تو از تنهایی من، غربت من،
خوب آگاهی!
که تو همخانهای با جان بیتابم،
تو همراهی
به غیر از حُسن روزافزونت
آیا هیچ درمان هست؟
وجودم را که دارد چون فراقت
درد جانکاهی
تو کوهی شعلهای! ای طورتر
از سینة موسی!
چه خواهد کرد شور جلوهگاهت
با پرکاهی؟
دهانت بوسه را تعلیم جمع
دلربایان داد
چرا پس قسمت این بیبضاعت
نیست جز آهی؟
به دنبال تو در بازار، دل چون باد حیران است
خریدی و نبردی، نازنینِ من! چه میخواهی؟
در این بازار اگر سودی است
با درویش خرسند است
قناعت کردهام با عشق ماه
صاحب جاهی!
هلا ای بدر کامل! رخصتی تا
شعلهور گردم
هلالی دیدهای از چهرة داغم
به هر ماهی
پر از پروانههای زندهام
یا صبح باغستان!
به گلهای تو مشتاقند این
پروانهها گاهی