عاشقانه های پسر نوح   

(شعرها و نوشته هایی از علی محمد مودب)

 

 

 

شماره عوضی نبود

صدا عوضی نبود

چیزی اما عوض شده بود

 

جمله ها کوتاه تر شده بودند

 

* به همت جناب حاجی آبادی، مدیر محترم انتشارات هزاره ققنوس، چاپ دوم "مرده های حرفه ای" در غرفه این انتشارات در نمایشگاه امسال ارائه می شود. با تغییر طرح جلد و صفحه آرایی، دستشان درد نکند

 

 

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و نهم فروردین ۱۳۸۹ساعت 15:18   علی محمد مودب  | 



دلم رازی است بی‌اندازه رسوا

                    گفتنش سخت است

چنان طوفان

         که جز در گوش دریا

                     گفتنش سخت است

نه از بن‌بست طبعم نیست

               اخلاق غزل این است

تماشایش دل‌انگیز است اما

                     گفتنش سخت است


# چاپ دوم مجموعه الف های غلط که مشق های من در حوزه غزل است ظاهرا بنا بر یافته های اینترنتی در نمایشگاه امسال عرضه می شود! مجموعه ای که چندین ماه است که قرار است که ...



+ نوشته شده در  جمعه بیستم فروردین ۱۳۸۹ساعت 21:25   علی محمد مودب  | 



شاید

تنها

باید نشست

در سایة مفرّح دیواری و گریست

بسیار راه‌های غلط رفتند

بسیار ره‌رُوان

بسیار ره‌بَران

در دفتر سیاه جهان

دیگر امکان مشق نیست!



+ نوشته شده در  پنجشنبه نوزدهم فروردین ۱۳۸۹ساعت 11:12   علی محمد مودب  | 


 

گلو می ‌داند و آواز می ‌داند صبوری را

چه خوش می‌ خواند این نزدیک‌دل،اندوهِ دوری را

به داوودی‌ترین الحان، صدا سرگرم اعجاز است

که تا مرهم گذارد واژه‌ واژه،زخم کوری را

صدا بر هم زده بازار منبر را و مُفتی را

گشوده دیده مکتبخانه‌ علم حضوری را

غم پنهان شادی را چه خوش می‌خواند این مطرب

چه کس آموخته آیین عرفان، این چگوری را

چرا شبکورها تن می‌ زنند از تابش بانگش

مگر نو کرده است آهنگ مرغان سحوری را 

کمند افکنده با هر رشته،گیسویش به هر سویی

که می‌ لرزاند از شوق اسارت‌، ‌پای حوری را

 

چنان زنده است چشمانش که می‌ ترسم براندازد

به مرگی این چنین پاکیزه‌،‌رسم مرده‌شوری را





+ نوشته شده در  یکشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۸۹ساعت 19:49   علی محمد مودب  | 



از نخستین نگاه نخستین سحرگاه عالم

در نگاه هراسیده‌ هر چه حوا و آدم

از میان همه دیدنی‌ها و نادیدنی ها

آن‌چه گفتند و دیدند

 از شادی و غم

چشم تو

خوش‌ترین رویداد جهان است

لحظه چشم‌هم‌چشمی عاشقان است!





+ نوشته شده در  جمعه سیزدهم فروردین ۱۳۸۹ساعت 18:36   علی محمد مودب  | 



یعنی چه "چند سال گذشته‌ست"؟

از عمر بوسه‌های من و تو

باور نمی‌کنم

این اضطراب چیست؟

هرگز شکوفه‌های بهاری

تقویم را باور نمی‌کنند

وقتی بهار عاشقی ما همیشگی‌ست!





+ نوشته شده در  پنجشنبه دوازدهم فروردین ۱۳۸۹ساعت 11:1   علی محمد مودب  | 



تو از تنهایی من، غربت‌ من، خوب آگاهی!

که ‌تو هم‌خانه‌ای با جان بی‌تابم، تو همراهی

به غیر از حُسن روزافزونت آیا هیچ درمان هست؟

وجودم را که دارد چون فراقت درد جان‌‌کاهی

تو کوهی‌ شعله‌ای! ای طورتر از سینة موسی!

چه خواهد کرد شور جلوه‌گاهت با پرکاهی؟

دهانت بوسه را تعلیم جمع دلربایان داد

چرا پس قسمت این بی‌بضاعت نیست جز آهی؟

به دنبال تو  در بازار، دل چون باد حیران است

خریدی و  نبردی، نازنین‌ِ من! چه می‌خواهی؟

در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است

قناعت کرده‌ام با عشق ماه صاحب‌ جاهی!

هلا ای بدر کامل! رخصتی تا شعله‌ور گردم

هلالی دیده‌ای از چهرة داغم به هر ماهی

 

پر از پروانه‌های زنده‌ام یا صبح باغستان!

به گل‌های تو مشتاقند این پروانه‌ها گاهی





+ نوشته شده در  پنجشنبه دوازدهم فروردین ۱۳۸۹ساعت 10:49   علی محمد مودب  | 



Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4

باید به دشت‌ها ببریمش

شاید بهار

با دست‌های بادی‌اش

                        او را

                             از راه ما بردارد

و ریشه‌های سوخته‌اش را

                   در دشت‌های ابر بکارد

باید به دشت‌ها ببریمش

از جان ما چه می‌خواهد؟

این سبزه‌روی کوچک

                     پشت چراغ قرمز!








+ نوشته شده در  پنجشنبه دوازدهم فروردین ۱۳۸۹ساعت 10:25   علی محمد مودب  | 



 

بخت است اگر پرنده بمیرد، سخت است اگر که سنگ بماند

سنگی است دل سپرده ی باران، تا در کدام گوشه بخواند

درمانده، درشکسته به راهی، با میخ نعل رهگذران خاک

روزی فتاده از سر کوهی، حاشا که باز شعله فشاند

حاشا که باز بر سر قله، باشد فرودگاه عقابان

حاشا که باز خسته عقابی، بالی به دوش او بتکاند

سنگی است مانده بر کف بازار، شاید که عاشقی رسد از راه

برداردش به گریه ببوسد، برقبر دلبری بنشاند

گاهی که سنگ، سنگ ترازوست، بقال خبره ، خیره سوداست

خوش داردش سبک تر و کم تر ، تا هیچ ، هر قدر بتواند

سنگ است و سخت عاشق دریاست ، ژرفای آن سکوت شناور

یا اینکه بر کناره ساحل خود را رفیق موج بداند

با موج گام رهگذران سنگ، هر بار می جهد به خیالی

بادا که ماجرای جلیلی او را به نازکی بشکاند





+ نوشته شده در  سه شنبه دهم فروردین ۱۳۸۹ساعت 0:50   علی محمد مودب  |