگرفتند! و  در برنامه شب بعد آقای نیری از کمیته امداد وعده داد که به این خانواده، زمین هدیه می دهیم و یکی هم تلفنی وعده ساختن خانه را داد- در عکسهای وبلاگ ماه عسل تصویر اقای نیری در شب بعد از برنامه دایی اسی مشخص است- و همین طور مفت مفت آبروی این خانواده مظلوم، اسباب شهرت طلبی و شاید بازیچه سهل انگاری این و آن شد. البته که هیچ کدام از وعده ها تحقق پیدا نکرد، اما از آن به بعد در بومهن هر کس سید اسماعیل را دید از خانه پرسید و بدین گونه زجری بر آنهمه زجر سید اسماعیل یا همان دایی اسی ما افزوده شد. تا جایی که دایی اسی که خودش هم بیمار قلبی است از آن به بعد مدام در راه دکتر است یا بستری در بیمارستان و.... 

بعد ماجرا هم من چندین بار سعی کردم از رفاقتم با برخی خبرنگاران اصولگرا! استفاده کنم تا بلکه درد دلهای دایی اسی بازتابی پیدا کند که به دلایلی که خدا عالم است نشد که نشد. حرف دایی اسی بنده خدا این بود که بابا من که چیزی نخواستم و اگر می خواستم می توانستم اعضای بدن دخترم را بفروشم. چرا با آبروی من این کار را کردید و وعده دادید و ...

اما ظاهرا تقدیر ما این است!

 

۳-دعا می کنم که بتوانم!

 دوست ندارم تلخ باشم و تلخ بنویسم، اما زندگی گاهی این طور است و به قول اخوان اصلا زندگی شاید همین باشد! اما انشاالله که این طور نیست!

قرضی می گیرم از سفالخانه (کلیک کنید!) تا کمی تلخی این پست را رفع و رجوع کنم! چقدر خوب است که آدم حس می کند یک نفر حالش را و حرفش را فهمیده است.بعضی وقت ها می بینم نوشته های تلخم این طرف و آن طرف، اوقات آدم ها را تلخ می کند، خسته می شوم و ناراحت! دوست دارم جوری بنویسم که تلخی در نوشته باشد، اما نوشته تلخ نباشد!  دعا می کنم که بتوانم!

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه هفدهم شهریور ۱۳۸۹ساعت 16:59   علی محمد مودب  |