عاشقانه های پسر نوح   

(شعرها و نوشته هایی از علی محمد مودب)



بی تو قلب عاشق من، ناگهان می ایستد

بی دل تنگ من از گردش، جهان می ایستد

چشمه سار آشنایی، میهن ماهی و ماه!

گر نجوشی دم به دم با من، زمان می ایستد

در حضورت شعله های دوزخی یخ می کنند

بی تو باری خون به قلب حوریان می ایستد

بانگ غم دارد به سودای لجن زاران وزغ!

با تو اما مرغ و ماهی، شادمان می ایستد

پیچک، آویزان دیوار و در همسایه هاست

سرو اما در کنارت جاودان می ایستد

با زبان سرخ من، باک از سر سبزم مباد

سبز و سرخ پرچمت تا در امان می ایستد

بی خیال پچ پچ خفاشکان، تا شعر من

بر هزاران قله با ببر بیان می ایستد

 

هر کسی آیینة اسرار پنهان خود است

این میان، بوزینه شکل این و آن می ایستد

 

 

 





+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۸۹ساعت 12:4   علی محمد مودب  | 

 

 

 

فواره‌ای سرخ
در حوض‌های آبی بسیار روشن شد
آن دم که تکلیف گلوی تو معین شد
تا باد بوی خون به جای شیر می‌آورد
پستان برخی حوریان رگ کرد
تصویر طفلی در چهره‌ی خورشید
می‌تابید.

 

 

 

+ نوشته شده در  شنبه بیستم آذر ۱۳۸۹ساعت 14:45   علی محمد مودب  | 

 

 

 

کودکی درون گاهواره، غلت می‌زند

کودکی به ماهواره، خیره مانده است

کودکی به ماه

 

صخره‌ها به دست موج‌های مضطرب

شکسته‌‌اند

یا علی‌اصغر حسین!

واژه‌های خون تو هنوز

از سکوت کوه‌های آسمان برنگشته‌اند

 

 

 

+ نوشته شده در  شنبه بیستم آذر ۱۳۸۹ساعت 14:39   علی محمد مودب  | 

 

 ۱-

تیر سه‌شعبه آمد
و از کسوف خون
بر روی آفتاب
تا صبح حشر، سخت دل ماسوی گرفت
تاریخ از آن به بعد محرم بود
وقتی
تیر سه‌شعبه آمد
آن تیر، آن تیغ!
... تیغی که در گلوی علی هم بود!

 

 ۲-

 

بر دست‌های نور

تا ابرهای دور

تا آسمان هفتم، تا عرش

تشییع شد

داغی غریب قلب مرا

و قلوه‌‌سنگ‌های تقلا را

در هرچه هرچه هرچه فلاخن

سیماب می‌کند

هر چند از خاک خونت دریغ شد

تا روز انتقام، تا روز واپسین

فوارة گلوی تو کوثر را

بانوی آب‌های روان را

بی‌تاب می‌کند

 

۳-

چو آن روز روز سیاهی نبود

که فرصت به قدر نگاهی نبود

گلوی تو در کربلا درس گفت

ز گهواره تا گور راهی نبود


 

+ نوشته شده در  شنبه بیستم آذر ۱۳۸۹ساعت 14:33   علی محمد مودب  | 

 

 

درمانده آب بود
درمانده آب بود
که بر خاک مانده بود
سقا که از وظیفه‌ی خود دست بر‌نداشت

 

 

+ نوشته شده در  شنبه بیستم آذر ۱۳۸۹ساعت 14:32   علی محمد مودب  | 

 

 ۱-

 

ظهر عاشورا تموم کاینات

خیره می‌شن به زمین کربلا

انگاری آسمونا حلقه می‌شن

برا سرخی نگین کربلا

 

سر سرگردوني‌اَن حسينيا

هر جا نيزه باشه، گردن مي‌کشن

نمي‌شِه ظلمو تحمل بکنن

مگه روزي که همه شهيد بشن

 

تا دمي که وارث خون حسين

مث ماه از ابر غيبت در بياد

مي‌سوزن تو دل ظلمت، مث شمع

تا که شب بشکنه و سحر بياد

 

شیعه اونیه که تا جونی داره

موندة قلدر و یاغی نمی‌شه

مرگه زندگي با ذلت برا ما

اینه حرف کربلا تا همیشه

 

تو دل هر ذره‌ای یه رودخونه‌اس

که یزیدیا جلو اون وایسادن

ماها چون دور حسین خیمه زدیم

نمی‌خوان به بچه‌هامون آب بِدن

 

مرگه زندگي با ذلت برا ما

اينو حنجراي خوني مي‌خونن

رمز سقاهامون‌، اسم عباسه

اونا که فراتُ بستن بدونن

 

۲-

بر سفره تو هرچه که ماتـــم می آورند

در هفت خوان صابری ات کـم می آورند

دل داده ای به منطق نازک تــرین خیال

هر قــــــدر هم دلایل محکم می آورند

پرونده شکفته زخـــــــــــــم مدینه را

لب هات در دو صفحه فراهم می آورند

تو خیمه گاه ســـــــوخته قلب زینبی

انفاس تو هوای محـــــــــرم می آورند

رزمنده ای و تا خود معـــــــراج زخمها

یک ریــــــز در مصاف تو آدم می آورند

بر دوش چشمهای تو حتی هنوز هـم

مجروح از خطوط مقـــــــدم می آورند

حالا فرشته ها به حسینیه دلـــــــم

از زینبیه روزه مریــــــم می آورنــــــد

تا در سکوت روضه چشمت به پا شود

وقتی تمام مرثیه ها کـــــم می آورند

 

 

 

 

+ نوشته شده در  شنبه بیستم آذر ۱۳۸۹ساعت 14:30   علی محمد مودب  | 

 

 

ما چنان دو قاب عکس

در نگارخانه جهان، از اتفاق

                                  رو به روی هم!

تو چه می‌کنی؟

من چه می‌کنم؟

تو به حال من

 خنده می‌کنی

من برای تو گریه می‌کنم!

 

 

 

 

+ نوشته شده در  سه شنبه نهم آذر ۱۳۸۹ساعت 13:6   علی محمد مودب  | 

 

 

 (سخنرانی استاد علی معلم دامغانی درباره شعری از علی محمد مودب)

شماره‌هاي مختلفي را در باب عوالم مختلف آورده‌‌اند، كمترينش اين است كه اين جهان و آن جهان، و اينكه در همين جهان، موجودات ديگري با ما شريك‌اند و هر كدام عالمي دارند براي خودشان و هر انساني به تناسب وضع خود و انديشة خود و درك خود جهاني دارد و اين جهانها يك جان‌ِ جان‌ِ جاني دارد كه با همة اختلافي كه در جهانهاست، اين جان، اشتراك محض‌ِ اين دنياهاي مختلف است و ايمان عاشقانة جانهاي مختلف، همان‌طوري كه جهانها مختلف‌اند، جانها هم مختلف‌اند و جانها در ايمان و اعتقاد به همديگر مي‌پيوندند، اتفاقا‌ً در اين غزل، پافشاري نبايد كرد روي يك معني،

 

 


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  سه شنبه نهم آذر ۱۳۸۹ساعت 11:48   علی محمد مودب  | 

 

 

 

وقتی هستی همه خوبی هایی

اما وقتی نیستی

همه بدی ها!

 

 

 

 

+ نوشته شده در  سه شنبه نهم آذر ۱۳۸۹ساعت 6:15   علی محمد مودب  | 

 

۱-

دشت،بی‌صدا

به صحنه خیره مانده بود

چشمه زیر لب چند آیه خوانده بود

فوج فوج سنگها پلک هم نمی‌زدند

واحه لایزال

و لحظه‌ها زلال:

"آن‌که من ولی اوستم

پس همین علی ولی اوست"

 

کوه بود و کوه

با شکوه با شکوه!

 

 بلدم شعر بگویم ببین!

 می شود مزاحم شاعر شد، اما شعر...!

 

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه چهارم آذر ۱۳۸۹ساعت 10:53   علی محمد مودب  | 

 

 

بیهوده دلت گرفته

                              بیهوده!

تا بوده جهان

               جهان همین بوده!

 

باید بروی به دیدنش باید...

باری به هزار سال ابری هم

باران به اتاق تو نمی‌آید!

 

 

+ نوشته شده در  سه شنبه دوم آذر ۱۳۸۹ساعت 7:55   علی محمد مودب  |