سالها در وادی شب رانده بود این قافله
در دل شب، صبح را خوش خوانده بود این قافله
از دل ظلمت، به فجرِ روشنی چون پا گذاشت
باز چشم از چشم دشمن لحظهای هم برنداشت
شبپرستان صبحِ ما را سرنگون میخواستند
چون بهشتی و رجایی، غرق خون میخواستند
مرتضای ما مطهر بود و با نطق علی
کشته شد از تیغ ملجمهای پر کینِ ولی
در دلِ محراب خون، خواندیم نمازی آنچنان
جا نماند اما بدینسان یک نفر از کاروان
شهر را غوغای خلقیها مشوش کرده بود
بر خلیل آن گلْسِتان را فتنه آتش کرده بود
بیخدایان از نماز ما مکدر میشدند
کورها از امتیاز چشم ما شر میشدند[1]
بود و میراندیم در خون تا که موجی نو رسید
فتنهگر کم بود! کز همسایه فوجی نو رسید
هشت سال از خنجر همسایه دیگرگون شدیم
در میان پشتههای لالهها مدفون شدیم
هشت سال این کاروان، بدر و احد را تازه دید
کهنگی نشناخت، چون هر حمله خود را تازه دید
با خیال جنگِ اشکانی، فریب خویش خورد
ماهها زین غصه، زهرِ مهلک تشویش خورد
حملهای با ذوالفقارِ فتح، خرمشهر یافت
حملهای بیمِ غنیمت داشت، رختِ سوگ بافت
گاهی از امواج خون، دُرِّ حقیقت صید کرد
گاه مروارید خود را صرف عمرو و زید کرد
فجرِ بهمن در همه والفجرهایش تازه شد
گاه اما فجرهایش، تیره از خمیازه شد
آنکه جز خمیازه، هر حرفی بر او دشوار بود
جام زهری در گلوی کاروانسالار بود
جام زهری که خدایش شهد کرد و شیر کرد
باز اما در همان خمیازه شهدش گیر کرد
برخی از نام جهاد و جنگ هم تن میزدند
چهرة خورشید خون را رنگ روشن میزدند!
آنکه همِّ خویش را صرف علف یا خاک کرد
از شهیدان، چهرةدیوارها را پاک کرد
از هدف شستند ما را تا که ابزاری شدیم
در پی شادی چو دلقک، هیکل زاری شدیم
رستم ما چرخ میزد پیش لبخند سِزار
پیکر سهراب زخمی مانده در میدان نزار
لوطیان جز لقمه، چیزی در جهان نشناختند
کُشتیِ دل بود، نالوطی شدند و باختند
در بزنگاه تنعم، عدهای آدم شدند!
اینچنین نوکیسگان از زمرة ما کم شدند
من که باشم تا در این بازار صرافی کنم
یا بر این منبر که باشم من که حرافی کنم
گفت پیغمبر که عالم گر خورد مال حلال
خلق را از مال شبهه افکند اندر زوال
ور کند او نیت اموال قدری شبههناک
خلق از مال حرام افتند چون صیدی به خاک
ور کند عالم حرام اندر سرای خویشتن
کُفر بگزینند از این کردة او مرد و زن
بگذریم اینگونه چندی دیگر و دیگر شدیم
مالدار و مستمند و مومن و کافر شدیم
لقمه را دیدیم و فتوای مناسب بافتیم
صاحبش گم شد، هر آن مالی که هر جا یافتیم
صاحبش گم نه که پیدا بود و ما گم میشدیم
این چنین دور از خدا و خویش و مردم میشدیم
مفت بود آن لقمهها، ما لاجرم مُفتی شدیم!
پیر ما ذکر تو خیر است! آنچه میگفتی شدیم!
یک کف دست آنکه زین جو خورد با طالوت ماند
وانکه شد خمره، همان با لوطیان لوط ماند!
هر که افزون خورد زین دریا، عطشتر شد دلش
تیره شد، افسرده شد، سرد و مکدر شد دلش
چند سالی میشود آن کهنه را نو کردهایم
چون که حرف آن ولی را باز پیش آوردهایم
هان! خمینی هست، چون با ماست یاد حق هنوز
میوزد بر خرمن این زمره، باد حق هنوز
خلق را غربال فتنه، زیر و روها میکند
فتنه گاه از اوست،گاه او فتنه بر پا میکند
فتنهای در ماست، کز آن فتنه غافل میشویم
باز با آن فتنه، ناچارِ همین دل میشویم
دل به روی این کنیزِ پیر-دنیا- میدهیم
پس عروس آخرت را اینچنین وا مینهیم
پس عروس آخرت، خود فتنه بر پا میکند
آن نگار این فتنه را از مهر با ما میکند
چند سالی میشود این فتنه را پی بردهایم
چون که حرف آن ولی را باز پیش آوردهایم
فتنة درماندگان چون از شکم پیش آمده است
پس شکم در این میان چونان حکم پیش آمده است
فتنة ما از دل دیوانه راه افتاده است
یوسفی داریم، اینجاها به چاه افتاده است!
ما همه شیریم، شیران علمداری که هست
ما همه دلبستة یاریم، آن یاری که هست
گم شوید ای نیستها! نقش دل ما مُهر اوست
نیست در بازار هستی جز خریداری که هست
هان مباد! ای خاکیان کز فتنة ما گم شود
نقش پای لیلی از دیوانه بازاری که هست
رهزنان را اعتباری نیست، گر همره شوند
کاروان دل برمدار از حکم سالاری که هست
کاروان سی منزل از مغرب به مشرق رانده است
با خط خون سبکبالان عاشق رانده است
کاروان سی منزلِ سیمرغ را دانسته است
میرود تا میرسد هرچند قدری خسته است
کاروانِ عصرِ عاشوراست هان این کاروان!
شرم دارید از حسین و زینب، آه ای شبروان!
رم کنید اهل تجمل! کاین جملها رفتهاند
کاین جملها چون تجملهایتان وارفتهاند!
زینت این کاروان از تابش قرآن اوست
بگذرید اهل تجمل، کاروان با آبروست!
خرم از سنجاب شاهی نیست این شاهی که هست
روشن از زر نیست، این رخسارة ماهی که هست
قصه جز دل نیست با این روی دلخواهی که هست
گندمی دارد! چه دل بستید با کاهی که هست؟
صاحبی دارد همانا این معطر قافله
صاحبی دارد اگرچه خسته و در سلسله
صاحبی دارد که میآید زمان در حکم اوست
صاحبی دارد که دنیا جاودان در حکم اوست
هان! خمینی هست، چون با ماست یاد حق هنوز
میوزد بر خرمن این زمره، باد حق هنوز
سر بر آر ای خصم کافر کیش، حیدر حیدر است!
هر یک از ما ذوالفقاری در کف آن صفدر است
این هم لینک یک گفت و گو: