عاشقانه های پسر نوح   

(شعرها و نوشته هایی از علی محمد مودب)

 

 

 

 

                     به آفتاب بي رياي كنگره‌ي شعر بندر عباس، پاييز 81

                                و لبخند‌هاي محمد حسين محمدي

 

 

من بازگشته ام

با عروسي بي دريا در سينه ام

همراه زني كه همه منطقه آزاد تجاري را

آورده است به فرود گاه مهر آباد

از بندر چيزي نخريده ام

از بندر چيزي نياورده ام

از جزيره محجوب قشم هم

 چيزي نخريده ام

نه مرواريدي , نه حصير بافته اي

و نه حتي يك DVD كوچك

تنها شعري خوانده ام و بازگشته ام

انگار بلبلي كه بر باغي مبعوث شده بودم

انگار پيامبري كه با گنجشكان بازي مي كردم

چيزي نياورده ام از بندر

جز عكس‌ها و خاطره هايي

از دريا

از لبخند كودكان سيه چرده

و شادي‌هاي كوچك دوستانم

هر چه را برده‌ام آورده‌ام

مثلا چمداني را كه از دوستي ...

مثلا اين دو سكه‌ي طلا را كه نمي‌دانم چرا … ؟ !

مثلا دل‌هاي دو سه سياه چشم را كه مي‌دانم

مثلا دلم را …

نه، بايد وارسی کنم!

 

«محمد حسين» مي گفت : دريا را بردار !

دريا كم هم بود

براي زنان كوچكي

كه كودكانشان را

روي شانه خوابانده بودند

پشت در گمرك قشم

زناني كوچك

كه نام همه‌شان «كنيزو» بود

يا نام‌هايي چون خواهرانم داشتند

زناني كوچك

كه در چشمانشان

قابلمه‌هاي غذا مي‌سوخت

كه در چشمانشان

دكل‌هاي نفت مي‌سوخت

كه در چشمانشان

شاعران …

مي‌سوختم !

كه در چشمانشان

 مردانشان غرق مي شدند

«محمد حسين» مي گفت : دريا را بردار !

گفتم : دريا بماند

تا مرغ‌هاي دريايي

از خستگي در آسمان نميرند  

 گفتم : دريا بماند براي ماهي ها

ماهي‌هاي دريا براي جاشوها

جاشوهاي دريا براي دختران بندر

و دختران بندر

تا در ساحل بايستند

و غروب را

تماشايي كنند

«محمد حسين» مي‌گفت : دريا را...

دلم را

يادم آمد

نشستم بالاي سر كارگري كه خوابيده بود

با موجاموج آرام نفس‌هايش

در ادامه‌ي دريا

و دلم را گذاشتم زير سرش

... حالا اتاق « 726 » هتل هرمز

درسينه‌ي من است

با پنجره اي رو به دريا

 با تلویزيوني كه چند كانال ماهواره‌اي دارد

با حمامي كه در وانش

غم‌هايي سنگين

مثل خودم دراز مي‌كشند

و دختران كوچك بندري

هر روز صبح مي‌آيند

و مرتبش مي‌كنند.

 

 در بدرقه محمدحسین محمدی

 

 زنده باد علی اصغر مهربان و متین که چه خوب از محمد حسین نوشته است! و زنده باد محمد حسین عزیز!

هر کجا هست خدایا به سلامت دارش!

 

 ما تعهد نوکری نداده ایم!

 شکستم و نشکستم که خوان هفتم هست! معذرت بابت این تصاویر!

 

 

 

 

+ نوشته شده در  جمعه سی ام مهر ۱۳۸۹ساعت 15:29   علی محمد مودب  | 

 

 

۱-

 

راستی همراهی آسان است

سخت آسان است!

تا رسیدن به سرآغاز دو‌راهی‌ها

راستی همراهی آسان است!

 

۲-

 

 

ای هیاهوی هستی

هستی بی‌هیاهوی من قابلی نیست

بی‌خیال دلم شو!

یا اگر میل داری که با من بمانی

طاقت موج‌های مرا چون نداری

در کنار سکوت من آرام بنشین

ساعتی ساحلم ‌‌شو !

 

 

 

 

+ نوشته شده در  جمعه سی ام مهر ۱۳۸۹ساعت 12:13   علی محمد مودب  | 

 

۱-

شانه می گیرم که بنشینی مترسک می شوم

ای قناری! با تو من از خویش منفک می شوم

 

 غیرت توفان نوحم ای سلیمانی بهار!

توی دست نازک تو بادبادک می شوم

 

 شان سیمرغانه ام باقیست قوی نازکم!

گرچه در دریای مهرت جوجه اردک می شوم!

 

 بغض تاریخم شکوه گریه های سربلند

تا بخندانم تو را این قدر دلقک می شوم!

 

 

 

 هی نخند ار دوست داری کبریای مرد را

تو نمی بینی که من این جور کوچک می شوم؟!

    

  ۲-

                

 بکش این را به نگاهی که من آن را بکشم!

کمکم کن همه ی دیده وران را بکشم!

 

 باید از غیرت عشق تو چو چنگیز مغول

روز و شب یکسره ابنای زمان را بکشم!

 

 مثلا کار من این است که امشب بروم

اصفهان تا به سحر نصف جهان را بکشم!

 

 صبح از آن جا بپرم بندر عباس و به قهر

تا که آرام شوم پیر و جوان را بکشم

 

 ببرم عقربه ها را به عقب تا که سرِ

خواندن از ناز تو مرحوم بنان را بکشم!

 

 یا نه هر طور شده سعی کنم توی دلم

این همه هول و ولا و هیجان را بکشم

 

 آخرش چاره ام این است گمانم که شبی

خودم این شیفته ی دل نگران را بکشم!

 

 

+ نوشته شده در  جمعه سی ام مهر ۱۳۸۹ساعت 12:5   علی محمد مودب  | 

 

 

می‌توانستیم
در صف‌های نان
قرارهای عاشقانه بگذاریم
در فروشگاه‌های بزرگ، قایم‌باشک بازی کنیم
و در کارخانه‌ها شعر بخوانیم
اگر غم نان نبود
اگر دروغ نبود


می‌توانستی صدای مرا از حنجرة خودم بشنوی
و چشم‌هایم را از پنجره‌های دیگران نبینی

بلدم شعر بگویم ببین:
«ما چنان دو قاب عکس
در نگارخانة جهان
از اتفاق رو به روی هم
تو چه می‌کنی؟
من چه می‌کنم
تو به حال من خنده‌ می‌کنی
من برای تو گریه می‌کنم»


سازندگی خرابم کرده‌ است
اصلاحات، فاسدم خواسته
و از عدالت، سهمی نبرده‌ام
ما نام‌هایمان را با هم معاوضه می‌کنیم
حرف‌هایمان را، شعارها و صندلی‌هایمان را


بلدم بنویسم
اما گریه نمی‌گذارد
فرقی میان احمد و محمود نیست
میان حسین و حسن
میان من و تو


گلوله‌ای به قلبم شلیک می‌کنی
و چشم‌هایم را می‌دزدی
تا برایم گریه کنی!


حیرت نمی‌کنم
چرا که دیده‌ام
صاحب‌خانه، رئیس‌جمهور مستاجرهایش است
مرد رئیس‌جمهور زن‌ها و بچه‌هایش
مدیر شرکت، رئیس جمهور منشی‌هایش
کاندیدای شکست‌خورده، رئیس‌جمهور هوادارانش
و رانندة تاکسی، رئیس‌جمهور همه
مگر تو در وبلاگت
رئیس‌جمهور خوانندگانت نیستی؟


اگر به جای تو بودم
خودم را می‌کشتم
اگر به جای من بودی،خودت را می‌کشتی!


تبلیغات انتخاباتی هیچ‌وقت تمام نمی‌شود
و آشوب‌های سرخ و سبز
فقط گاهی تو آتش را می‌بینی
و گاهی من
تنها شاعر همیشه فریاد می‌زند

بیکارم من می‌فهمی؟
بیکارم و از هیچ رنگی، حقوق نمی‌گیرم
پدرم بیمار است
هفتاد و پنج ساله
و در بوستان‌های مشهد بازنشسته نیست
(مجبورم بگویم کار می‌کند
و صاحبکارها حق بیمه‌اش را نریخته‌اند
امیرحسین شش ساله است و کفش ندارد
پدرش، دوازده سال پیش معتاد شده است
وقتی که شانزده ساله بوده است!
-با عرض معذرت از مجید مجیدی!-
مجبورم بگویم مهدی بیست‌و پنج سالش است
اما هنوز فلج اطفال رهایش نکرده !
مجبورم بگویم
اگرچه شعرم خراب شود!)


کلاس موسیقی که سهل است
«اگر پارتی بازی نمی‌شد
به پارتی هم می‌رفتم»
دیروز برای خواهرم ندا گریه کردم
اما سال‌هاست عزادار هاجرها و کنیزوهایم
می‌توانی رد اشک‌هایم را
بر صفحه‌های کتاب‌هایم بگیری!
تو اما فقط آن را می‌بینی که نشانت می‌دهند!
چینی، پاکستانی، مصری، عراقی
برای دایی‌علی گریه کرده‌ام
که به جرم قدم زدن با خواهرش
بیست و پنج سال است به آلمان تبعید شده است
برای امین‌آباد شهر ری
که در خانة‌های بیست و پنج متری‌اش، دو خانواده زندگی می‌کنند
در حالی که پیاده‌روهای خیابان ولیعصر
میلیاردی بازسازی می‌شوند
نه فقط برای هواپیمای سی‌یکصدوسی ارتش
که برای تصادفی‌‌های جادة تربت‌جام- مشهد هم گریه‌ کرده‌ام
برای رویا که ناخن‌هایش را می‌جوید
پدرش صرع دارد و بیمه ندارد
نامادری‌اش کلیه ندارد و بیمه ندارد
پدرش صرع دارد و انگشتش را ارة‌برقی بریده است
و امروز سحرگاه، رویایش
از جادة اصفهان-تهران به کما رفت!
حتی برای عراقی‌ها با گریه شعر گفته‌ام
با آن‌که وقتی به سربازی رفتند
پسر عموهایم را کشتند!


نه سخنگوی رئیس‌جمهورم
و نه در ستادی سبز شده‌ام
اما شاعرم و طبق قانون این جنگل الکتریسیته
لابد رئیس‌جمهور خوانندگانم هستم
پس حق دارم نطق کنم!
خوشت نمی‌آید، از کشور کلمات من برو بیرون
یا تا قیامت کامنت بگذار!

این اشک‌آورها تمام نمی‌شوند!

1- این‌ها را شعر حساب نمی‌کنم، می‌خواهم حرف بزنم!
2- همه نام‌ها و اتفاقات، واقعی است، برای رویای ما دعا کنید!

 

 

+ نوشته شده در  جمعه سی ام مهر ۱۳۸۹ساعت 12:1   علی محمد مودب  | 

 

                                                    برای شهید محمدحسین مودب

نسيم زنده صبحي هوا پر است از تو
تمام حافظه كوه‌ها پر است از تو

بهار جلوه لبخند توست بر لب گُل
بهار گُل كه كند باغ ما پر است از تو

قنات روي قنوت نماز تو جاري است
زبان شاخه زمان دعا پر است از تو

دهاتيان غزل گم شدند در شب شهر
سر اهالي اين روستا پر است از تو

هنوز شانه تابوت گريه مي‌طلبد
گرفته بغض گلوي مرا پر است از تو

به گوش مردم خالي حسين سنگين است
غزل سراي سكوتم، صدا پر است از تو

 

 

+ نوشته شده در  جمعه سی ام مهر ۱۳۸۹ساعت 11:54   علی محمد مودب  | 

 

 

 

"من بودم و تو بودی و فصل بهار بود"

دل چشمه زلال‌ترین انتظار بود

جوبار چشمم آینه زلف بیدها

گیسوی بیدهای جوان آبشار بود

دل بی‌قرار بود و جهان پرشکوفه بود

دل بی قرار بود و جهان بی‌قرار بود

در سایه هزار شکوفه دو سیب سرخ

شادی در آن میانه به دار و به بار بود

سرسبز مثل سبزترین سرو کاشمر

عهد من و تو بود که سخت استوار بود

در سایه کُنار تو بودی و خوب بود

تو در کِنار بودی و غم برکنار بود

 

دیدار شاعرانه و رویایی تو حیف

دیدار با ستاره دنباله‌دار بود!

 

فعال فرهنگی یا منفعل فرهنگی

 


 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۸۹ساعت 17:26   علی محمد مودب  | 

 

 

 

کو صدای روشنت تا جان خاموشم بجنبد

روشنی در کلبه‌ی قلب فراموشم بجنبد

مانده‌ام رودی تهی، بی‌هیچ جریان زلالی

کو تنی از آب تا قدری در آغوشم بجنبد

تک درختی خسته ام،جاری شو بر من چون نسیمی

بلکه در دست نوازش‌ها سر و گوشم بجنبد

گیسوانت را بیاور؛ پیش‌تر از بوسه‌ی مرگ

پیش از آن‌که مار و عقرب بر سر دوشم بجنبد

 

شاید آری غفلت من بشکند با بودن تو

ماهی‌ای مثل تو چون در برکه‌ی هوشم بجنبد

 

 

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۸۹ساعت 17:24   علی محمد مودب  | 

 

 

 

چی بگم دلم گرفته از همه حلاجیا

خسته ام حسابی از لفاظیا، وراجیا

 

منجیا غریبن، اما همه جا گفته می شه

نقل گل کاشتنای دروغکی ناجیا

 

غیرت مردا رو ای ول حاجی!  خیلی دعواها

«کرکری خوندن پرسپولیسیاس با تاجیا»

 

حاجی دس روی دلم نذار که خونه به خدا

از آتیشی که سوزوندن بعضی از شاباجیا

 

اونا نازشون خریدار داره اما همیشه

دل ما چوب می خوره تو همه ی حراجیا

 

 مثل بچه های آدم ما رو آواره می خوان

از بهشتی که خدا خواسته برا اخراجیا

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۸۹ساعت 17:12   علی محمد مودب  | 

 

 

خسته برگشت به خانه زنِ هرجایی، باز
تا شود هم‌نفسِ ساكتِ تنهایی باز
باز هم رو‌به‌روی آینه‌ی كهنه نشست
تا كند پاك ز رخ رنگِ خودآرایی باز
قطره‌ای اشك به سیمای سپیدش غلتید
خنده زد تلخ كه: هان، گم‌شده! این‌جایی باز
؟
باز كبریت به فانوس دل‌آشوبی زد

بلكه سرگرم شود با دلِ سودایی باز
خسته از شهوتِ دیوی كه تنش را كاوید
مانده با بغض و شب و گریه و شیدایی باز

 

زار در بستر همواره‌ی هق‌هق‌ها خفت
در دلش حسرتِ یك نغمه‌ی لالایی باز

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۸۹ساعت 17:7   علی محمد مودب  | 

 

۱-

ميان غصه‌ي هر روزه‌ي دو تا نان؛ بوق!
و ترس و رد شدن از خطوط با آن بوق!

دوباره فكر و خيالات جورواجورش
دوباره گيج شدن در شب خيابان، بوق!

چه كار مي‌كني آخر؟! تو- يك زن تنها-
و اين جماعت آدم‌نماي انسان! (بوق!)

دوباره تب كه كند كودك تو مي‌بيني
هزار جور دعا، بي‌دوا و درمان: بوق!

و باز آخر ماه و اجاره‌خانه و فحش
وهرچه هم كه بگويي كه رحم، وجدان، بوق!

و خانواده چه؟! شوهري كه تزريقي است
پدر كه مرده و مادر كه رفته زندان، بوق!

كشيده روسري‌اش را عقب، جلوتر رفت
و فكر كرد به روز عذاب و ايمان، بوق!

و بعد برّه شد و رام شد و قرباني
به برق‌خنده‌ي يك گرگ پشت فرمان، بوق!

۲-



شسته هزار و نهصد و دو مرده، مرده‌شور
نان حلال زحمت خود خورده مرده‌شور

يك زخم زشت، گوشه چشمش نشسته است
از كودكي مدام بد آورده مرده‌شور

هر روز چند مرده، جوانمرگ، ديده است
در حسرت جواني‌اش افسرده مرده‌شور

گاهي نبوده مرده و بر روي تخت غسل
خوابش به فكر زندگي‌اش برده مرده‌شور

يك روز گل گرفته براي زني عزيز
و بعد گر گرفته و پژمرده مرده‌شور

اين بار جالب است دويي سه نمي‌شود
افسانه نيست، سه نشده، مرده مرده‌شور

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۸۹ساعت 17:5   علی محمد مودب  | 

 

 

در بسترهای حریر

با زنان حریر

خفته اید

مردمان حریر!

و کودکان گرسنه

در هتل های حلبی

زیر سقف های کارتنی

چون ماهیان از آب بیرون افتاده

می میرند

زندگی می کنند.

خوب ماهی گرفته اید از سیلاب خون

صیادان مهربان!

آسوده باشید

و خراشی بر آرامش احساساتتان نیافتد

با جیغ حیوان ناطقی که زیر لاستیک اتومبیلتان له می شود

می بخشید اگر

بهت فرشته ای کوچک

فرشته ای یخ زده

معراج را دچار مکثی سرد می کند

و ابهت مناره های ایمانتان را

بهت مؤمنان بی خانمان

نشانه رفته است

می بخشید اگر

دست لرزان کودکی

خواب سطلهای زباله تان را

در جستجوی پلاستیک های های کهنه

و شاخه های شکسته آنتن

در هم می کند

و پیراهن پاره پیرمردی

تقارن زیبای خیابان هایتان را

بر هم می زند

و شاعران قصیده های زیبا نمی گویند

و غزل های عارفانه

و تنها شعر بلندشان

چون سگان سنگ خورده

ناله کردن است

شاید خیلی هم بد نباشد

اشک کودکی خندان

یا لبخند زنی گریان

گوهرهایی که به  سکه ای سیاه می توان خرید

یا با نوازش بزرگمنشانه

تمرین سخاوت کرد

آری، شاید خیلی هم بد نباشد

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۸۹ساعت 17:2   علی محمد مودب  | 

 

 

کنار زمین ایستاده است

در حساس ترین لحظه بازی

بی آنکه بر سر دروازه بانی فریاد بکشد

یا نگران وقت بازی باشد

کنار زمین ایستاده است

هنگام که تماشاچیان فریاد می کشند 

به داور نگاه می کند ولالایی می خواند و گریه می کند

برای دخترکی که بازی تمام شده ونخوابیده

به انتظار پدر

که دیگر هرگز به خانه برنخواهد گشت

کنار زمین ایستاده است

و زمین را توپی می بیند

که شوتش می کنند و به دنبالش نمی دوند

در رویا خود را فلسطین می پندارد

فلسطینی که برای قدم زدن

از کسی برگه عبور نمی خواهد

فلسطینی که سنگهایش سنگ اند و سیبهایش سرخ

در رویا خود را گنبدی می پندارد

برای کبوترانی که از قبه الصخره بر می خیزند

و از جو زمین خارج می شوند

داور سوت را زده است

و میلیارد ها نفر روبروی تلویزیونها به خواب رفته اند

تنها ماه است که بیدار و مضطرب

کنار زمین ایستاده است.

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۸۹ساعت 16:58   علی محمد مودب  | 

 

 

کیست این صاعقه رشید ؟

که چون ذوالفقار علی ایستاده

برفراز دریاهای مشوش نفت و کوههای خام چربی

و در شبهای مضطرب " تل آویو" و "حیفا"

می سوزاند دماغ موشکهای ضد موشک آمریکایی را

 

کیست این نخل افراشته

در مزرعه کدوهای ژنتیک؟

این نخل خشمگین

-در وسط این رقاص خانه که

جزیره مصنوعی می سازند در دریایش

برای همخوابگی"مایکل جکسون" و "شازده کوچولو "ها –

در اصطبل این همه میش، کیست این شیر ژیان؟

میان این همه نی ،چه غریب افتاده این شمشیر؟

کیست این پرچم فتح در چرخاچرخ این همه دشداشه ؟

در محاصره  این همه امیر اخته

کیست این سردار تنها ؟

 

جنوب تشنه بود و سیب تشنه

مدیترانه تشنه بود و بیروت تشنه

خداوند به ما و قاتلان "حسین" فرصتی دوباره داد

دستهای بریده عباس  را از شریعه گرفت

و بر شانه های تو به یاری ما فرستاد

 تو را "نصر الله" می نامیم

وپس از نام تو ایمان داریم به" فتحی قریب"

ایمان داریم به قلب تو

که عبای جدت را بر دوش می اندازی

 و فریاد می زنی"الله اکبر"

 با میراثی از مهربانی "فاطمه" و قهر "حیدر کرار"

 

 

خداوند به ما فرصتی دوباره داد

تا در جنوب زنده شویم

در سیب هایی که سرخ رو می شوند

هنگامی که "سیا " شرق را رنگ می کند

و سارس ،عروسک فروشهای چینی را زرد

ما در جنوب زنده شده ایم

زیرا تو در جنوب زنده ای

و خون همه شهیدان تاریخ

در رگهای تو با خون "حسین" می آمیزد

ما در جنوب زنده شده ایم

 و فریاد می زنیم "زنده باد نصر الله "

هنگامی که فیفا به مشکل همزمانی جام جهانی نوزدهم

با جنگ جهانی سوم می اندیشد

و آمریکا آماده برگزاری چهار جنگ جهانی در هر سال است

 

"زنده باد نصر الله "

که فریاد می زند تا مدیترانه تکانی به خود بدهد

حلقه های رقص عربی را رها کند

با خاک پای شهیدان تیمم کند

و نمازش را بخواند

آن گاه قربه الی الله، ناوهای اسرائیلی را فرو برد

 "زنده باد نصر الله "

که فریاد می زند"الله اکبر"

تا کودکان ما توفان را یاد بگیرند

و تلویزیونهای ما پخش مستقیم شوت شدن کره زمین را 

 

"زنده باد نصر الله "

که د ر"المنار" اذان می گوید

 برای ملتی که نماز را نشسته می خواند

در رکوع راه می رود

و در سجده می خوابد

 

فریاد بزن آقا !

و بگو که تنها "نیروی حافظ صلح"قوت قلب ماست

 و زور بازوان ما

فریاد بزن و بگو که فریاد، نفس ماست

و ضربان قلب ما

و بگو که کودکانمان

تنها در محدوده فریادهایمان می توانند بازی کنند

و تنها در محدوده فریادهایمان می توانند آسوده بخوابند

 

فریاد بزن آقا !

هر چند نفست را دود قهوه خانه های اعراب می سوزاند

و دلت را آمد و شد هواپیماهای تشریفات

میان واشنگتن و حرمسراهای خاور میانه ای" کاندولیزا رایس"

تو را به جنازه سوخته فرزندت در تلویزیون اسرائیل قسم

فریاد بزن آقا !

که عنقریب از صندوقهای باطل شده انتخابات

در الجزایر و ترکیه

در عراق و افغانستان...

حق بیرون خواهد آمد

بیرون خواهند آمد میلیونها مشت باطل شده

و فریاد خواهند زد :"نصر من الله و فتح قریب"

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۸۹ساعت 16:55   علی محمد مودب  | 

 

 

واقعا قباحت دارد

           جناب سرهنگ !

شما با اين هيبت و كمالات

 با اين ستونهاي سربازان دوره ديده

   و با اين همه گلوله و گاز اشكاور

               گريه بچه ها را در مياوريد

                       و بازيشان را به هم مي زنيد

بچه ها دارند بازيشان را مي كنند

              آنها سنگها را مي خواهند

                      سيبها را مي خواهند

                                       و پرتقالها را

                                        حتي بر بلندترين شاخه ها

درختها را كه نمي شود بريد

كودكان را كه نمي شود درو كرد

استحضار داريد كه

            دوباره بر مي ايند

                مثل جستهايي از كناره هاي تنه بريده

بچه ها سنگها را مي خواهند

             سيبها را مي خواهند

                          و پرتقالها را

                            حتي بر بلندترين شاخه ها

 

عجالتا يك راه حل هست

البته مي بخشيد كه فضولي مي كنم

به جاي اينكه

     به سربازانتان بياموزيد

       چگونه خيلي دقيق بزنند

                هدفي به كوچكي پيشاني يك كودك را

امر بفرماييد

           سنگ ها را جمع كنند

هر سربازي

          يك روز كودك بوده است .

 

 

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۸۹ساعت 16:52   علی محمد مودب  | 

 

 

به خدا قيافه دراكولا ندارد

چنگال ندارد

شاخ ندارد

دم ندارد

فقط كمي از من اخموتر است

                  و كمي از تو لاغرتر

عربي را از مادرش آموخته است

                دويدن را از پدرش

                     و آوارگي را از زمين

به خدا قيافه دراكولا ندارد

با همان معصوميتي سنگ مي اندازد

                         كه همه كودكان

                             قوطي هاي حلبي را هدف مي گيرند

 

يكي است مثل من و تو

           فقط وقتي تفنگ بازي مي كند

                                 دشمنانش

                                      تفنگ هاي راستكي دارند.

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۸۹ساعت 16:51   علی محمد مودب  | 

 

 

 

 

     لبخند به لبشان مي آيد

   شاگرد اول ها

           كه بهترين هستند

مدال به سينه شان مي آيد

    كارمندان نمونه

      كه منظم ترين هستند

من اما

      هر بار كه تيرم به هدف مي نشيند

                         تنها فريادي مي كشم

                            و سينه ام مي سوزد

زيرا من

      يك تفنگ آخرين مدل هستم

من غمگينم غمگينم

                    غمگين

          با بغضی به بزرگی

                          يك گلوله آر پي جي

                                          در گلو

نه كه گرسنه مانده باشم

    و فشنگ به من نرسيده باشد

نه كه كثيف مانده باشم

    و صاحبم به من نرسيده باشد

غمگينم

    چون كودكان از من مي ترسند

حتي وقتي

خيلي سر به زير و آرام

       به گردش مي روم

                          با صاحبم

غمگينم

    چون گلوله هايم

            گنجشكها را پر مي دهد

                    و مي تر كاند بادكنكها

                             و قلبهاي كودكان را

ما شايد ميليونها تفنگ بوديم

         در انبارهاي اسلحه

               تكيه داده به شانه يكديگر

                        خواب الوده و اخمو

اما حالا من

     بايد غمگين تر باشم از همه

چون با من

             كودكي را كشته اند

     و گنجشكاني را پر داده اند

                        آنهم تنها

                              با يك گلوله من

ما شايد ميليونها تفنگ بوديم

         در انبارها ي اسلحه

                     ميليونها مسلسل

                        ميليونها تانك

                         ميليونها دلار اسلحه

و تنها با يك گلوله من

      كودكي كشته شده است

من نگرانم

          نگرانم

           نگرانم براي كودكان

              به اندازه همه دلارهاي روي زمين

چون تنها

    با يك گلوله من

         تنها با چند « سنت »

                              كودكي كشته شده است

هيچ كودكي فلسطيني

                    يا آمريكايي

                            نيست

هيچ كودكي آفريقايي

                   يا استراليايي

                               نيست

                                          كودكان فقط كودكند

 

پرنده ها پر مي كشند

     بادكنكها مي تركند

          و كودكان مي ميرند

 

                                    كاشكي تفنگها هم مي مردند.

 

 

 

 

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۸۹ساعت 16:50   علی محمد مودب  | 

 

 

 

 

رادارها

کاری به کار مرغ های دریایی ندارند

حتی اگر آن ماهی

روح دخترکی باشد

که از هواپیمایی مسافربری

به آب افتاده باشد

از مرغ های دریایی

از ماهی ها

از پریان

از موج ها

که لجوجانه و کودک وار

سر به سینه ناو های غریبه می کوبند

بپرس و برایم بنویس

 

 

این آمریکا چیست؟

                       عبدالحمید!

که پشت همه دیوار های خانه ما

پشت دیوار های قصرشیرین و بندرعباس و تایباد

کمین کرده و با دوربین های هیز نظامی اش

شانه ها و گیسو های درختان ما را دید می زند

 

این آمریکا چیست؟

                       عبدالحمید!

که پنجره های رایانه شخصی من

- که چهارصد و هفتاد هزار تومان

بدهکارم کرده –

زو به او باز می شوند

 

چیست این آمریکا؟

که بعضی ها با یک بغل ریش

از خدا نمی ترسند و از آمریکا می ترسند

درست است

که من بیشتر از تو

هواپیما سوار شده ام

اما تو بیشتر از من می فهمی

ناسلامتی تو هر صبح

در دودخانه ای وضو می گیری

که به دریاهای آزاد می ریزد

 

محکم باش، مرد!

که دیروز دایی شدی و فردا بابا می شوی

ما برای گریه و تماشای غروب به دنیا نیامده ایم

در توضیحات شناسنامه همه ما نوشته اند:

این دیوانه تا آمد

به دنیا خندید

حالا این چه وضعی ست که من

پناه گرفته ام پشت میزی در میدان آرژانتین

در بن بست شانزدهم شرقی

و تو از راه رودخانه

به دریا می روی و می آیی

تا زیردریایی های آمریکایی

اشک هایت را بو نبرند

 

شوخی نکن،

                عبدالحمید!

بی خیال غنی سازی آزمایشگاهی و صنعتی

نمی گذاریم حتی یکی از کلمه هایمان را

به گوانتانامو ببرند

آخر ما به زبانی نفس می کشیم

که یکی از لغاتش

عاشوراست

نه عربی

نه فارسی

به زبان ذوالفقار حیدر کرار

به زبان خون مطهر حسین

 

خیالاتی شده اند اینها

اینجا صحنه بازی رایانه ای نیست

اینجا ایران است

که بندرعباسش پرتغالی ها را چلانده

و بوشهرش انگلیسی ها را

در تبریزش روس ها یخ کرده اند

و در خرمشهرش

عراقی ها عرق

مگر نه موش های کور مغول

حتی گربه های ما را جویدند؟

پس چگونه است

که ایران هنوز شیر است؟

و منگل ها

حتی یکبار هم به جام جهانی نرفته اند؟

چگونه در برابر بیانیه های شورای امنیت سجده کنیم؟

ما همانانیم

که قرآن را گرفتیم و بوسیدیم

اما دستان مطلای خلیفه ها را بریدیم

 

 

بی خیال کدو ها

که کشتی ها و هواپیما ها

به دوبی و کانادا می برند

بی خیال گلابی های گندیده

قلمت را بردار و از کبوتر ها بنویس

از ماسه های متبرک ساحل

ما برای گریه و تماشای غروب

به دنیا نیامده ایم

و برای شنیدن اخبار BBC  و CNN

به دنیا نیامده ایم

تا چرندیات فوکویاما را ترجمه کنیم

صبح نزدیک است و امت واحده باید طلوع کند

 

بلند شو،

          عبدالحمید!

و از چهره سرخ سیب های لبنان بخوان:

"الا ان حزب الله هم الغالبون"

 

 

 

 

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۸۹ساعت 16:48   علی محمد مودب  | 

 

 

4

بلیتی برای کربلا

 

صدای ما را بریده‌اند

در سینه‌های ما

گروه‌های موسیقی زیرزمینی می‌لولند

صدای ما را الکترونی کرده‌اند

دهان نگشوده‌ایم

که رقاصه‌ها جان می‌گیرند

و پنجره‌های Chat باز می‌شوند

صدای ما را

چشم‌های ما را فروخته‌اند

روی پلک‌های ما،  Bilbordها رنگ به رنگ می‌شوند

سری به نزدیک‌ترین فروشگاه زنجیره‌ای بزن

تا jambon قلبت را تهیه کنی!

و نوشابه‌ای با طعم زیتون سرخ

ستاره‌‌ها زیر نورافکن‌های ورزشگاه‌های بزرگ

ساعت‌ها را شوت می‌کنند

ستاره‌ها در تاریکی سینما به غیرت ‌‌ما تنه می‌زنند

و رانند‌ه‌های ناقص‌العقل

کارتِ سوختِ قلب‌‌مان را می‌دزدند

دود از کلّه دماوند بلند شده است

و همه‌جا کربلاست

اتوبوس، مترو

و ما بلیت می‌خریم تا سوار هم شویم

و اسبی را از یاد ببریم

که یال‌‌هایش هنوز خون‌آلود است

در خیابان زنانی

در حافظه کودکان‌شان دراز می‌کشند

تا از یاد بروند

در بیابان روستاهایی کِش می‌آیند

 تا به چشم بیایند

در روستاها بیابان‌هایی، زنانی و مردانی...

و همه‌جا کربلاست

و ما بلیت می‌خریم

تا از تماشای قامت رشید حسین

و مُثله شدنش حظ کنیم!

صدای ما را بریده‌اند

صدای ما را در  DVDها

در ورزشگاه‌های صدهزار نفری

در اتاق‌های Chat حبس کرده‌اند

تنها می‌توانیم برای تو

پیامکی بفرستیم، غزه! غزه!

دخترک مجروح!

 

5

سؤالات

 

یکی که دو را فراموش کرده است

سه را چگونه بشناسد؟

من که گاهی در آینه Mikel Jackson ام

گاهیPopper، گاهی Drida

و گاهی Angelina Julie

چگونه حال پدرم را بپرسم

چگونه برای مادرم شعر بگویم

چگونه به یاد پسران سوخته تو باشم

غزه! غزه! عروس شهید!

 

6

مناظره

 

پشه‌های باد کرده

خرطوم‌هایشان را در چاه نفت ارضا می‌کنند

خادم‌الحرمین در حرمسرایش گرم وعده‌های lioni است

فرندان فردوسی تا اذان صبح

به تحلیل حمله‌‌های جانانۀ شیاطین سرخ سرگرم‌اند

فرعونی نامبارک

دامن‌های دخترانش را

 برای رقص بعدی قیچی می‌زند

آری، این نبرد فرهنگ‌هاست

نبرد ارزش‌ها

فرهنگ Arnold و فرهنگ عمرمختار

فرهنگ بورس‌باز و فرهنگ کشاورز

فرهنگ قصاب و فرهنگ شاعر

فرهنگ بمب اتم و فرهنگ پروانه

نبرد قانون جنگل و لبخند نوزاد

مناظره بالگرد‌ آپاچی با سنگ

هجوم ارزش‌های شغال به ارزش‌های گل‌سرخ

در این میان Spiderman کجاست

که زمستان داغی است

و غزه

 کودکی شش‌ماهه

در مایکروفر صهیونیزم

 

6

پیامکی برای غزه

 

سلام، جنوب عزیز!

سلام، غزۀ مجروح!

این‌ آخرین پیامک من است

روزی با قطره‌ای از خون‌تان مرا زنده کنید

که دارم آسفالت می‌شوم!

 

7

توبه

 

یا مَنْ یُحیِ العِظامَ و هِیَ رَمیم

یا مَنْ یُحیِ العِظامَ و هِیَ رَمیم

یا مَنْ یُحیِ العِظامَ و هِیَ رَمیم

خمینی! خمینی! خمینی، ای امام!

جبهۀ تو فراغت خورشید است

تنفس صبح

و لبخند تو خلاصه خوبی‌ها

در همان‌حال که ابروانت به ذوالفقار اشاره می‌کنند!

عزالدین قسام خمپاره‌اندازها را هدایت می‌کند

عبدالقادر الجزایری در جبالیا می‌جنگد

تیپوسلطان از زندان بالیوود می‌گریزد

و به غزّه می‌شتابد

سیف‌الدوله هَمْدانی بر اسب موج‌های مدیترانه می‌تازد

کوراوغلی از جوانمردان آذربایجان سان می‌بیند

اقبال لاهوری شهادت‌نامه‌اش را نوشته است

و چمران اتاق جهاد را تشکیل داده است

 

یا مَنْ یُحیِ العِظامَ و هِیَ رَمیم

از کابوس‌ها پریده، به سوی تو می‌آیند

عقابی از گوشۀ تلویزیون عراق

سیمرغی‌ از آسمان ایران

ققنوسی از بیابان‌های عربستان

به سوی تو می‌آیند کشمیریان شمشیر بسته

خنجرهای یمنی

می‌آید ستیغ‌ پامیر، دماوند، آناطولی

و کوه صهیون کلوخی است!

حاجیان روزی از رمی جمرات فارغ خواهند شد

چه نادان بودند نویسندگان اعلامیه Balfor

که درخت زقّوم را در صحن مسجدالحرام کاشتند

و قلب خود را  چون لانه موشان بال‌دار*

بر شاخسار خنجرهای ما بنا نهادند

حتی اگر صد سال هم به ریش ما بخندد

شوخی سخیفی است اسرائیل در خاورمیانه

با صدای اذانی ناگاه

ما به هوش خواهیم آمد

رعد و برقی خواهد شد

و ما از پنجره صدای فلسطین را خواهیم شنید

فلسطین را خواهیم دید

خواهیم آمد

خواهیم آمد

خواهیم آمد

یا مَنْ یُحیِ العِظامَ و هِیَ رَمیم

 

 

* این‌ها به علت اعمال کثیف‌شان در اروپا به موش معروف بودند. آمدند کلی کارتون موشِ خوب ساختند تا بچه‌هایشان غصه نخورند!

 

  

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۸۹ساعت 16:46   علی محمد مودب  | 

 

  

1

آدم‌های مقطعه

 

C

D

DVD

LCD

LSD

LG

حروف قطعه‌قطعه نازل می‌شوند

حروف قطعه‌قطعه‌مان می‌کنند

ما آدم‌های مقطّعه‌ایم

محصول نسل جدید رایانه‌های Microsoft

و Ford خدای عصر جدید،

پیامبرانش را

 با پیام‌های بازرگانی به سوی ما می‌فرستد:

«C

D

DVD

LCD

LSD

LG

ما شما را بیهوده زنده نمی‌گذاریم

شما زنده‌اید

 تا باLiberal democracy  تفاوت را احساس کنید

زندگی دکمۀ بازگشت ندارد

اما هرگاه میل‌مان بکشد

دکمه‌های مرگ‌تان را می‌فشاریم

پس آیا نشانه‌های ما را در هیروشیما نمی‌بینید؟

آیا عبرت نمی‌گیرید از ویتنام؟

از عراق و افغانستان؟

این است عطای  Leviathan:

آزادی به قیمت امنیت

مغز در مقابل شکم

نفت در برابر غذا

ما شما را بیهوده زنده نمی‌گذاریم

شما زنده‌اید تا خرید کنید...»

...

بسم‌ الله الرحمن الرحیم

اقتربت الساعه و انشق القمر

می‌ترسم از امکانات مانیتورهای SAMSONG

از قابلیت‌های گوشی‌‌های NOKIA

و دوربین‌های SONY

می‌ترسم از میزهای قشنگ

 و مدیران خوش‌صحبت

از مجریان دل‌مرده در پخش‌های زنده

از پسران عصبی و تنها

و دختران با روابط عمومی بالا

من که بماند، پدرم هم می‌ترسد

C

D

DVD

LCD

LSD

LG

ما نسل آدم‌های مقطعه‌ایم، آقای مدیر!

با حرف‌های بریده بریده و سمینارهای ابتر

که جان می‌دهد برای Bluetooth شدن

و شاهکارمان مسئول روابط عمومی است

که SMSهای خوبی می‌فرستد

و استاد تشکیل ستاد خبری است

حتی وقتی همه می‌دانند

که هیچ خبری نیست!

به سم‌ضربۀ اسبان مجاهدان سوگند

می‌ترسم از PRIDE

از MAXIMA

از ELEGANSE

مخصوصاً از پرشیای جناب‌عالی در خیابان Jordan

و نمی‌ترسم از رزمناوهای امریکایی در خلیج فارس

از اتاق‌های جنگ باکم نیست

اما در اتاق شما حس خوبی ندارم!

وقتی چمران را چسبانده‌اید به سینۀ دیوار

و Che Govara در دانشگاه تهران سیگار می‌کشد

از عکس شهدا می‌ترسم

از شمارۀ سریال مشاوران مذهبی

و از آدامس‌فروش‌ها و فاحشه‌های ونک و صادقیه

از همۀ این‌ها می‌ترسم آقای مدیر

اما از قطعنامه‌های شورای امنیت نمی‌ترسم

و از Cristian Amanpour

از آگهی‌های آیندگان و گاج

از فرم‌های کاریابی

از سریال‌های طنز نود قسمتی

از برنامۀ نود

و از پخش مستقیم لیگ‌های انگلیس و آلمان و ایتالیا می‌ترسم 

وقتی آمریکا با پرچم Nestle

در رگ‌های شما می‌دود

که در نمایشگاه‌ها و جشنواره‌ها

حرف‌های کارشناسی می‌زنید

اتوبوس‌ها در ترافیک جوش می‌آورند

از داغی صدای شما

که از لزوم نقد سازنده می‌گویید

ما روی موج رادیو جوان پیر شده‌ایم

و در صف‌های ورزشگاه آزادی

واحد موسیقی را تعطیل کنید

و کنسرت‌های شجریان را

بگذارید به مدرسه برگردیم

و دسته‌جمعی سرود بخوانیم

واحد تئاتر را تعطیل کنید

و نمایش‌های مذهبی را

بگذارید به مسجدها برگردیم

و روضه بشنویم

آسمان به زمین می‌آید

 اگر پای تلویزیون‌ها خوابمان نبرد؟

 

2

زمستان تب‌کرده

 

یخ کرده‌ام از داغی این زمستان

و اذیتم‌ می‌كند این‌ هزار پا

كه‌ در گوشم دارد پاهایش‌ را می‌شمارد

مصر، عربستان، اردن، دفتر تحکیم...

اذیتم‌ می‌كند این‌ دریا

كه‌ سرشار است از خروش‌ عاشقانه‌

اما در گوش‌ همۀ‌ ماهی‌ها آب‌ رفته‌ است‌

اذیتم‌ می‌كند، اذیتم‌ می‌كند

نه،‌ آدم‌ بشو نیست‌ این‌ آدم‌

كه‌ سرش‌ شكل‌ زمین‌ است‌

مثل‌ زمین‌ می‌چرخد

با آسیاب‌های‌ برقی‌ می‌چرخد

با دامن‌ رقاصه‌ها، با رادارها می‌چرخد

روی‌ شاخ‌ كلّه‌‌گُنده‌ها، روی‌ شاخ‌ گاو می‌چرخد زمین‌

می‌چرخد و می‌رقصاند زنان‌ را

سكه‌ها را و گلوله‌ها را

و مرا با زنان‌ و سكه‌ها و گلوله‌ها

زمین‌ شكل‌ سر من‌ است‌

با پوشش‌ تُنُك‌ قطب‌ شمالش‌

با گدازه‌های‌ نهفته‌اش‌ در مغز

با دریاهای‌ روان‌ بر گونه‌هایش‌

با فریاد‌های‌ یخ‌بسته‌ در چانه‌اش‌

مثل‌ دل‌ من‌، مثل تو غزه!

بی‌تاب‌ می‌شود زمین‌ و می‌لرزد

با بمب‌ها می‌لرزد‌، با گام‌های مجاهدان می‌گردد

به‌ دنبال‌ طبیبی‌ دیگر

طبیبی‌ كه‌ بتواند نسخه بنویسد:

«هر روز یك‌ مرتبه‌ عاشورا»

 

3

گریه در حال توسعه

 

امروز

 فقط می‌توانیم اشک بریزیم برای غزه

با قطره‌هایی به بزرگی زیتون

چراکه دیروز

 به پستۀ خندان دل بسته‌ایم

امروز ما در حال توسعه هستیم

قلب‌های کلنگی ما را

بیل‌های مکانیکی شخم زده‌اند

و میان آشپزخانه‌های Open و توالت‌های فرنگی

سرگردان شده‌ایم

امروز برای مقابله با ناوهای تمدن‌بر

به انواع گفتمان‌های وارداتی

و ترجمه‌های مختلف، از لویاتان Hobbes

تا پایان تاریخFokoyama  

تا بُن دندان مسلح شده‌ایم

و می‌توانیم ساعت‌ها در قطارهای چینی مترو

درباره انتظار بشر از دین فَک بزنیم

امروز ما در حال توسعه هستیم

مردانِ ‌ Afline

دخترانِ MP3, و  MP4

و کودکانِ پیام‌گیر

شبکه‌های متنوع قرآن و معارف

و مسابقه‌های همیشگی پیامِ کوتاه

C

D

DVD

LCD

LSD

LG

تا کره جنوبی هست

نیازی به نیم‌کره‌های مغزمان نداریم

و می‌توانیم با خیال راحت

پربیننده‌ترین‌های Google را جست‌وجو کنیم

...

سرفه کن، برادر شیمیایی‌ام

سرفه کن، طبقۀ دهم بیمارستان ساسان

سرفه کن

چراکه صدای تو

تنها رسانۀ ماست!

بیست و سی چه خبر دارد

از هادی که سربازی‌اش را تمام کرده است

و زندگی‌اش با آگهی‌های کاریابی می‌گذرد

که به لیلا نظر دارند

و تصریح می‌کنند که خوش‌برخورد، آراسته

با روابط عمومی بالا

با همان روحیه‌ای که کارگزارانِ دفتر تحکیم

گنجشک را تروریست می‌دانند

که چنگال‌های کوچکش، گلوی گربه را آزرده است!

درود برادر منتظرم‌، الزیدی!

که کفش‌های تو

تنها رسانۀ ماست

برای سخن گفتن با presidentها

که برای پابرهنه‌ها لاف می‌زنند

به فضل خدا در حال توسعه هستیم!

هرچند weblog شخصی علی‌رضا قزوه

خُلق بعضی را تنگ می‌کند

ما در حال توسعه هستیم

حالا قلب ما weblogی است

 که دیگر به‌روز نخواهد شد!

 

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۸۹ساعت 16:45   علی محمد مودب  | 

 

ما کار خودمان را کردیم

ما دو صفحه روزنامه، از مرگ عجیب تو نوشتیم

و سخنگوی اصلاحات، به خبرنگارمان خندید (1)

ما خبر مرگت را در روزنامه تیتر یک کردیم (2)

"مرگ در اثر سرماخوردگی"

اما باید آدم‌فضایی‌ها

با اسلحه‌های عجیب تو را هدف می‌گرفتند

تا ما هم

از دوربین تفنگ‌ آن‌ها

تو را در تلویزیون‌ها و پایگاه‌های اینترنتی می‌دیدیم

باید صاعقه‌ای از آسمان می‌آمد

و در آتشی سبز می‌سوختی

تا به چشم بیایی

یا دست کم باید زیباتر می‌بودی

و در حین بازگشت از کلاس موسیقی

با گلوله‌ای مشکوک کشته می‌شدی

خواهرم هاجر نویدی

روستازاده جوان‌مرگ به تیر 1381

خواهرانم، برادرانم

درگذشتگان به تاریخ این خاک سرخ

باید مثل خواهرم ندا به خرداد 1388 می‌مردید

تا به چشم می‌آمدید!

شاید به احترامتان یک دقیقه سکوت می‌کردند!

توضيح: هاجر نويدي دختري روستايي بود كه بر اثر بيماري ساده سرماخوردگي و تنها به سبب ناتواني مالي براي تهيه دارو از دنيا رفت. آن‌موقع پزشک مصاحبه شونده به روح‌الله بهرامی، خبرنگار ابرار، گفته بود: مرگ در روستای قلعه‌رئیسی (از توابع کهکیلویه)، ارزش خبری ندارد! و آن‌ها همین را تیتر کردند.

(1) عبدالله رمضان‌زاده؛ سخنگوی دولت ‌وقت
(2) روزنامه ابرار

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۸۹ساعت 16:37   علی محمد مودب  | 

                                                

                                                       برای سردار شهید شوشتری

باز در فصل خزان، موسم چیدن آمد
خبر آمد، خبر سرخ رسیدن آمد

سیب ها باخبر از واقعه بر خاک افتاد
و بسی ولوله در خاطر افلاک افتاد

خبر از یار عزیزی است که برگشت، رسید
فتنه در شهر به پا شد، خبر از دشت رسید

خبر از دشت، خبر دشت دل مردان شد
باز هم بی خبری، قسمت بی دردان شد

تا که نامرد به نامرد شکایت می برد
دل مردان خدا بوی شهادت می برد

قفل زد فتنه بسی تا که کلیدی آمد
باز از قریه سوی شهر شهیدی آمد

شهر در فتنه ، گروهی پی زر می رفتند
برخی البته در این فتنه هدر می رفتند

فتنه در شهر، چو دیوی همه سو می بلعید
هر چه کِشتیم به صد دلهره، او می بلعید

چند وامانده، حدیث نرسیدن خواندند
کورها خطبه ی تردید و ندیدن خواندند

چه امامی که قبایش نجس از بول پسر
نوح شد غرقه در این غائله از هول پسر

چند وامانده در اقصای تن خود ماندند
و گرفتار سر زلف من خود ماندند

شکم از خطبه نمی کرد بس و محکم بود
هر چه می گفت شکم از هنر خود کم بود

ماهواری سر میمون صفتان را می برد
ماه در پنجره تنها غمشان را می خورد

شیخکان شعبده هایی که نباید کردند
قیل و قالی و دلیلی ز شکم آوردند

یکی از زیر قبا، خانه ی خانی آورد
و دلیلی ز فلان جای فلانی آورد

آن یکی عفت ناداشته را رسوا کرد
هر چه را دید، نیاورد به جا، حاشا کرد!

ما بر آنیم که این قوم جز این چیزی نیست
غیر فرزند و زن و اسب و زمین چیزی نیست

خضرکان راز ندانند، نیازی دارند
پایشان بر لب گور و سر بازی دارند

بهر آخور بسی احساس خطرها کردند
زاهدان هم ز سر جهل حذرها کردند

فتنه مه نیست که برخیزد و خود بنشیند
ناخدا باید تا کشتی و دریا بیند

مردها باید تا تیغ سخن تیز کنند
اینچنین چاره هر فتنه خون ریز کنند

سر هر کوه سری باید و سردارانی
تیغ هایی به کمین نیز و جگردارانی

بود سرها که تو گویی ز کدو بیش نبود
بود و در معرکه غیر از کُله و ریش نبود

شیخ ها در تله ی شاید و اما ماندند
مطربان پیشتر از شیخ، سخن ها راندند

رفت رقاصه به منبر، چو رجالی نشناخت
خر دجال در این مزرعه خوش تاخت که تاخت!

خیلی از آن طرف آب، شناها کردند
که شنا در طرف غفلت ماها کردند

زاهدان خوش که در این فتنه دعاها کردند!
دست اگر رفت به کاری، اثری هم دارد

بله البته توکل اگری هم دارد!
باری ای قوم چنین رفت و چنین ها نه نکوست

فتنه در ماست، جهان آینه روشن اوست
فتنه از سوی تنور است، سخن ممتحَن است

چشم بر خاک چه داری، که شکم راهزن است
هله گر اهل حقی دیده بر افلاک انداز

تن زد ار تن، تن خود سوخته بر خاک انداز!
اینچنین طنطنه در جان بسا پاک انداز!

چند وامانده به حکم شکم از جا رفته
در پی امر شکم، در پی دنیا رفته

سرفرازی به سر نیزه فراز آمد باز
تا ببینیم شهید است که باز آمد باز

جوش لیلی است که در دشت جنون سبز شده
باغ سرو است که از سرخی خون سبز شده

هوس افکند خلل ها به هواداری ما
تا که برخاست شهیدی ز پی یاری ما

خون دوید از همه سو، هر چه هوا را تاراند
دل ما را ، دل ما را، دل ما را تاراند

بوی یوسف که بیاید چه ترنجی ماند؟
در قدمگاه رضا، جای چه رنجی ماند؟

شهر گو کرببلا باشد و صف ها باشد
محضر نخل تو کی حد علف ها باشد؟

رهروان! اسب شهادت شده زین، برخیزید!
فتنه هر چند گران است، چنین برخیزید!

 

 http://www.farsnews.com/plarg.php?nn=M667392.jpg


+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۸۹ساعت 16:30   علی محمد مودب  | 

 

در هندوستان جهان
كه برخي گاوها را مي‌پرستند
و برخي آلت ديگران را
همچون آدم در سرانديب
غريب!
ما غريبيم، غريب، برادرم قزوه!

غريب چون شمشيري در نيزار
چون سيد حسن نصرالله در محاصره شيوخ عرب
چون شعر تو در تارهاي عنكبوت وب
و در گوگل فارسي
كه بيشترين جست‌وجويش س/ك.س است

ما غريبيم و از غريبان مي‌ترسند
گفته بودم مي‌ترسند
با يك بغل ريش از آمريكا مي‌ترسند
اما در سميناهارهايشان، بي‌باكانه آتش مي‌خورند
آتشي كه دودش هم به چشم ما مي‌رود
هم چشم خودشان را تار مي‌كند
مي‌ترسند كه برخلاف روزنامه‌ها حرف بزنند
برخلاف گوينده‌هاي بي‌بي‌سي‌ فارسي
مي‌ترسند ويزاي شينگن‌شان باطل شود
مي‌ترسند كه برخلاف شكم ها حرف بزنند
از بوق‌ها مي‌ترسند
عمر و عاص‌ها بي‌وقفه بر طبل شكم مي‌كوبند
و نگهبانان دجله، صفين را از ياد برده‌اند
و به صفوف سكوت مي‌گريزند
مي‌ترسم حسين باز تشنه بماند
برادرم قزوه!
سكوت تخم همان افعي است
كه در صحراي كربلا
به روايتي سي‌هزار جوجه اش هلهله مي كردند
قطار انديمشك در متروي تهران گريه مي‌كند
اسبي با يال‌هاي خونين در فرهنگسراي بهمن مي‌دود
صداي "هل من ناصر " از همه شبكه ها پخش مي شود
و پسران نوح‌ها بر قله‌ها غرق مي‌شوند
در اوج! بر قله‌ها!
پدرم اما در پايين شهر مثل هميشه سبز است
سبز در هفتادوپنج سالگي
هنوز هر بار كه انتخابات مي‌شود
با همان لباس سبز كارگري
ساعتي از شهرداري اجازه مي‌گيرد
تا برود به حضرت علي راي بدهد
پدرم سواد ندارد
تلويزيون هم هيچ‌وقت شعر تو را برايش نخوانده است:
(مولا ويلا نداشت!...)
پدرم سواد ندارد اما مي‌داند
آن‌كه غربال به دست دارد
همان است كه خرمن مي‌كوفت
و كاه‌ها را با گندم‌ها مي‌آميخت
برادرم!
برادرم!
برادرم قزوه!
جوان‌هايي كه دوستشان داشتيم
پيرمردهاي خوبي از كار در نيامدند
سر پيري نشستند و با VOA معركه گرفتند
سر پيري دندان‌‌هاي مصنوعي تيزي
از انگليس در دهانشان سبز شد
و جگر ما را جويدند
جگر مرا و جگر تو را
جگر پدرم را، جگر عمويم را
عمويم هم سبز است
و هر صبح
به شوق ديدن اهتزاز پرچم‌هاي قبرهاي پسرانش بيدار مي‌شود
خاله‌ام هم سبز است
هر شب روي پشت بام خانه‌اش
تا صبح به تپة تاريك قبرستان نگاه مي‌كند
تا چراغي را ببيند كه بر مزار فرزندانش سبز مي‌سوزد
پسردايي ام
محمدعلي بردبار هم چوپان سبزي بود
كه زير دندانش مانده بود
مزه برف كوه هاي تربت جام
حتي آن وقت كه كاسه سرش
سالها در خوزستان داغ، خاك خورده بود

تو از قديم سبز بودي برادرم قزوه!
از "مولا ويلا نداشت "
از "شب است و سكوت است و ماه است و من "
از "كيسه مي دوزند با نام شما شيادها "
از "مردان بلدرچين "
از قديم!
آفتاب‌پرست‌ها رنگ مشخصي ندارند
اما شما از مزار سلمان كه باز مي‌گشتيد
سبز بوديد
تو سبز بودي، سيد حسن سبز بود
قيصر سبز بود
من در مزرعه‌هاي سبز عرق ريختم
با پرچم‌هاي سبز گريستم
و لباس سبز پسرعموهايم را براي كار به تن كردم
وقتي كه سرخ به خاك ‌رفتند
ياران چه غريبانه سبز بودند
در تربت‌جام و هويزه
در تنكابن و بندرعباس ...
وقتي موج سبز هنوز به لس‌آنجلس نرسيده بود
سبزها در شب اروند شعله مي‌كشيدند

ما سبز بوديم
اما از هيچ چراغ قرمزي رد نشديم

من سبز هستم
...آمريكا خودش به كتاب من
به زندگي من آمده است
بيست و پنج سال است
كه زانوهاي برادرم را تحريم كرده است
به آسمان نگاه مي‌كنم
هواپيمايي سبز رد مي‌شود
آمريكا را لعنت مي‌كنم
كه از آن‌طرف اقيانوس‌ها
آمده است
تا نگذارد آب خوش از گلوي كبوتران ما پايين برود

من سبز هستم
با طبقة بالا هم هيچ دعوايي ندارم
اما نمي‌دانم چرا صاحبخانه به پشت بام كه مي‌رود
بر عليه زير زمين نشين‌ها شعار مي‌دهد
كه از خستگي خوابشان برده است

اگر پول داشتم
به بي‌بي‌يي فارسي زنگ مي‌زدم
و مي‌گفتم اين‌قدر سر و صدا نكنند
پدرم با لباس سبز كارگري
خسته خوابيده است

به اين‌ها مي‌گفتم اصلا ما سبز نه، شما سبز
اصلا خون شما سبز و خون ما سرخ
و هر جا خوني بريزد
رنگي از پرچم ايران و عزيز
اما چرا عالي جناب شريح مفتي مفتي
با خودكار سبز فتوا مي دهد
كه الي جون مي تواند سطل آشغال را بسوزاند
مي تواند جگر مرا بسوزاند
و كنار شغال بنشيند!
(به فتواي دل من اما
تو يكي كه با روسري
به چشم خواهري قشنگ تر بودي!
آهاي خوشگله!
دلم مي سوزه، آتيش نسوزون!)

ما از عاشورا تا به حال سبزيم
مادرم پيشاني غلامرضا را وقتي به جبهه مي رفت
بي گريه مي بوسيد
كه از حضرت زينب خجالت مي كشيد
بي بي زهرا بر جنازه باقر نوجوانش
گريه نمي كرد كه از حضرت زينب خجالت مي كشيد
خاله ام بر جنازه حسن و حسينش گريه نمي كرد
كه از حضرت زينب خجالت مي كشيد
شما چطور از مادرم، از خاله ام، از بي بي زهرا
از حضرت زينب خجالت نكشيديد؟

آهاي شما كه تازه به جريان سبز ما پيوسته ايد
بايد جواب بدهيد
چرا اينهمه رنگ به رنگ مي شويد؟
بايد جواب بدهيد
كه چرا آبروي روياي قرن هاي پدرم
اين دهقان سالخورد خراساني
اين رستم شكسته شعر مرا برده ايد؟
بايد به عموي من
و به خاله هايم جواب بدهيد
به اميرحسين شش ساله ما
كه مادرش كفشش را با سوزن خياطي مي دوزد
و پدرش دوازده سال پيش دود شده بود
و ما نمي دانستيم
(آهاي استاد ........!)

بايد جواب بدهيد!
اينهمه سال چه مي‌كرديد
در مقام هاي مختلف
اگر فيلم‌هاي تبليغاتي‌تان دروغ نبود؟
وقتي برادرم قزوه "مولا ويلا نداشت "را مي‌گفت
شما چه مي‌كرديد؟
آهاي شما كه تازه به جريان سبز ما پيوسته‌ايد
بايد جواب بدهيد!

# تمام نام‌ها و اطلاعات واقعي است
 
 
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۸۹ساعت 16:26   علی محمد مودب  | 

 

۱-

 

چرا مغازه‌دارها

به چشم‌های من نگاه می‌کنند

مگر نگاه من خریدنی است؟

تو باستان‌شناس پیر!

به پیکر عتیقه‌ات بگو

چه چیز این دل شکسته دیدنی است؟

 

۲-

 

چو دشتی پریشان و تنها

اگر چند عمری

دل آشفته از گردباد تو بودم

ولی باز هر بار

به محض طلوع سکوتی

پر از قاصدک‌های یاد تو بودم

 

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۸۹ساعت 13:1   علی محمد مودب  | 

 

 ۱-

                         یا علی ابن موسی‌الرضا


چشمه‌ها خشکیده،دنیا دیگه طاقت نداره
حتی کوه هم دیگه داره نم‌نمک کم میآره
 
قربون نگاه گرمتون،دلامون یخ زده
آخه روشنی نداره دیگه ماه و ستاره
 
پا به چشم ما بذارین،چشمه ها روون بِشن
تا قدمگاه شما بِشن دلامون دوباره
 
ما رُ قدر آهو قابل نمی‌دونین آقاجون‌!
آره خُب دلای ما اسیره،قابل نداره
 
چِش رو هم نمی ذاریم، پیش جمالتون آقا
حال عاشقی همینِ اگه دنیا بذاره
 
خوش به حال کسی که تو حرم عشق شما
سر بذاره به زمین سجده و بر نداره
 
شما همنشین برده ها و بنده‌ها بودین
به خدا که بندگی‌تون برا ما افتخاره
 
دنیا داره جیگر انارا رُ خون می‌کنه
دست گلچین داره انگورای سمّی می‌کاره
 
دستای آلوده بالا نمی‌رَن رو به خدا
آقا جون نماز بارون بخونین تا بباره

 

۲-

چشم‌ها به چهره‌های شادمان چرید

چشم‌های میخ‌کوب،

میخ‌کوبِ چشم‌های این و آن شدند

حرمت نگاه تا شکست

خون به چهره‌های ناگهان دوید

میخ‌ها به چهره‌ها نشست

چهره‌های ناگزیر، خون‌چکان شدند!

 

 

 

۳- فرهنگسازی برای قاتلان حرفه‌ای!

 

فرهنگسازی از لغات بسیار رایج زمان ماست، در مورد همه چیز می‌خواهیم فرهنگسازی کنیم و هر سازمان و نهادی برای خودش یک بخش فرهنگسازی و طبعا بودجه میلیاردی برای فرهنگسازی دارد. نه قصد بحث دارم و نه حوصله بحث، فقط همین قدر متذکر می‌شوم که بخش مهمی از این بودجه‌ها هدر است و خلاص.. در مورد مشکلات رانندگی و لایی کشیدن‌ها و رد شدن از چراغ قرمز و آمدن روی خط کشی مخصوص عابر و ... فرهنگسازی یعنی چه؟

فرهنگسازی اینجا یعنی اجرای محکم و صریح قانون! چندی پیش در دوره همین آقای دکتر قالیباف -که ای کاش در همان نیروی انتظامی می‌ماند، و اگر می‌ماند و فقط رانندگی ملت را درست می‌کرد چه باقیات صالحاتی برای خودش فراهم می‌کرد- مدتی برخی قانون‌ها سفت و سخت اجرا شد و همه نتیجه‌اش را هم دیدیم.کمربند داشت یک فرهنگ می‌شد و همین‌طور حفظ حریم عابر پیاده پشت چراغ قرمز، اما امروز دوباره وضع همان وضع سابق است. واقعا در مورد مسئله‌ای که با جان مردم سر و کار دارد و روزانه دارد این‌همه کشته از خانواده‌ها می‌گیرد، آیا فرهنگسازی برای این قاتلان حرفه‌ای یک پز نیست؟ به چه حقی راننده‌ای به خودش جرات می‌دهد تا امنیت و آرامش دیگران و جان آن‌ها را با ماجراجویی در خیابان تهدید کند؟ نیروی انتظامی که نباید فرهنگسازی کند، نیروی انتظامی باید قانون را محکم اجرا کند، اگر هم فرهنگسازی لازم است، کس دیگری متولی آن باید باشد.

در همه جای دنیا روش معقول همین است، مرحوم دکتر مشکات استاد فقید اقتصاد نقل می‌کرد که در اروپا دیده است که مامور پلیس با باتومی گرز مانند جلوبندی ماشینی را که به حریم خط عابر پیاده تجاوز کرده بود منهدم کرده است. جریمه‌ها و مجازات‌های سنگین رانندگان متخلف دربرخی کشورهای اروپایی مشمول سود می‌شود و بعد از یک دوره تاخیر رسما شرکت‌های شرخر مامور وصول این مطالبات می‌شوند. به نحوی که حتی در مواردی در خانة طرف را می‌شکنند و وسایلش را مصادره می‌کنند. و یاهمین چند شب پیش گزارشی پخش شد که در آن ماشین آتش‌نشانی به صحنة حادثه می‌رسد اما پس از استعلام وقتی مطلع می‌شود که طرف مالیاتش را نپرداخته است، هیچ کاری نمی‌کند و خاکستر شدن خانه را تماشا می‌کند!

 

 

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و ششم مهر ۱۳۸۹ساعت 15:57   علی محمد مودب  | 

 

نیلوفری تعطیل

بر دوش باد هرزه می‌گردد

و می ‌پرسد

از شانه‌های بی قبای تاک:       

پاییز یعنی چه؟

یعنی چه این پاییز!؟

با این‌همه نخ

 این‌همه میله

باران چه می‌بافد

                      برای خاک؟

 

 چه زود یک سال گذشت!

 تو بانگ خودت نيستي، اين حنجره ماست

 ادبیات مظلوم انقلاب

 

 

+ نوشته شده در  جمعه بیست و سوم مهر ۱۳۸۹ساعت 19:38   علی محمد مودب  | 

 
                
                                برای علی رضا افتخاری

                               مردي که  نسل ما را با غم عشق آشنا کرد


 
تا هست جهان، همدم دلهاي غريبست-
- حزنی که شکفته است در آواز نجيبت
تو بانگ خودت نيستي، اين حنجره ماست
اي مرد مبادا که بخوانند غريبت!
 
تا هست جهان، بانگ "خدايا"ي تو جاري است
وين مطربکان در پي هر رب و خدايي!
دل  با غم عشقي که تو خواندي شده عاشق
اي آن که ز غمهاي دگر جمله جدايي
 
ديروز کبوترکشي، آوازه ي شان بود
امروز به آوازت اگر سنگ پراندند!
سيمرغي و برتر ز همه واهمه هايي
وين چند وزغ در کف پرواز تو ماندند!
 
سرو از خزه کي خرمنش آسيب پذيرد؟
بگذار بلغزند به هم چند خزنده!
بگذار زبان وزغ از حلق در آيد
با غيظ فرو بردن پرواز پرنده
 
آواي تو داوودي  و حلق تو حسيني است
 در بتکده اهل هنر بت شکني تو
پيوسته شنيديمت و پيوسته شگفتي
چون چشمه جوشان سرود و سخنی تو
 
اين زمره مشرک همه آواره ی خويشند
جز خويش ندانند و به جز خويش نخوانند
توحيديه اي سرکن و فارغ ز جهان باش
کاين ساحرکان با نفست دير نمانند

 

تا هست جهان بانگ خدایای تو جاری است

 

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و دوم مهر ۱۳۸۹ساعت 14:17   علی محمد مودب  | 

 

 

خوب است غزل،

 

                      "سپید بد نیست"

قولی است اگر چه مستند نیست!

 

آخر چه "سفیدکار" باشد

کش غیر سیاه در سبد نیست؟

 

گویند که وزن حبس معنی ست

صد حیف که حبس شان ابد نیست!

 

با یوسف وقت مانده دربند

بهتر ز گسسته دیو و دد نیست؟

 

شرمنده‌ام از سپید گفتن

-هر چند که قالب است و بد نیست-

زیرا که سپید می‌‌نویسد

هر جوجه که قافیه بلد نیست!

 

سفیدکار: به نقل از برادر بزرگم آقا مرتضی امیری اسفندقه عزیز نامی است برای گردی‌ها و هروئینی‌ها!

 

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و یکم مهر ۱۳۸۹ساعت 14:58   علی محمد مودب  | 

 

پیامبر اکرم ( صلّی الله علیه و آله ):  ان فی الجنه لسوقا ما فیها شراء و لا بیع الا الصور من الرجال و النساء فاذا اشتهی الرجل صوره دخل فیها

:‌ در بهشت بازاری است که در آن جا هیچ خرید و فروشی نیست، مگر صورت هایی از مردان و زنان، و وقتی کسی تصویری را پسندید، مانند آن  می شود. (نهج الفصاحه، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، صفحه ۱۰۲) 

 

عاقبت رسید

عاقبت رسید

و من رها شدم

خویش را به خیش‌های مرگ واگذاشتم

زیر و رو که شد تمام هستی‌ام

خویش را دوباره کاشتم

از کجا به ناکجا برآمدم

خوشه‌ خوشه با ستاره‌ها برآمدم

کهکشان چهره‌ها شدم

من چقدر چهره داشتم!

 

 

 

+ نوشته شده در  شنبه هفدهم مهر ۱۳۸۹ساعت 22:39   علی محمد مودب  | 

 

 

غزل ببخش نگفتم تو را و رد کردم

به عذر پیش تو باز آمدم که بد کردم

 

سپید گفتم اما نه این که فکر کنی

خدا نکرده گل سرخ را لگد کردم

 

سپید گفتم اما نه روسیاه نیم!

در آن سیاق سخن هرچه می شود کردم

 

سپید گفتن من هم همه تغزل بود

به قصد صید غزال آن کران رصد کردم

 

اگر چه با تو نبودم، هر آن‌چه بی تو گذشت

همه به حکم دل خویش مستند کردم

 

صنم پرست مخوانم! که در کنشت سپید

هر آنچه کردم با نیت صمد کردم

 

هنوز قافیه جز درس کودکی‌ها نیست

که زیر سنگ زمانه "احد احد" کردم

 

 قصه احد احد گفتن

 بزرگترین شاعران ضدجنگ خود رزمندگان بودند

 مش ماشاالله رو بچسپ!

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه هشتم مهر ۱۳۸۹ساعت 16:49   علی محمد مودب  | 

 

 

-گفتی دلت

بدون دل من چه می‌کند؟

 

بین من و صدای تو

خطی کشیده‌اند

آن‌سوی خط تویی

انگار سرو سوخته‌ای

در موج انفجار

اما نستوه و استوار

تا شانه‌هات، خانة گنجشک‌ها شوند[1]

این سوی خط من‌ام

آن چشمة مقدس دیرینی

کز گریه کور می‌شوم

از بس که

جوباره‌های هستی من هرز می‌روند

 

بین من و صدای تو

خطی کشیده‌اند

آن سوی خط، تو آسمایی کابل

زخمینه‌پوش، از چَرّه‌های موشک

از شرق تا به غرب

خونت شتک زده است به هر لبخند

این سوی خط

یخ‌کرده است قلب دماوند

 

بین من و صدای تو

خطی

خطی که روی قلب من

و روی چشم‌های تو

خطی

مرزی که در دو سوی به یُمن‌اش

ما را دریده‌اند

 

 

-حالا کسی صدای مرا[2]

مثله می‌کند!



[1] -مهرانه و علی ، محبوبه و عماد

[2] -ترا

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه هفتم مهر ۱۳۸۹ساعت 16:33   علی محمد مودب  | 

مطالب قدیمی‌تر